دنیای بانوان❤️
#روایتی_از_یک_بی_اعتمادی
وقتی کلاس دوم بودم .
یه شب مهمون سر زده داشتیم وفرداش جمعه بود و ما نونامون تموم شده بود
اون موقع تو محله ما نونوایی جمعه ها تعطیل بود مامانم گفت برم و از همسایمون نون بگیرم
خلاصه منم رفتم ولی ایشون خونه نبودن شوهرشون بودن
ما با هم ارتباط خانوادگی داشتیم بخاطر همین بهش اعتماد داشتم تازه سنیم نداشتم که فکرای بد کنم
بهم گفت بالای کمد یه کیف هست دستم بهش نمیرسه برام بیارش منم قبول کردم
اما وقتی اومد بلندم کنه منو به خودش میمالوند و بعد بلندم میکرد چندبار اینوار و تکرار کرد و الکی گفت چون سنگینی نمیتونم بلندت کنم ولی چه سنگینی من از بچگی لاغر بودم .
خلاصه بعد چندبار بلندم کرد وقتی رفتم بالای کمد دیگه پایین نیومدم شاید لطف خدا بود که با اون سن کمم فهمیدم باید چکار کنم
کلی گریه و زاری کردم و گفتم اگه نذاری برم میرم به مامانم میگم
اونم بخاطر ابروش گفت باشه بیا پایین برو اوردم پایین منم سریع دوییدم سمت در که فرار کنم سریع از خونه اومدم بیرون
خداروشکر مشکلی برام پیش نیومد
لطف خدابود لطف ائمه بود
ولی تو اون سنم باعث شد به مردا بی اعتماد بشم و عک کنم مردا فقط زنها رو برای رابطه جنسی میخوان
حتی به بابام بی اعتماد بودم وقتی مامانم بیرون میرفت و با بابام تنها میشدم میرفتم یه گوشه تو اتاق قایممیشدم که نکنه مثل اون بخواد بهم نردیک بشه
به مرور زمان حالم بهتر شد وقتی بزرگتر شدم حس بی اعتمادیمم از بین رفت و درک کردم همه مث هم نیستن
ولی نمیتونم ببخشمش چون روزای بچگیام خیلی سخت گذشت خیلی
خدا نصیب هیچکس نکنه آزارجنسی اونم تو کودکی خیلی بده خیلی
بجز این دنیا دنیای دیگه ای هم داریم و باید جواب پس بده توی آخرت باید جواب آسیب هایی که تو بچگی بهم وارد شد و بده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقی به سبک فامیلی
پسرعموم بود همیشه هوامو داشت،حتی بیشتر از داداشم...
هروقت پسری بهم نزدیک میشد میدونستم حسودیش میشد و سعی میکرد منو از اون دور کنه..خلاصه گذشت و ما رفتیم دانشگاه...
زن عموی ما هرجا مینشست میگفت دختر خواهرمو برای میثاق در نظر گرفتم و آرزومه عروسم بشه...
میثاق هیچوقت حرفی نمیزد ولی از نگاهش همه چی رو میخوندم...
خلاصه یه شب یکی از اقوام دور قرار شد بیان خواستگاری و اومدند...ساعت۱۰شب بود که بعد از اومدن خواستگارا آیفون خونه زده شد...
داداش کوچیکم رفت دروباز کرد،گفت بابا میثاقه با شما کار داره...
بابام رفت پایین وقتی برگشت به خواستگارها گفت: بهتون خبر میدم،یعنی محترمانه ردشون کرد..بعد با میثاق تماس گرفت اومد بالا...
از غروب دم در خونه ی ما کشیک میداده...وقتی اومد بالا گفت عمو من زهرا رو میخوام..ولی چون هنوز درسم تموم نشده بود میترسیدم شما جواب منفی بدین...
خلاصه این آقای ما خیلی غیرتی شده بود😄
آخرشب که رفت خونشون بهم پیام داد:
بی معرفت فکر نمیکردم اینجوری بخوای منو تنها بذاری...(هرچند من قصدم نبود که جواب مثبت به اون خواستگارا بدم)
خلاصه بعد کلی مخالفت از طرف زن عمو الان دوساله بهم رسیدیم و عااااشق هم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
ازدواج به سبک دانشجویی 👇
سال دوم دانشگاه بودم که بچه های دانشکده یه سفر تفریحی گذاشتن..پسرودختر باهم پیش به سوی بهشت گمشده شیراز...😍
خلاصه توی سفر ما و دانشکده یه پسر بینهایت مغرور و خوشتیپی بود که همه روش کراش داشتن...ولی از اونجایی که من دختری معتقد بودم و اهل دوستی یا خط دادن به پسرها نبودم هیچوقت بهش محل نمیدادم...
تا اینکه آقا ما رفتیم بهشت گمشده،اونجا هوا بی نهایت سرد بود...شب قرار بود اونجا بمونیم...
چادر برپا کردیم و دور آتیش نشستیم...دوستانی که بهشت گمشده رفته باشن میدونن که اونجا کوهستانیه و ابشار داره...
من با دوستم خواستم از آبشار رد شدیم که پام لیز خورد و افتادم داخل آبشار و نمیتونستم از سر جام بلند شم😭شکسته بود پام..
آقا وحید که از اونجا رد میشد در یک حرکت ناگهانی منو از اونجا نجات داد و همون نگاه توی اونشب کافی بود که دل دوتامون برای هم بره 🙈
تا الان که عقد کرده هستیم و۳ماه از عقدمون میگذره...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشق غیرتی👇
منم اون دختر شروشیطونی هستم که عاشق پسرعمه ی تخس و بداخلاقم شدم...
البته من از دخترهایی نبودم ک زود وا بدم..
میدونستم خاطرمو میخواد ولی پا پیش نمیذاره...گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که حرکتی بزنه...
خلاصه به پسرعموم که دوستش بود گفتم بروبه علیرضا بگو من خواستگار دارم...
آقا چشمتون روز بد نبینه،همینکه شنیده بود زنگ زد روی کوشیم،من فکر میکردم میخاد حرفهای عاشقانه بزنه😍😍
ولی همینکه گوشی برداشتم با داد میگفت محبوبه میکشم خواستگاری روک بخواد بیاد خواستکاری تو😐😐😐😐😱😱
منم هنگ کرده بودم😂😂😂
خلاصه این آقاعلیرضای ما شوهر ما یک کله خرابیه که نگین...😂😂
ولی من همیشه عاشق غیرتش بودم❤️😍😍😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
تجربه یک آقا درباره خیانت به همسر خود👇
#تجربه_اعضا
باعرض سلام و خسته نباشید خدمت ادمین
بنده آقایی هستم ۳۴ساله شغل آزاد و همسرم ۳۲ساله شاغل دولتی و مدت ۱۰سال هست ازدواج کردیم و ۱فرزند پسر ۸ساله داریم. مدت آشنایی ما قبل ازدواج مدت ۵سال درهمون دانشگاهی بوده که درس خاندیم و با عشق و علاقه باهم ازدواج کردیم درست هست بنده با وجود عشق واقعی همسرم در دوران مجردی مدام در حال گناه بودم ولی ایشان استقامت و پشتکاری که داشت این رابطه رو حفظ کرد و برای رسیدن به ازدواج با من هرکاری میخاستم انجام داد از پول قرض دادن و دردل کردن و ...
ایشان کاملا محجبه و با ایمان ولی من سست ایمان و چشم چرون هستم .
فقط میخام ی چیزی رو خدمت آقایونی که خیانت میکنند یا درفکر خیانت هستند بگم درسته لذت داره که یکی دیگرو تصاحب کنی ویا نمیدونم کمبودهای خودتو و اونو جبران کنی ولی اینو بدون آخرش همه چیزتو ازدست میدی .
خانم هایی که دچار خیانت شدند با آرامش حق خودشونو طلب کنند شاید همسرتان آدم نیک سرشتی هست دچار اشتباه شده نخاسته دچار شده چرا باید زندگیتو بهم بزنی تلاش کن تا جایی که میتونی ولی دیدی لیاقت نداره ادامه نده بزار دم در خونه تا نصیب آشغالا بشه.
منم خیلی کمبود ها دیدم چه جنسی و چه برخورد ناشایست از سمت خانواده همسر
آغوش گرفتن مرد در هر لحظه از زندگی میتونه مردو به زندگی برگردونه و بوسیدن مرداز طرف خانمش یک انرژی به ایشون میده که بنظرم موفقیت شغلی چنین معجزه ایی نمیکنه .
مردها دوست دارند صاحب زنشون باشند به نوعی خانم خوب رو شکار میدونن.
ما مردها زمانی که باهمیم در مورد بقیه دوستان نظر میدیم وقتی تو خیابون میبینمشون بشدت مقایسه میکنیم .
هنگامی که با همسرتان هستید به خودتون برسید تا دوستاش نگند بدبخت سرش کلاه رفته 😀
خلاصه کلام این که کانال خوبی هست استفاده کنید قدر زندگیتونو بدونید
ودردوستی های مجازی زود اسرار زندگیتونو جلوی مردهای دیگه نریزید .
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
خواستگاری دلبرررروووونه👇
۱۸ سالم بود خوب یادمه تو فروردین هوا به جور خاصی ملس بود قرار بود برم خونه دوستم تا برای کنکور که چیزی بهش نمونده بود درس بخونیم
مامانم مسافرت بود قبل رفتن بابا گفت قراره برام مهمان بیاد میشه وسایل پذیرایی را حاضر کنی بعد بری ؟؟
با سلیقه و وسواس میوه و شیرینی را چیدم و گذاشتم روی میز و رفتم
بعد از برگشتم جو خونه تغییر کرده بود
مامان همون شب برگشت با بابا هی پچ پچ میکردن کلافه شده بودم ....
تا اینکه مامان گفت مهمان اون روز بابات استاد بابات بوده و تورو برا پسرش خواستگاری کرده
پامو کردم توی یه کفش که نهههههههه میخوام درس بخونم مامان گفت بابا میگه من با استادم که الان همکار هم هستیم رودربایستی دارم بذار بیان ببینشون بعد بگو نه منم اصراراونهارا دیدم کوتاه اومدم
امااااا روز خواستگاری 😁
رفتیم صحبت کنیم
جووووری پسر مردم را شستم گذاشتم کنار که خودم کف کردم😄😄 تازه اون روز فهمیدم من با خواهر این آقا توی یه مدرسه هم هستیم ☺️
خلاصه جواب رد دادم و فکر کردم تموم شده اما از اون روز به بعد هر روز ایشون میومد دنبال خواهرش دم مدرسه بقول خودش میگه میومدم تورو ببینم مادر فولاد زره😂 منم میدیدمش و از قصد صورتمو برمیگردوندم و مشمئز میکردم خودمو😅
یکسال بعد اون قضیه من پشت کنکوری بودم که بازم اومدن خاستگاریم با خودم گفتم عجب رویی داره این پسر با اون فضاحت اون بار ردش کردم باز میخواد بیاد
خلاصه اومدن ولی نمیدونم چرا اینبار که دیدمش دلم رفت ..😇
بهش جواب مثبت دادم و الان ۱۳ ساله که عاشق منه منم عاشق اون
با دوتا بچه 😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#مریم
#درد_دل_اعضا 🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....)
به عمو و بچه هاشم اجازه نمیداد باهامون رفت و آمد کنند.عمو چهارتا بچه داشت دوتا دختر دوتا پسر همه بجز محمد ازدواج کرده بودند.ما به ندرت اونا رو میدیدیم اونا هم از ما خوششون نمیومد.مامانم بنده خدا خیلی سعی کرد نظر بابا رو عوض کنه ک از عمو پول نگیره اما موفق نشد و بابا از عمو پنج ملیون قرض گرفت و چهارتا لنگه النگو مامانم فروخت و داد به اون شخصی ک قرار بود جنس بیاره تا از سودش قسمتی از پول رو برگردونه و عوض اون پول به عمو سفته داد ک سر سه ماه پول رو تمام و کمال به عمو برمیگردونه.بابا هر شب زیر گوش من و مامان و مجتبی میخوند که صبر کنید سه ماه دیگه این موقعهمه چیز میخریم و پول عمو رو پس میدیم.همش بمن می گفت اگه این کار بگیره میفرستمت دانشگاه آزاد.به مجتبی میگفت برات مغازه می زنم ک دیگه کارگری بقیه رو نکنی و به مامان هم میگفت میبرمت سفر و برات طلا میخرم.ماها هم هرشب با این فکر و خیال قشنگ می خوابیدیم.یک ماهی گذشت و خبری از اون شخص نشد اما بابا همش میگفت برمیگرده نگران نباشید.گفته کارش طول کشیده و جنس خوب گیرش نیومده اما برمیگرده.دوماه شدوخبری نشد.بابا نگران بودشبها دیرتر میومد خونه و کلافه بود.به زمین زمان بد و بیراه میگفت.مرتب می رفت در خونه دوستش و سراغ پول و اون شخصی که هیچ وقت نفهمیدیم کیه رو می گرفت اما خبری نبود نه از اون مرد نه از پول.به چشم میدیدیم ک بابا داره پیر میشه از فکر و بی خوابی شبها تا صبح تو حیاط کوچیکمونراه می رفت و قدم میزد و فکر میگرد.میدونستم نگرانه که چطوری پول عمو را پس بده.میدونستم نگران آبروشه.مامان مدام بهش میگفت چقد بهت گفتم و گوش نکردی.تابلاخره اونشببعد از دو ماه و نیم دوستش اومد خونه ما.زدیک یازده شب بود ک زنگ خونه رو زدندمجتبی در را باز کرد و چند دقیقه بعد بابا رفت دم در خونه و ما فقط دیدیم بابا نشست رو زمین و سرش رو گرفت.برای ما که دوماه چشم ب راه بودیم سخت نبود ک بفهمیم چه بلایی سرمون اومده.اون شخص تموم پولهایی ک گرفته بود را برداشته بود و برای همیشه ناپدید شد.بابا و بقیه همه جارا دنبالش گشته بودند اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین هیچ جا پیدا نمیشد.بابا داغون بود و نگران عمو.....هر شب کابوس میدید.میترسیدم بلایی سرش بیاد.سکته کنه یا از دست بره..... کاری از دستمون ب نمیومد شکایتم کردیم بی فایده بود.....بالاخره سه ماه شد.....مامان ب بابا گفتیه مدت برو شهرستان تا خورد خورد پول را جور کنیم و برگردونیم.......
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿