دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خوشبختی👇
۱۲ ساله بودم که مادرمو از دست دادم...من موندم و پدری که هرشب بساط منقلشو مهیا میکرد و با رفیقاش خوش میگذروند...شبی که مادرمو از دست دادم اینقدر برام سخت بود و احساس یتیمی میکردم که خودمو انداختم توی بغل عمه و ازش خواستم تنهام نذاره..عمه م اخلاق خوبی نداشت ولی خب برای من یتیم از هیچی بهتر بود..نیاز به آغوش یه زن داشتم،از تنها موندن با پدرم میترسیدم..به عمه التماس کردم منو رها نکنه...شوهر عمم مرد خوبی بود و از عمه خواست که منو با خودشون به خونشون ببرن...پدرم بود و نبود من براش مهم نبود...از فردای مرگ مادرم من شدم کلفت و نوکر خونه عمه و دوتاپسرش...
حساب شوهرعمه از بقیه جدا بود همیشه پدرانه باهام رفتار میکرد..ولی عمه منتظر بود من خطایی کنم تا بیادم بیاره که باید منو ور در بابام ول میکرد...شبها توی خلوتم از خدا میخواستم منو ببره پیش مادرم ولی تقدیر من چیز دیگه ای بود...
۱۷ساله بودم که توی یکی از مراسمات روضه خوانی خانمی از من خوشش اومده بود و برای پسرش محسن که معلمی میخوند خواستگاری کرد..عمه از خداش بود که از دست من راحت شه...آخه به قول خودش دوتا پسر عذب توی خونه داشت و درست نبود که یه دختر نامحرم تو خونه داشته باشند...
برای همین همون لحظه قرار خواستگاری گذاشته شد و جمعه ی اون هفته محسن به همراه خانواده ش برای خواستگاری اومدند..
فکر میکردم من بدبختم و حتما یکی مثل بابام نصیبم میشه ولی محسن با بابام خیلی تفاوت داشت،همون نگاه اول فهمیدم وقتی بهم گفت:مریم خانم شما دوست داری درستو ادامه بدی؟؟فکر نمیکردم یه روزی درس خوندنم برای کسی مهم باشه...گفت خودم بهت کمک میکنم..
خلاصه عمه با کمترین هزینه و تشریفات منو به عقد محسن درآوردند...
۶سال از اون زمان میگذره..من و محسن روز به روز علاقمون بهم بیشتر میشه..محسن تمام زندگی منه...وقتی بغلم میکنه مثل آغوش مادرم برام امن و آرامش بخشه..محسن به قولش عمل کرد توی درس خوندن کمکم کرد و شدم کارمند بانک...
از بابام اصلا خبری ندارم،هیچوقت دوست نداشتم ببینمش،درسته من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم ولی خدا پاداش سختیهامو داد...محسن پاداش من بود..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
زهرا خانم متأهله و 35 سالشه ، چهارتا بچه داره، دختر بزرگش دبیرستانی و کوچکترین بچه اش 5 ساله است
شوهرش احمد آقا كار خوبي داره و در آمدش متوسطه . مستأجر نيستن اما خونه شون کوچولو و حياطي هست
زهرا خانم خيلي كدبانوه وشوهرش رو هم خيلي دوست داره
زهرا جون تعريف ميكنه:
بس که شوهرمو دوست دارم صرفه جويي عادتم شد كه تو زندگي به همسر جان فشار نياد هميشه هم آرزو می کردم کاش تحصیلاتم رو ادامه ميدادم تا کار کنم و بتونم کمکش کنم، اما به زور دبیرستانو تموم کردم. چون قبل ١٨سالگي نشستيم پاي سفره عقد و بعدش ....
مایحتاج خونه رو اعم از سبزیجات و میوه رو اغلب خود احمد اقا میخره یعنی خرج خونه رو بهم نمیده. با اين اوضاع بازار هم من ياد گرفتم كه چجوري كم خرج كنم تا فشار بیشتری بهش نیاد حتی با پول ماهانه خودم به كمك همسایه ها یه صندوق قرعه كشي راه انداختيم و نيت داشتم با پولش تو حیاط دو تا اتاق بسازیم و اجاره اش بدیم تا كمك خرجمون باشه
حتی تو سبزیجات هم صرفه جویی میکردم مثلا تو روز بیشتر از یه گوجه استفاده نمیکنم بعضی وقتام فقط نصف گوجه. سالادو با نصف گوجه و یک چهارم خیار و یک چهارم فلفل دلمه و یک چهارم هویج درست میکردم. و با بقیه اش یه چیز دیگه درست میکردم اینطوريا بود كه صرفه جويي شعار اول بود
هر روز شوهرم ازم میپرسه امروز چی بخرم؟ میگم هیچی، شکر خدا هنوز کلی سبزی و میوه داریم. یعنی یه کیلو گوجه نصف ماه باقی میموند.
بالاخره شوهرم هم حواسش بود تقریبا کی میوه و سبزیمون تموم میشه و به اين روند عادت كرد
یه روز جمعه قبل از نماز ظهر شوهرم تنها رفته بود ديدن برادر بزرگش ( گاهي تنها ميرفت)
اخرای روز بود که جاریم پیام داد:
دیوونه فقط یه دونه گوجه فرنگی؟؟
تعجب کردم و پیام دادم: یعنی چی؟ متوجه نشدم!
جواب داد: با پیامک نمیشه ، بعدا که وقت مناسب شد زنگ میزنم و برات توضيح ميدم
تمام روز منتظر تماسش بودم و هی پیام میدادم: توضیح بده
اون جواب میداد: شوهرم که بخوابه زنگ میزنم.
شب شد و ساعت 11 احمدآقا خوابید و من بی صبرانه منتظر تماس جاریم بودم که توضیح بده. گوشیمو برداشتم و رفتم يه اتاق دیگه ، بلاخره زنگ زد.
و توضیح داد و گفت که وقتي احمد خونه شون بوده، داداشش بهش گفته امروز قراره خواستگار بياد برا دخترم ميخوام تو هم باشي
احمداقا هم گفته: والله داداش منم هوس کردم دوباره زن بگیرم! شوهرش تعجب میکنه و میگه: زن بگيري!خرج عروسی کم نیست كه!!! مهریه و اجاره خونه و خرجی و كلي چيزاي ديگه
احمدآقا جواب داد: خرج اوليه رو دارم خدا رو شکر که از حقوقم تونستم پس انداز کنم، خونه هم که نیازی به اجاره نیست تو حیاط قراره دوتا اتاق بسازيم !!!
خرجی هم که کاری نداره، عروس جدید با ما غذا میخوره، که اونم خرج زیادی نیست چون زهرا روزی یه گوجه بیشتر استفاده نمیکنه یعنی یه کیلو گوجه فرنگي نصف ماه تقريبا طول ميكشه تا اينكه تموم بشه!!!
داداشش که اینو شنیده گفته: خودت بهتر میدونی ، حالا که اینطوره پس توکل به خدا!
وهمه این حرفا رو جاریش يواشكي میشنید...
وقتی كه هر دوشون خواستن برن بيرون داداش احمدآقا از زنش پرسید چیزی میخواد که سر راه بخره؟
اونم همه مایحتاج خونه رو گفت، شوهرش گفت یه کم رعایت کن ، زنای مردم روزی یه دونه گوجه استفاده میکنن اونوقت تو اینطوری؟ اينقدر ولخرج!!!
زهرا ميگه:
... یعنی عاقبت صرفه جوییم اینه که بره سرم هوو بیاره؟!!
زهرا خانم میگه: فرداش که احمد آقا داشت میرفت سرکار، نپرسید که چیزی بخره یا نه ، چون هنوز وقت تموم شدن گوجه نرسیده بود.
سورپرایزش کردم و گفتم: یه کیلو گوجه بخر، لازم داريم تعجب کرد و گفت: پس یه کیلو گوجه ای که پنج روز پیش خریدم چی شد؟
بهش گفتم رفته ماه عسل...
زهرا خانم تعريف ميكنه : از اون روز دیگه صرفه جویی نکردم خصوصا تو گوجه فرنگی. یه جوری استفاده میکردم که انگار قسم خورده بودم شب بخوابيم یه دونه گوجه هم تو يخچال نباشه!
و حتی پول قرعه كشي ماهانه رو که از خرجی شخصی خودش شرکت کرده بود وقرار بود دوتا اتاق اون ور حياط بسازن رو هم وقتي تحويل گرفت رفت و برا خودش طلا خرید، و وقتی هم احمدآقا سراغش رو گرفت گفتم بدهي داشتم پس دادم اخه گاهي قرض میگرفتم تا کمک خرجت باشم، و گرنه تو واقعا فکر کردی یه کیلو گوجه فرنگی برا دو هفته کافیه؟
از این ماجرا سه سال میگذره و از اون روز احمدآقا مجبوره كاغذ ومداد بياره كه حساب کتاب کنه که چطور حقوقش کفاف یه ماهو بده
ازهمه مهمتر همه پس اندازی که واسه مهریه زن جدید کنار گذاشته بودو خرج کرد و از میوه فروشم نسیه جنس میگرفت و حسرت روزی یه گوجه فرنگی و یه کیلو برای دو هفته رو میخورد🍅
نتیجه این داستان چیه؟
اینکه به اندازه ظرفیت و معرفت هر کسی براش مایه بذارید
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومـ...❤
بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..."
گفتمـ.
"بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄
گفت "ببینـ خانومے...💚
همینـ اول بهت گفته باشمااا...
ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ
هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️
.
گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️
گفت "حرف نباشه
حرف آخر با منه😉✌️🏻
اونمـ هر چے تو بگے
منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻
.
واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ
.
مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت
"شما بشینـ خانومـ...
منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..."
.
فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄
آقا مهدے،
واقعاً یہ مرد واقعیه😍
منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸
.
واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران
با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌
.
سر ڪار ڪہ میرفت
دلتنـگ میشدمـ☹️😔
.
وقتے برمیگشت،
با وجود خستگے میگفت...
"نبینمـ خانومـ منـ...😍
دلش گرفتہ باشه هااا...💕
پاشو حاضر شو بریمـ بیرون😉
.
میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ...
.
اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍😁❤️
که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدمـ
و البته وابسته تر از قبل...🙈😢
.
#همسر_شهید
#شهید_مهدی_خراسانی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خیانت👇
سی ساله هستم و15ساله ازدواج کردم؛خونه پدرم یه زندگی آرام و بی دغدغه داشتم از لحاظ مادی و آزادی هیچی کم نداشتم
اول دبیرستان ازدواج کردی با یکی از اقوام دورمون؛از لحاظ مالی خوب نبود اما کاری بود
خیلی دوسم داشت بهم احترام میزاشت
اما من فهمیدم نازایی دارم چند سال زیر نظر دکترا بود که خدا بهم دوتا بچه یه پسر و یه دختر داد؛
بعد تولد بچه هام وضع مالی شوهرم خوب شد زمین و ماشین و طلا خرید؛مسافرت و گشت و گزار و خرید هم به راه بود تا اینکه بچه هام پنج و سه ساله شدن؛دختر خالم هرروز میومد خونمون کمک میکرد کارای خونه م عقب نمونم بچه هام و آروم میکرد حموم میکرد ماهم هر وقت میخواستیم بریم بیرون با خودمون میبردیمش دو سالی گذشت که دیدم شوهرم خیلی تو واتساپ هست بهش می گفتم چرا اینقدر تو گوشی هستی میگفت مسایل کاری هست تا ماه رمضان سال97 اومد خونه سر ظهر بود گفت من دوست دارم اما عاشق شدم میخوام بزن ازدواج کنم و چندتا برگه داد گفت امضا کن یا اگه نمیخوای طلاق بگیر
من گفتم آخه اونی که با وجود منو این دوتا بچه زنت میشه کیه گفت دختر خاله ت
من همون موقع زنگ زدم به خاله م اونم گفت آره من باورم نمی شد گفتم من مث دختر خودتو گفت مار از کار گذشته اینا عاشق شدن
خلاصه بماند که منم بخاطر اینکه پیش بچه هام بمونم رضایت دادن رفت ازدواج کرد
حالا چندسال گذشته شوهرم یواشکی میاد خونه بهم زیاد پول میده یواشکی میبره بیرون و مسافرت اما من دیگه آدم سابق نشدم تازه سی سالمه نمیدونم باید چیکار کنم خاله م و دخترش همش میگن زنت طلاق بده اما شوهرم قبول نمی کنه
همش دعوا دارن سر من میگه بهشون سر نزن
خلاصه من همش دارم قایمکی زندگی میکنم و این برام سخته
وقتی با شوهرم بیرون هستم احساس میکنم با دوست پسر م بیرونم می ترسیم کسی ما رو ببینه.....برام دعا کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری جالب 👇
یه آقایی با خانوادشون اومدن خواستگاری دو بار جواب رد شنیدنو رفتن😁😁
حالا بعد شو داشته باشین
یه سال بعد این که ازدواج کردم واسه خواهر شوهرم خواستگار اومد همه خونه تمیز کنیمو میوه بزاریمو...
مادر شوهرم کلی کلاس اومد که پسره فلانه و بلانه
خلاصه شب شدو خواستگاران تشریف آوردن چون خواهر شوهرم تک دختره مسئولیت پذیرایی افتاد گردن من
اینا اومدن من دستم بند بود نرفتم جلو در واسه سلام یه دفعه واسه پذیرایی با سینی شربت رفتم بیرون
رفتن من هماناو در اومدن چشم خواستگارا همانا😜 بعله اینا همون خواستگارای بنده بودن مامانش پاشد روبوسی و اینا
بعد این که رفتن هرچی خواستم بپیچونم موضوع رو نگم نشد همه فهمیدن
حالا من😊😊😎😎
اقایی😡😡😡😡
خواهر شوهر😒😒😒
مادرشوهر😤😤😤
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک اشتباه👇
دستم را زیر چانهاش میگذارم: «توی چشمهای من نگاه کن و بگو تو میدانستی او زن دارد؟» گستاخ و بیپروا زل میزند توی چشمهایم. سرم را از شرم زیر میاندازم. دندانهایش را روی هم فشار میدهد. بعد از دقایقی سکوت میگوید:«بله! میدانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است…»
هیچوقت فکر نمیکردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانوادهام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقیاش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دم دستترین کافیشاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافیشاپ نشستهایم و دو قهوه تلخ سفارش دادهایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمیآورم و توی جیبم میگذارم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را انجام میدهم. شاید میخواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقتها که هنوز اینجوری نشده بود.
آهسته و زیر لب میگویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند میزند و میپرسد:«چطوری شدم؟» میخواهم دستش را بگیرم، اجازه نمیدهد. دستش را پشت میز قایم میکند. توی دلم حرص میخورم اما سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن (رابطه نامشروع) با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستانهای عاشقانه که همه میدانند بجز من! باز هم بگویم؟» میگوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی میگفتمت…» توی چشمهایش نگاه میکنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که میخواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. میگویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل…» با صدای بلند فریاد میزند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمیشد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایدهآل بود.» لبخند میزند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال میدهد. شرایط ایدهآل یعنی پولدار بودن…
حالا که خودش راضی است چرا من فکر میکنم دوست من نباید قبول میکرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن میآورد. آه میکشم و دقایقی به سکوت میگذرد. بلند میشود و کیفش را روی دوشش میاندازد. میگوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب میکنم.» او میرود و من تنها میمانم با دو قهوه یخ کرده که هیچکدام لب نزدیم.
"
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿