eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
چوب خدا 👇
دنیای بانوان❤️
چوب خدا 👇
ساکن مشهدهستیم پارسال باخواهرم رفتیم حرم برگشتارفتیم فروشگاه رضوی خریدپسرم یه کیک برداش ت گفت بازش کنم گفتم بازش کن بهدآشغالشوبده من تاآخرسرببرم صندوق حساب کنم کارکنان فروشگاه همه ازاین چادری های خیلی مذهبی ومردایم ازایناکه یقه لباسشونوتازیرگلومیبندن😶 یه آقاازکارکنان گفت خانم لطفااینجانخوره میریزه گفتم بچس چی بگم گفت پس لطفامواظب باشین توی لاین بعدی هم اومدتذکردا د مجددتوی لاین بعدی اومدتذکردا دگفت یه جاوایسه بخوره اینجوری که راه میره همه فروشگاه وپرمیکنه بااینکه دونات بودونرم نمیشدکه بریزه خلاصه من ناراحت شدم ب خواهرم گفتم بیابریم😠 جای صندوق بودیم مجدداومدوتذکردادمنم دهنموبازکردم شروع ب سروصداکردم صندوقدارخانم بودهی میگفت ساکت ولی صدای من هی بلندوبلندوبلندترشددادزدم چی میخای دنبالم راه افتادی مرتیکه هرجامیرم میای.بی ادب یه بارتذکردادی کافیه همه همکاراش جم شده بودن خوده اون بنده خداهم بودگفتم نمیدونم چی میخادازاین لاین ب اون لاین دنبالم میادتعقیب میکنه انگاری منو اون بنده خدااومدازخودش دفاع کنه صندوقدارگفت آقای فلانی ساکت ولش کنیدهمینجورکه میرفت بااشک توچشم گفت توزائری خداشاهده زیارتت قبول نیست ازت راضی نیستم نفرینت میکنم ورفت ومنم اومدم خونه برااولین بارتوعمرم چنین اتفاقی افتاده بود من انقدموجه.درک بالا.باوجدان.باانصاف.چی شداینجوری شداومدم خونه ازعذاب وجدان داشتم میمردم ازروی تراکنش شماره تلفن وبرداشتم زنگ زدم فروشگاه که حلالیت بطلبم ولی چه فایده اون خطهامال فروشگاه 4رقمیه وزنگ نمیخوردمیخاستم مجددبرم حلالیت بگیرم ساعت 11شب بودتاچن روزناآروم وعذاب وجدان داشتم تاکم کم فراموش کردم گذشت یکسال شد.... تااینکه شاگردمغازه کناریمون که خیلی داستانش طولانی ومفصله هی ب اسم مامانمی مثل مامانمی یه روزگوشیشوگم کردبخاطرکاربانکی که مربوط بمابودگوشیشوتوبانک جاگذاشته بودهی زنگ وزنگ تایه بنده خداگوشی روجواب دادکه آره توبانک پیداکردم وآدرس دادبیاین فلان جابگیرین موقع رفتن خیلی بهش اعتمادداشتم چون اون کارمربوط ب مابودوبرای مارفته بودبانک گوشیمودادم وگفتم برونگرانتم بهت زنگ میزنم توراه وقت رفتن رمزگوشیمم دادم😔 بعدازگذشت چن ماه عکسم توفضای مجازی پخش شد بااین مظمون خاله شیواهستم پایه س.. همه رده زن ودخترم دارم خودمم س... میکنم بااین شماره تماس بگیرین بعدم شماره تلفنموبزرگ زده بودزیرعکسم خلاصه ز نگ میزدن بهم میگفتن ماباورنمیکنیم وبراهمه توضیح میدادم که هک شدم ولی همون لحظه اول فهمیدم کارکی بوده چون بعدازچن وقت اون پسرگفت دوست دارم وازت خوشم میادنمیتونم ازت دل بکنم من جای مامانش اون 18ساله داشتم میمردم منی که مکه رفتم کربلا رفتم منی که تمام مردم منوب پاکی نجابت قبول دارن خدایااین دیگه چه امتحانیه..هرکس سوال شرعی داشت ازمن میپرسیدخودم مثل چی توگل گیرکرده بودم ازتلگرام اینستابلاکش کردم بازباشماره های مختلف مزاحم میشدوفقط وفقط میگفت نمیتونم فراموشت کنم 8ماه میگذشت ودائم همینومیگفت همون شب زنگ زدم باخواهرومادرش اومدولی گردن نگرفت کارکارخودش بود بعدازاون جریان فهمیدم آبروی اون بنده خداروبردم دلشوشکستم پاشوخوردم آبروم داشت میرفت اعتبارم داشت میرفت هنوزم میترسم یکهفته پیش این اتفاق افتادهنوزمیترسم چون مادرش گفت کلی عکس ازشماتوگوشیش داره مادرش گفت من فک میکردم توباپسرم رابطه داری میخاستیم خانوادگی آبروتوببریم عکساتوچاپ کردم پخش کنیم😔😔😔 الانم میگه تمام عکساروچاپ کرده توکمدلوازم شخصیش توحرم گذاشته.مادرش فقط مگه امام رضامعجزه کنه خانمافقط وفقط هوای دل همه روداشته باشیم چه ب کلام چه ب نگاه چه ب رفتار خدایارونگهدارهمگی التماس دعا یاعلی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃 ‌یه جمله‌ی قشنگ کُردی خوندم نوشته بود: «گەر قەڵبت ژان بگرێ قەڵبم نمە ناو سینەت باوانم» یعنی: «اگر ناراحتی و غمی بیاد و قلبت درد بگیره، من قلبمو به جای قلبت میزارم عزیزم!» تموم شدم :) ♥️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عاقبت دوستی مجازی👇
دنیای بانوان❤️
عاقبت دوستی مجازی👇
همیشه در نظر داشته باشین که تمام دوستی های مجازی ختم به خیر نمیشه... سال۹۲با پسری توی تلگرام آشنا شدم،شبها تا صبح باهم حرف می‌زدیم و فراتر از حرفهای عاشقانه....میگفت قصدم ازدواجه..همشهری بودیم،باهم قرار گذاشتیم که ای کاش نمیذاشتم😔😔😔 گفت اگه دوستم داری بیا خونمون...بااینکه میترسیدم ولی رفتم...اولین بار بود میرفتم خونشون... میگفت که تو آخرش مال منی..‌.پس چرا سخت میگیری راحت باش...میگفت من باهات صیغه میخونم چون۱۸سال رد کردی خودم میتونم بخونم...بخدا نفهمیدم چی شد که اونچه که نباید شد😔😔😔 بعد از اون روز ناپدید شد،الان من موندم و کوهی از پشیمانی و ندامت...هر خواستگاری میاد رد میکنم... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عاشقانه ای از جنس محرم 👇
دنیای بانوان❤️
عاشقانه ای از جنس محرم 👇
یادمه دبیرستان بودم که شبهای محرم هرشب میرفتیم حسینه محلمون... اونجا یه خانم خیلی مهربون حدودا۴۵ساله بودند که گاهی متوجه نگاهشون به خودم میشدم... پدر من معتاد بود و نمیدونم چه بدهی به دوستش داشت که قرار بود منو بده به پسر دوستش😞...منم خیلی ناراحت و افسرده بودم...چون بعد از محرم قرار بله برون کذاشته بودند... خلاصه یکی از اون شبها مداح حسینیه نوحه ی خواهر غم پرور من که درباره حضرت زینب بود با صدای فوق العاده سوزناکی میخوند...کلی باهاش گریه کردم و از خدا خواستم یا منو بکشه یا مشکلم برطرف کنه... یکهفته نگذشته بود که اون خانم منو برای پسرشون خواستگاری کردند... حالا حدس بزنین پسرشون کی بود؟؟؟؟ همون مداحی که سوزناک نوحه رو‌میخوند😊 خلاصه تا همسر محمدحسین شدم کلی از پدرم کتک خوردم ولی ارزششو داشت.... الان۹سال از اون روزها میگذره و من عاشقانه دوستش دارم،کنارش آرامش دارم.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عاشقانه فامیلی👇
دنیای بانوان❤️
عاشقانه فامیلی👇
در عنفوان نوجوانی حس کردیم تو دلمون نسبت به هم یه احساساتی داریم و من تو سن 17 سالگی کشف کردم که عاشقشم!... ولی هر دو حجب و حیا داشتیم رومون نمیشد بهم چیزی ابراز کنیم سه سال از نگاههای هم فقط حس میکردیم طرف مقابل هم علاقه منده... اونروزی که خالم زنگ زد گفت محمد تو رو میخاد برا ازدواج دیگه بهم ثابت شد که دوستم داره ! البته خاونواده هامون خیلی موافق نبودن...خاله و مامانم ناراضی بودن چون میترسیدن رابطشون خدشه دار بشه... پدرم هم بشدتتتتتت ناراضی چون یه دونه دخترش بودم و 17 ساله بودم و میدونست باد نوجوننی تو کلمه و میترسید بعدا تب تند زود عرق کنه... پسرخاله هم دانشجوی ترم اخر بود هنوز نه سربازی رفته بود نه شغلی داشت، خلاصه اوضاع بر وفق مراد نبود کلا... ولی دلمون بدجور پیش هم بود... بالاخره حیا رو کنار گذوشتیم و به همه گفتیم همدیگر و میخایم و بدون اون یکی میمیریم... بیچاره خاونواده هامون تسلیم شدن ازدواج کردیم..الان ده ساله ...یعنی سیزده ساله که عاشقشم...خیلی خوشحالم که عشق دوران نوجوونیم ختم بخیر شد الان که فکر میکنم میبینم چه ریسکی کردم.... ولی خدا دوستم داشت که عاشق همچین فرشته ای شم... همین پیش پای شما داشتم بهش میگفتم خیلی عاشقتم هنوز...حتی بیشتر از اون سالها یه دختر 4 ساله هم داریم..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#روایتی_از_یک_بی_اعتمادی
وقتی کلاس دوم بودم . یه شب مهمون سر زده داشتیم وفرداش جمعه بود و ما نونامون تموم شده بود اون موقع تو محله ما نونوایی جمعه ها تعطیل بود مامانم گفت برم و از همسایمون نون بگیرم خلاصه منم رفتم ولی ایشون خونه نبودن شوهرشون بودن ما با هم ارتباط خانوادگی داشتیم بخاطر همین بهش اعتماد داشتم تازه سنیم نداشتم که فکرای بد کنم بهم گفت بالای کمد یه کیف هست دستم بهش نمیرسه برام بیارش منم قبول کردم اما وقتی اومد بلندم کنه منو به خودش میمالوند و بعد بلندم میکرد چندبار اینوار و تکرار کرد و الکی گفت چون سنگینی نمیتونم بلندت کنم ولی چه سنگینی من از بچگی لاغر بودم . خلاصه بعد چندبار بلندم کرد وقتی رفتم بالای کمد دیگه پایین نیومدم شاید لطف خدا بود که با اون سن کمم فهمیدم باید چکار کنم کلی گریه و زاری کردم و گفتم اگه نذاری برم میرم به مامانم میگم اونم بخاطر ابروش گفت باشه بیا پایین برو اوردم پایین منم سریع دوییدم سمت در که فرار کنم سریع از خونه اومدم بیرون خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد لطف خدابود لطف ائمه بود ولی تو اون سنم باعث شد به مردا بی اعتماد بشم و عک کنم مردا فقط زنها رو برای رابطه جنسی میخوان حتی به بابام بی اعتماد بودم وقتی مامانم بیرون میرفت و با بابام تنها میشدم میرفتم یه گوشه تو اتاق قایم‌میشدم که نکنه مثل اون بخواد بهم نردیک بشه به مرور زمان حالم بهتر شد وقتی بزرگتر شدم حس بی اعتمادیمم از بین رفت و درک کردم همه مث هم نیستن ولی نمیتونم ببخشمش چون روزای بچگیام خیلی سخت گذشت خیلی خدا نصیب هیچکس نکنه آزارجنسی اونم تو کودکی خیلی بده خیلی بجز این دنیا دنیای دیگه ای هم داریم و باید جواب پس بده توی آخرت باید جواب آسیب هایی که تو بچگی بهم وارد شد و بده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عاشقی به سبک فامیلی