eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
هرچی بود که الان من زنتم و باید دوستم داشته باشی و منو بخوای..خلاصه اونشب دعوای بدی باهم کردیم و تهش به دو سه تا سیلی که من خوردم ختم شد و من رفتم تو اتاق خواب و گوشه تخت مچاله شدم و برای خودم گریه کردم.محمد هم جلوی تلوزیون خوابید.یادم نمیاد کی خوابم برد اما انقدر گریه کردم که خوابیدم. دو طرف صورتم از جای دستش میسوخت و گزگز میشد.صبح زود بیدار شدم به امید اینکه محمد بیاد سراغم و ازم معذرت خواهی کنه اما اصلا خونه نبود و رفته بود.فقط دیدم که یه یادداشت گذاشته که شام نمیادخونه و میره خونه مادرش.به اینکارش عادت داشتم زنعمو خیلی وقتا محمد رو تنها دعوت میکرد اونجا. رفتم سرکمدم و از تو وسایل شخصیم دفتر خاطراتم رو کشیدم بیرون و شروع کردم به نوشتن از روزی که بله بهش گفتم تا همین دیشب رو.نوشتم و گریه کردم تا یکم سبک بشم و دلم آروم بگیره.از بی مهریهاش و کم توجهی هاش....از بداخلاقیاش....از زندگی با مردی که اندازه نوک سوزن عاشقم نبود و دوستم نداشت نوشتم....از زندگی با مردی که میخواستم عاشقش بشم اما اون نمیخواست.دفتر رو بستم و گذاشتم لابلای لباسام تا محمد نبینه.زنگ زدم به کارگاهشون که یکی از همکاراش گوشی رو برداشت گفتم بهش بگند میرم خونه مادرم و شب بیاد اونجا دنبالم تا باهم برگردیم. تلفن رو قطع کردم و رفتم صورتم رو بشورم که جای دستاش رو صورتم رو تو آیینه دیدم.کمرنگ شده بود اما هنوز مشخص بود.بی خیال شونه بالا انداختم و نشستم جلوی آینه و شروع کردم به آرایش کردن تا هم قرمزی صورتم رو بپوشونم هم خستگی و غمش رو.لباس پوشیدم و راه افتادم سمت خونه مامانم.جایی جز اونجا نداشتم برم موندن تو اون خونه روانیم میکردو عصبی میشدم.حداقل حرف زدن با مامانم کمی از دردام کم میکرد.نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم کل راه را پیاده برم قدم زنان راه افتادم.نزدیک خونه مامان بودم و غرق در افکار خودم بودم که یک صدای غریبه منو به خودم آورد.هم غریبه بود هم آشنا.برگشتم سمت صدا و نگاش کردم.میشناختمش ....اما یکسالی بود ندیده بودمش....تغیر کرده بود یا نه.نمیدونم اما با این لبخند و ژست مسخره جلوی من چیکار میکرد.احسان بود پسر بیکاری که هر روز از جلوی مدرسه تا در خونه دنبالم راه میفتاد.ادعا میکرد عاشقم شده اما یکدفعه غیبش زد و دیگه پیداش نشد.همیشه فکر میکردم دوستم داره اگه درسش رو خوند وکار پیدا کرد زنش میشم.یکدفعه ب خودم اومدم و خواستم راه بیفتم که گفت:سلام کردم مریم خانوم.زیر لب گفتم:سلا م....خداحافظ و رفتم....بی اختیار ترسیدم.نمیدونستم دنبالم میاد یا نه اما مطمئن بودم که میدونه ازدواج کردم دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇 @Aseman100
یک زندگی یک تجربه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
اگه دوران نامزدی رو درنظر بگیریم الان ۴ سال که همسرمو میشناسم خیلی دوستش دارم خیلی‌. همین علاقه زیاد و ترس از دست دادنش شایدم یه وقتایی ترس از آبرو باعث شد از همون اول جلوی خیلی از کارای اشتباهش کوتاه بیام و توی قهر وآشتیامون من پاپیش بزارم خلاصه که براش توقع ایجاد کردم😓 بدترین اشتباهش میتونم بگم بی احترامی به خانوادم بود 😓 از کوچکترین شروع شد تا الان که رسید به بزرگترین و یه دعوای خیلی بدی بین همسرم وخانوادم ایجاد شد که منو از خانوادم دور کرد. بماند که خانوادمم بی تقصیر نبودن ولی همسرم نباید بهشون بی احترامی میکرد. الان من یه دختر ۶ ماهه دارم و تو این ۶ ماه پدرمو ندیدم مادرمو بعد ۵ ماه دیدم اونم هر دو هفته یبار زمانی که شوهرم خونه نیست 😥 تو این روزا من با شوهرم سر خانوادم زیاد بحث داریم یه وقتایی ازش متنفر میشم اما۰۰۰ از خانوادش که حالم به هم میخوره اونا با من کاری نکردن منم احترامشونو دارم ولی این اتفاقا باعث شد ازشون بدم بیاد خیلی زیاد. الآن منی که همیشه شاد بودمو امیدوار شدم عین افسرده ها شما فکر کنید من فقط ۹ روز از زایمانم گذشته بود و دعوای شدیدی اتفاق افتاد و منی که هیچ تجربه ای نداشتم تنها موندمو یه نوزاد . افسردگی بعد زایمانو ناراحتی که به خاطر این قضیه برام پیش اومد روحمو نابود کرد. دلم برای خانوادم خونه بابا تنگ شده‌. میخام بگم خانما تورو خدا اشتباه منو نکنید از همون اول هم برای خودتون و هم خانوادتون شخصیت بخرید بی خیال دل و آبروتون بشید چون بعدش خیلی اتفاقای بدتری براتون میفته . آقایون از شما هم میخام تحت هر شرایطی احترام خانواده همسرتونو نگه دارید اگرم ازشون دلخور میشید خیلی با احترام و بدون دعوا بیان کنید مطمءن باشید اینطوری برای خودتون شخصیت و احترام خریدید. برای منم دعا کنید که دوباره دور هم جمع بشیم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿 ‎‌‎‌‎‌‎‌
یک زندگی یک داستان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ... جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: " شام چی داریم؟" و این بار همسرش گفت: "مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!" "گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد پدرم هم رزمنده بود ، انگار با این حرف ها به هم نزدیکتر شده بودند بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم با خنده گفت نمیدانم چی شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت … گفتم اتفاقا اون روز حس کردم خشک مذهبی هستی اما واقعا انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود حتی پدرم به او گفت: تو بچه امروز و این زمانه ای ، چیزی از شهدا ندیدی ، چطور اینقدر از شهدا حرف میزنی؟ گفت حاج آقا ما هر چی داریم از شهدا داریم. الگو من ، شهدا هستند ، علاقه خاصی به شهدا دارم آن روز با خودم فکر کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟؟؟ مادرش گفت از این حرف ها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم … مادرم هم که پذیرایی کرد هیچ چیز برنداشت ! فقط یک چای تلخ ! گفت رژیمم ! همه خندیدیم آن روز صحبت خصوصی نداشتیم ، فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم که دیدیم و پسندیدیم … آن هم چه پسندی.. با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شکستن دل👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شکستن دل👇
وقتی ده سالم بود دوقلوهای برادرم به دنیا اومد.... هر روز شاهد بزرگ شدنشون بودم و تا حدی مادرم منو کرده بود پرستارشون. البته خودمم زیاد میخواستمشون آخه هم خونم بودن. تو اون سن تعویض پوشک ، شیر خشک وحتی گاهی حمام میکردمشون. بزرگ و بزرگ تر شدن ومن وابسته تر شدم خصوصا به یکی شون جونم تو جون دختر برادرم بود براش مادرانه خرج احساس کردم. گذشت ُ بزرگ شدن و من بهش دخترم می گفتم وابسته و عاشق نفسهاش بودم وقتی از هم دور بودیم غمگین بودیم هر دو. اما هرچی بزرگ میشد مادرش از من دورش میکرد.ما خیلی همو دوست داشتیم.تا اینکه ۱۵ ساله شد خواستگاری اومد براش که زن طلاقی بود همه مخالف بودیم ولی مادرش موافق.بعد ها شنیدم که با دعا زبون همه رو بست، مادرش دخترش وداد به علی. دوسال تمام خانواده ما طردش کرد و هیچ رابطه ای نداشتیم.تا اینکه خودش اومد سمتمون .ماه رمضان سر سفره افطار بودم که اس داد.عمه من پشیمونم زندگی خوبی ندارم شوهرم رابطه نامشروع داره با خانومای مختلف وعرق میخوره.قمار بازه و فلان. ومن به حرمت سفره افطار میانه شو با خانواده خوب کردم که بعد کمک گرفت برای طلاق.و مادرش از چشم من دید. من هر سال پیش خودم می آوردمش و تابستان کنارم بود چون از محل زندگی من و باغاتمون خوشش می اومد. وقتی می اومد پیشم مثل یه بچه کاراشو میکردم براش خوراکی میخریدم .تفریح میبردمش.هرسال عید براش کادو میخریدم حتی برای مادر وپدرم از این کارا نمیکردم. متاسفانه برای کسی کردم که قدر نشناس بود .راز دل میکردم باهاش.گذشت و یه روز دیدم با پسر خواهر شوهرم ریخته رو هم و روابط بدی رو داشتن باهم. با اینکه اصلا روحمم خبر نداشت.از این ماجرا و خانواده خواهر شوهرم می گفتن مطلقه س ما به هیچ وجه راضی به ازدواج این دو نیستیم. این دوتا پافشاری میکردن و همه فکر میکردن من این راه رو پیش پاشون گذاشتم .چقدر تحقیر شدم. خواهر شوهرم میگفت حالا که زرنگی کردین من سم میدم بخورن وهر دو بمیرن. بگو دختره نیاد تو زندگی پسرم. و من این وسط میسوختم. کلی عکس جور با جور باهم گرفته بودن هدیه های خاص و......وهمه فکر میکردن من این دوتا رو آشنا کردم.بگذرد که شوهرم دیگه هیچ اطمینانی نداشت به من و هر لحظه خوردم میکرد. یه شب رفتم خونه برادرم و با دخترش روبه رو شدیم در حضور بابا و مامانش و شوهرم زیر بار نمی رفت میگفت عمه آشنا کرده من به جون بچه هام قسم خوردم که نکردم و بهش گفتم مُردی نمیام رو جنازت.مُردمم نیا رو جنازم تو نجستی واز هم جدا شدیم. فقط آخرین مردانگیش این بود که بعد اینکه اومدم بیرون به همسرم گفته بود عمه مقصر نبود ما تو اینستا آشنا شدیم. همون یه حرف نظر شوهرمو بهم عوض کرد.ولی قلبم شکست بد جور شکست همیشه از خدا خواستم تاوان این نمک نشناسی رو ازش بگیره. هیچ وقت نمیبخشمش.الان یک ساله هیچ رابطه ای با خانواده برادرم ندارم. هیچ وقت به هیچ کس بیشتر از شعور و ظرفیتش بها ندین😏 اینم داستان شکستن دل من بود که هنوزم هر لحظه قلبمو زیر ورو میکنه وحالم بد میشه. اگه مشکلی داشت درست کنید🙏🙏🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک اشتباه و تا‌وان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک اشتباه و تا‌وان👇
روزیکه دانشگاه تهران قبول شدم اینقدر خوشحال بودم که سراز پا نمیشناختم.. قرار بود برم اونجا کلی تجربه ی جدید به دست بیارم و با آدم‌های مختلفی آشنا بشم..۱۸ساله بودم که رفتم دانشگاه،سال اول کنکورم قبول شدم... پدرم برام خوابگاه گرفت و منو راهی تهران کرد..اونروز پدرومادرم کلی بهم سفارش کردند که مراقب خودم باشم،مادرم می‌گفت مراقب گوهروجودت باش،جوری باش که هرجای دنیا هم باشی بهت افتخار کنیم..اوایل دختر خوب و سربه زیری بودم تا اینکه با میترا آشنا شدم.. میترا هم کلاسی و هم اتاقیم بود،همیشه ازم میخواست باهاش برم پارتی های شبانه،بهم میگفت تو املی عقب افتاده ای...اینقدر این حرفها رو توی گوشم خوند تا اینکه اونشب همراهش رفتم اون مهمونی کذایی.. مهمونی که به قیمت گوهروجودم تموم شد😔 تولد دوست میترا بود.. قرار نبود مهمونیشون مختلط باشه،ولی بود..پسرودختر باهم بودند،تا حالا همچین مهمونی ندیده بودم... صدای آهنگ بالا بود...جفت جفت کنارهم نشسته بودند..همون لحظه میخواستم برگردم ولی میترا میگفت شبنم بذار نیم ساعت بمونم دوستم ناراحت میشه بعدش باهم میریم... جایی دور از همه نشسته بودم،سعی میکردم به کسی نگاه نکنم...از قیافه هاشون میترسیدم... توی عالم خودم بودم که پسری آروم بهم نزدیک شد..خواستم بلند بشم که میترا از راه رسید و با سعید خوش و بش کرد... همین حین بود که سعید لیوانی که دستش بود رو بهم داد...میترا نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:شبنم وردار،زشته دستشو پس بزنی... ازش گرفتم و برای اینکه بد نباشه یه قلپ خوردم... ولی ای کاش قدرت نه گفتن رو داشتم،کاش همون لحظه از اون خونه بیرون میومدم،کاش با دختری مثل میترا دوست نمیشدم... وقتی حال خودمو پیدا کردم که همه چی رو از دست داده بودم...دوست ندارم اونشب رو به یاد بیارم،امیدوارم خودتون درک کنید که چه اتفاقی برام افتاد میترا خودشو به نفهمی زد و گفت میخواستی باهام نیای.. ۵سال از اون قضیه میگذره،هرخواستگاری میاد رد میکنم،میترسم آبروی پدرم بره... رفتم روانپزشک تشخیص افسردگی شدید داده...مادرم دلیل افسردگیمو نمیدونه،فقط میبینم روزبه روز داره پیرتر و شکسته تر میشه... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿