🌸🍃
یه جملهی قشنگ کُردی خوندم نوشته بود:
«گەر قەڵبت ژان بگرێ
قەڵبم نمە ناو سینەت باوانم»
یعنی:
«اگر ناراحتی و غمی بیاد و قلبت درد بگیره،
من قلبمو به جای قلبت میزارم عزیزم!»
تموم شدم :) ♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاقبت دوستی مجازی👇
همیشه در نظر داشته باشین که تمام دوستی های مجازی ختم به خیر نمیشه...
سال۹۲با پسری توی تلگرام آشنا شدم،شبها تا صبح باهم حرف میزدیم و فراتر از حرفهای عاشقانه....میگفت قصدم ازدواجه..همشهری بودیم،باهم قرار گذاشتیم که ای کاش نمیذاشتم😔😔😔
گفت اگه دوستم داری بیا خونمون...بااینکه میترسیدم ولی رفتم...اولین بار بود میرفتم خونشون...
میگفت که تو آخرش مال منی...پس چرا سخت میگیری راحت باش...میگفت من باهات صیغه میخونم چون۱۸سال رد کردی خودم میتونم بخونم...بخدا نفهمیدم چی شد که اونچه که نباید شد😔😔😔
بعد از اون روز ناپدید شد،الان من موندم و کوهی از پشیمانی و ندامت...هر خواستگاری میاد رد میکنم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقانه ای از جنس محرم 👇
یادمه دبیرستان بودم که شبهای محرم هرشب میرفتیم حسینه محلمون...
اونجا یه خانم خیلی مهربون حدودا۴۵ساله بودند که گاهی متوجه نگاهشون به خودم میشدم...
پدر من معتاد بود و نمیدونم چه بدهی به دوستش داشت که قرار بود منو بده به پسر دوستش😞...منم خیلی ناراحت و افسرده بودم...چون بعد از محرم قرار بله برون کذاشته بودند...
خلاصه یکی از اون شبها مداح حسینیه نوحه ی خواهر غم پرور من که درباره حضرت زینب بود با صدای فوق العاده سوزناکی میخوند...کلی باهاش گریه کردم و از خدا خواستم یا منو بکشه یا مشکلم برطرف کنه...
یکهفته نگذشته بود که اون خانم منو برای پسرشون خواستگاری کردند...
حالا حدس بزنین پسرشون کی بود؟؟؟؟
همون مداحی که سوزناک نوحه رومیخوند😊
خلاصه تا همسر محمدحسین شدم کلی از پدرم کتک خوردم ولی ارزششو داشت....
الان۹سال از اون روزها میگذره و من عاشقانه دوستش دارم،کنارش آرامش دارم....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقانه فامیلی👇
در عنفوان نوجوانی حس کردیم تو دلمون نسبت به هم یه احساساتی داریم و من تو سن 17 سالگی کشف کردم که عاشقشم!...
ولی هر دو حجب و حیا داشتیم رومون نمیشد بهم چیزی ابراز کنیم سه سال از نگاههای هم فقط حس میکردیم طرف مقابل هم علاقه منده...
اونروزی که خالم زنگ زد گفت محمد تو رو میخاد برا ازدواج دیگه بهم ثابت شد که دوستم داره !
البته خاونواده هامون خیلی موافق نبودن...خاله و مامانم ناراضی بودن چون میترسیدن رابطشون خدشه دار بشه...
پدرم هم بشدتتتتتت ناراضی چون یه دونه دخترش بودم و 17 ساله بودم و میدونست باد نوجوننی تو کلمه و میترسید بعدا تب تند زود عرق کنه...
پسرخاله هم دانشجوی ترم اخر بود هنوز نه سربازی رفته بود نه شغلی داشت، خلاصه اوضاع بر وفق مراد نبود کلا... ولی دلمون بدجور پیش هم بود...
بالاخره حیا رو کنار گذوشتیم و به همه گفتیم همدیگر و میخایم و بدون اون یکی میمیریم...
بیچاره خاونواده هامون تسلیم شدن
ازدواج کردیم..الان ده ساله ...یعنی سیزده ساله که عاشقشم...خیلی خوشحالم که عشق دوران نوجوونیم ختم بخیر شد الان که فکر میکنم میبینم چه ریسکی کردم....
ولی خدا دوستم داشت که عاشق همچین فرشته ای شم...
همین پیش پای شما داشتم بهش میگفتم خیلی عاشقتم هنوز...حتی بیشتر از اون سالها
یه دختر 4 ساله هم داریم.....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#روایتی_از_یک_بی_اعتمادی
وقتی کلاس دوم بودم .
یه شب مهمون سر زده داشتیم وفرداش جمعه بود و ما نونامون تموم شده بود
اون موقع تو محله ما نونوایی جمعه ها تعطیل بود مامانم گفت برم و از همسایمون نون بگیرم
خلاصه منم رفتم ولی ایشون خونه نبودن شوهرشون بودن
ما با هم ارتباط خانوادگی داشتیم بخاطر همین بهش اعتماد داشتم تازه سنیم نداشتم که فکرای بد کنم
بهم گفت بالای کمد یه کیف هست دستم بهش نمیرسه برام بیارش منم قبول کردم
اما وقتی اومد بلندم کنه منو به خودش میمالوند و بعد بلندم میکرد چندبار اینوار و تکرار کرد و الکی گفت چون سنگینی نمیتونم بلندت کنم ولی چه سنگینی من از بچگی لاغر بودم .
خلاصه بعد چندبار بلندم کرد وقتی رفتم بالای کمد دیگه پایین نیومدم شاید لطف خدا بود که با اون سن کمم فهمیدم باید چکار کنم
کلی گریه و زاری کردم و گفتم اگه نذاری برم میرم به مامانم میگم
اونم بخاطر ابروش گفت باشه بیا پایین برو اوردم پایین منم سریع دوییدم سمت در که فرار کنم سریع از خونه اومدم بیرون
خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد
لطف خدابود لطف ائمه بود
ولی تو اون سنم باعث شد به مردا بی اعتماد بشم و عک کنم مردا فقط زنها رو برای رابطه جنسی میخوان
حتی به بابام بی اعتماد بودم وقتی مامانم بیرون میرفت و با بابام تنها میشدم میرفتم یه گوشه تو اتاق قایممیشدم که نکنه مثل اون بخواد بهم نردیک بشه
به مرور زمان حالم بهتر شد وقتی بزرگتر شدم حس بی اعتمادیمم از بین رفت و درک کردم همه مث هم نیستن
ولی نمیتونم ببخشمش چون روزای بچگیام خیلی سخت گذشت خیلی
خدا نصیب هیچکس نکنه آزارجنسی اونم تو کودکی خیلی بده خیلی
بجز این دنیا دنیای دیگه ای هم داریم و باید جواب پس بده توی آخرت باید جواب آسیب هایی که تو بچگی بهم وارد شد و بده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقی به سبک فامیلی
پسرعموم بود همیشه هوامو داشت،حتی بیشتر از داداشم...
هروقت پسری بهم نزدیک میشد میدونستم حسودیش میشد و سعی میکرد منو از اون دور کنه..خلاصه گذشت و ما رفتیم دانشگاه...
زن عموی ما هرجا مینشست میگفت دختر خواهرمو برای میثاق در نظر گرفتم و آرزومه عروسم بشه...
میثاق هیچوقت حرفی نمیزد ولی از نگاهش همه چی رو میخوندم...
خلاصه یه شب یکی از اقوام دور قرار شد بیان خواستگاری و اومدند...ساعت۱۰شب بود که بعد از اومدن خواستگارا آیفون خونه زده شد...
داداش کوچیکم رفت دروباز کرد،گفت بابا میثاقه با شما کار داره...
بابام رفت پایین وقتی برگشت به خواستگارها گفت: بهتون خبر میدم،یعنی محترمانه ردشون کرد..بعد با میثاق تماس گرفت اومد بالا...
از غروب دم در خونه ی ما کشیک میداده...وقتی اومد بالا گفت عمو من زهرا رو میخوام..ولی چون هنوز درسم تموم نشده بود میترسیدم شما جواب منفی بدین...
خلاصه این آقای ما خیلی غیرتی شده بود😄
آخرشب که رفت خونشون بهم پیام داد:
بی معرفت فکر نمیکردم اینجوری بخوای منو تنها بذاری...(هرچند من قصدم نبود که جواب مثبت به اون خواستگارا بدم)
خلاصه بعد کلی مخالفت از طرف زن عمو الان دوساله بهم رسیدیم و عااااشق هم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿