#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
هر بار به احسان فکر میکردم از خودم خجالت میکشیدم و پشیمون میشدم و تصمیم میگرفتم که شماره را بندازم دور اما پشیمون میشدم.چند روز گذشت و محمد حتی برا آشتی کردن پیش قدم نشد....منم خونه مادرم نرفتم برای اینکه احسان رو نبینم. بعد از سه روز خودم با محمد شروع کردم به حرف زدن اما اون مثل همیشه بود.بهش گفتم: محمد میای بریم پارک....گفتم: حوصلم سرفته ،خیلی وقته بیرون نرفتیم...حال و هوامون عوض میشهگفت: امشب نه..من حالشو ندارم...دیگه ادامه ندادم...بهش گفتم: من تو خونه خسته میشم.حوصلم سر میره درس بخونم که....نگذاشت ادامه بدم و گفت:ما قبلا راجع این موضوع حرف زدیم....هر حرفی میخواستم بزنم اجازه نمیداد و بدخلقی میکرد.بلند شدم و گفتم: من میرم بخوابم....،گفت: بنظرم اگه بچه دار بشیم هم تو از تنهایی در میای هم دیگه اینقد بهونه نمیگیری...گفتم: من بچه نمیخوامگفت: این چه حرفیه..این از کجا اومد مگه میشه....گفتم: آخه از کسی بچه دار بشم که دوستم نداره...تو فکر کردی من احمقم...تو خودت تفریحت رو میری...درست رو خوندی...برات مهم نیست من تو این چهار دیواری چی میکشم حالا میخوای بچه دار هم بشم.همین حرفها برای جرقه یک دعوای دیگه کافی بود.شروع کردیم داد و بیدادو وسط دعوا وقتی من دوباره حرف سفته های بابا رو زدم دعوا شدت گرفته و تهش به مشت و لگد ختم شد و رفتن محمد از خونه.نشستم یه گوشه و شروع کردم به گریه کردن.لعنت بهت مریم خب لال بمیری دختر مگه مجبوری حرف بزنی...خب هر چی میگه بگو چشم...بگو انجام میدم...بگو میخوام...آخه چطوری با این زندگی بچه دار شم.فقط گریه میکردم..دلم میخواست از خونش برم....حالم ازش بهم میخورد...یاد احسان افتادم که چقدر بی منت بهم محبت میکرد.رفتم سر کیفم و شمارشو در آوردم رفتم سمت تلفن و گوشی را برداشتم.نمیدونم چرا اما تندتند شمارشو گرفتم دستم میلرزید قلبم تو قفسه سینم میکوبید اما میخواستم باهاش حرف بزنم نه با اون که با هر کسی که میتونست ذره ای آرومم کنه...تو اون شرایط احسان فقط به ذهنم می رسید.با اولین زنگ احسان تلفن رو جواب داد.با صدای لرزون و پراز اشک گفتم: الو احسان.....اما کاش هیچ وقت بهش زنگ نمیزدم...اون تلفن شروع همه چیز بود....
ادامه دارد..
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک غیرت👇
یه تجربه سخت ولی شیرین
من یه خانم ۲۳ساله هستم، یه پسربچه یک ساله هم دارم. سه سال هست که با یکی از اساتید دانشگاهم ازداواج کردم.
متاسفانه یا خوشبختانه چهره و ظاهر زیبایی دارم ، اصلا حمل بر خود ستایی نشه خواهش میکنم، ( کلا از بچگی همه و خانواده هم تائید میکردن، حتی معلمهام همیشه تاکید میکردن با خودت ان یکاد داشته باش یا خواستگارهای جور واجور وزیادی که قشنگ معلوم بود خودم رو نمیخوان) وهمیشه هم برام باعث دردسربود.
اما به شدت محجبه و مذهبی هستم و بیرون هم اهل آرایش نیستم.
با اینکه شوهرم آقای با کمالات وتحصیلکرده و خوبی هستند که خودشونم الحمدلله خوش چهره هستن ، ولی همیشه بخاطر حسن صورت من غصه میخورن...😓
همیشه سفارش میکنن تنها جایی نرم
خریدا رو خودشون انجام بدن.
با فامیل نامحرم رودر رو نشم.
روی رفت و امدم با محارمم یا خانواده خودم یا جمع های زنونه ای که مطمئن باشم خودم مساله ای ندارن...
حتی با دانشگاه رفتنم ، چون میدونن خودمم حواسم هست .
یه مدت هم پیشنهاد دادن که پوشیه بزنم.
اما چون شهرمون کوچیکه نشد.
وقتی توی خونه هستیم و به چهره من نگاه میکنن ، میگن خدا برام هم جای شکر گذاشته هم جای امتحان.
خودم که فکر میکنم هیچ لذتی از زیبایی من نمیبرن....😔
تازه این اواخر هم گفتن مردی که همسر زیبا و غیرت رو با هم داشته باشه زود پیر میشه ، چون همش نگرانه نکن نگاه نا اهل از چهره ناموسش لذت ببره.
این چند شب که هییت می رفتن، خیلی دوست داشتم همراهیشون کنم ولی وقتی یادم به دغدغه هاشون می افتاد ، ترجیح میدادم به بهانه کرونا خونه بمونم.
هر موقع ارایش کنم توی خونه یا یه لباس با رنگ شاد یا گرم بپوشم ، کلی همه مدله تحویلم میگیرن و کلا زندگی رو تعطیل میکنه🙈 ولی نهایتا بعد از همه خوش گذرونی ها با یه غمی میگه تورو خدا مواظب باش غیر ازمن نگاه نامحرم بهت نیوفته😞
اولا کلی ناراحت میشدم، حتی با مشاور هم صحبت کردم اما ایشونم تشخیص دادند که طبیعی هست که نگران باشند ورفتارشون غیر منطقی نیست.
ولی الان دیگه درکشون میکنم ...مگه توقع زیادی هست که یه مرد که خودش نگاهش رو حفظ میکنه که به ناموس کسی نیوفته و واقعا هم خیلی جدی اهل مراعات هستن، نخواد کسی ناموسش رو ببینه
...
الانم با خدا معامله کردم که من نگهبان غیرت همسر عزیزم باشم و خودم رو حفظ کنم، در عوض هم خدا حواسش به دنیا و اخرت من و خانوادم باشه.
اینم بگم ایشون اصلا من رو محدود یا معذور یا اذیت نمیکنن فقط از دغدغه مندیشون میگن ، و معمولا هم دوست داره من مراعات کنم.
غیرت هست دیگه...
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
سلام عزیزم من نزدیک دوسال نامزد و عقد بودم و ۵ ماهی هست ازدواج کردم...
ازدواج ما به دلیل اینکه عمه شون رو به موت بود زودتر گرفته شد و برنامه هامون بهم ریخت و اونچه که میخاستیم نشد
اوایل ازدواجمون من غر میزدم که هیچ عروسی خوبی نبود ال بود بل بود...و شاکی میشدم
با اینکه مهر و محبت شوهرم هم کم نشده بود اما می دیدم خیلی افسرده است اون شادابی رو نداره😔😔😔
بعد که دقت کردم دیدم که داره اینجور فکر میکنه که دیگه نمیتونه نیازای منو بر طرف کنه
دیدم که من اقتدارشو زیر سوال بردن 😔😔
💯زود به خودم اومدم و یه روز که اقامون سر کار بودن از تمام اون نکات مثبتی که توی جشنمون بود هی بهش پیام میدادم و بعدها هم هی جلوش میگفتم و ازش تشکر میکردم...
و میگفتم تو چقدر خوب بودی فلان کار و کردی
وااااای چقدر سیاستمدار بودی که اینجوری رفتار کردی
و اون لباسایی که برام خریده بود رو میپوشیدم و ذوقشونو میکردم. و میگفتم فدای اقای خوش سلیقه ام بشم
چقدر تو خوش سلیقه ای همش میمونم کدوم رو بپوشم از بس که همشون شیک و خوشگلن...
تو هر صحبتامون از خوبی هاش از اینکه از بودن باهاش لذت میبرم و خوش بختم صحبت میکنم. احترام خانواده شو دارم و بعضی وقتا هم اگه صحبتی باشه یا تو جمعشون تیکه ای چیزی باشه من جواب نمیدم...
اون اوایل شوهرمم جواب نمیداد یا دفاع کنه از من یا از خواسته مون اونم سکوت میکرد 😐
اما بعدش بهش گفتم نمیخام این احترامی که بین من و خانواده شه از بین بره من سکوت میکنم... بعدها اگه چنین چیزی پیش بیاد و خودش تو جمع باشه دفاع میکنه...
بعدش با یه پیامک یا بعدا این قدر قربون صدقه اش میرم که کیف میکنه
از اینکه چقدر هوامو داره . احترام میذاره بهم جلو خانواده اش ...صحبت میکنم و کلی قربون صدقه اش میرم اون هر دفعه سعی میکنه بیشتر هوامو داشته باشه . و غیر ممکنه که چیزی برام نخره و هرماه سوپرایزم میکنه با اینکه از بعضی خریداش خوشم نمیاد اما جلوش میپوشم یا دست میکنم و استفاده میکنم...
و هیچ ایرادی بهشون نمیگیرم که تو ذوقش بخوره که برام نخره دیگه... 😉
اما دارم طوری رفتار میکنم که سلیقه اشم باب میلم باشه وقتی بیرون میریم از یه چی خوشم بیاد رک و راست بدون حاشیه میگم چقدر خوبه و ذوق میکنم اما بعدش یه جوری رفتار میکنم که اون موقع نخردش که بعدها خودش بیاد بخره ...
و خدا رو شکر داره باز شادابیش رو به دست میاره و بیشتر از قبل هم برای زندگیمون تلاش میکنه...
💢و خیلی پشیمونم که داشتم الکی الکی سر چشم و هم چشمی اقتدار شوهرم رو زیر سوال بردم و داشتم زندگیم رو به فنا میکشوندم
خدا روشکرکه زود فهمیدم ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری👇
قبل ازدواجم با همسری ک پسرعموم هست ی ناراحتی بین خانواده ها بود 🤪🤪
و بزرگترا اجازه ازدواج نمیدادن
حالا ی بار همه بزرگا اومدن بودن با خانواده عموم واسه وساطت و پادرمیونی ک اجازه خواستگاری بگیرن😎😎😎😎
اینم بگم بزرگترای ما حسابی مذهبی ان🤪😏🙈🙈
دامادشون ک خیلی جوون هم هست🤓🤓
یهو ی بادی ب غبغب انداخت و گفت 🙃🙃
ی جمله ای هست ک حضرت معین میفرمایند🤗🤗🤗
بعد دوباره صداشو صاف کرد و مثل دکلمه شروع ب خوندن کرد🗣🤭🤪
نخور غمه گذشته 😝
گذشته ها گذشته😳😳
هرگز ب غصه خوردن
گذشته برررررررنگشتهههه☺️☺️☺️
حالا قیافه بزرگان😡😡😡😡
قیافه ما جوونا🤭🤭🤭🤭🤭😂😂😂😂
قیافه خودش☺️☺️☺️😌😌😌
اصن ی وضعی شد😜😜
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
+ناصر؟؟؟
-جانم...
+امشب چقدر خوشگل شدی❤️
خندید...😅
صورتش را برگرداند،بلند شد رفت سمت ساکش
-امشب چت شده اکرم؟
راه رفتنش با همیشه فرق داشت حرف که میزد من رو درسٺ یاد اولیڹ باری که خونه حاج آقا دیده بودمش انداخت...
+ناصر؟
-جانم...
+بهم قول میدی رفتی شفاعتمو بکنی؟؟؟🤔😔💔
چشم از چشمم برنمیداشت،
گفت اونی ڪه باید شفاعت ڪنه تویی خانومم❤️
-اما اکرم جان،جوڹ ناصر اگه نیومدم دنبال جنازم نگرد ...
سرمو گذاشتم رو پاش هق هق گریه کردم 😭
گفتم بس کن ناصر،اینو ازم نخواه بذار یادگاری داشته باشم😔
کمے مکث کرد سرمو گرفت بالا
سفیدی چشماش سرخ شده بود😢
-میدونسی شهدایی که جنازشون برنمیگرده حضرت زهرا(س)میاد پیش جنازشون(😭💔)
-دوست داری تو تشییع ناصرت حضرت زهـــــرا باشه یا آدمای دیگه؟؟
بغضمو قورت دادم ...
+قبول ولی یه شرط داره ؛قول بده حوری های بهشتی رو دیدی دست و دلت نلرزه ☹️😑
زد زیر خنده گفت:امان از دست تو حوری کیه بابا من اکرممو با دنیا عوض نمیکنم ... 😍☹️😉
گفتم: آره میدونم ناصر صورتاشونو که ببینے،با اوڹ لباسای حریر دیگی اسم اکرمم یادت نمیاد😭☹️
گفت:همشوڹ رو میزنم کنار میگم برید مڹ فقط خانومم اکرمم رو میخوام 😇
دیگه نمیتونستم جلو اشڪامو بگیرم...
چشاشو ریز کرد😌
وگفت:اکرم،من شهید شدم گریه نکنی...👌
قول ندادم گریه کردم وگفتم :
بسـه،😓😠
مگہ میشه آدم تو یه روز همه کَسش رو از دست بده و گریه نکنه ...😕😢
دلم میخواست صبح نشه...
دلم میخواست تا ابد کنارش همینطوری بشینم ونگاهش کنم☹️
صبح چایش را که خورد سمیه رابغل کرد وبوسید😌
گفتم:میذاری چادر سر کنم باهات بیام دم در؟😭
خندید گفت مڹ کہ حریف تو نمیشوم خانوم خونم ..😍
ناصر که رفت دلم آشوب شد...😔💔
توی گوش سمیه گفتم:
مامانی باباناصر رفتـــــــ💔ـــا خوب نگاش کن...😍😭😭
همسر شهید ناصر کاملی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره ازدواج👇
من یتیم بزرگ شدم کوچیک بودم پدرم فوت شد از همون سن کم رفتم شاگرد مکانیک شدم تو خرج خونه به مادرم کمک میکردم
مادرمم تو بیمارستان خدماتی بود زندگی سختی رو تجربه کردم هیچ وقت از هیچکس نه خیری بهمون رسید نه کمکی تازه چندبارم با وسایلم آواره کوچه شدیم چون کرایه رو نداشتیم بدیم بزرگتر که شدم یکم اوضاع بهتر شد ولی زد و من عاشق دلخسته دختر همسایه شدم از اون عشق ها که خسته و له و گشنه میومدم خونه به جای شام و استراحت میرفتم کله پشت بام شاید یک لحظه تو حیاط ببینمش
مادرم رو به زور فرستادم خواستگاری آخه مادرم میگفت با دست خالی چجوری میخوای زن بگیری من با چه رویی برم بگم دختر بدید به ما
ولی مرغ من یک پا داشت آخه میدیدم خواستگار میره و میاد براش میترسیدم از دستم بره
مادرم رفت صحبت کرد
اونها هم وضع مالی خوبی نداشتن ولی پدر بالاسرشون بود باباش منو میشناخت میدونست اهل هیچی نیستم فقط سرم تو کاره قبول کرد شیرینی بخوریم ولی به شرطی که تو چند ماه بتونم یک خونه مستقل از مادرم اجاره کنم
تو این مدتم اجازه رفت و امد به ما نداد من قبول کردم ولی همون اول میدونستم که نمیتونم
تمام امیدم به این بود که بیاد تو یک اتاق از خونه ما بمونه که پدرش مخالفت کرد حقم داشت من یک برادر کوچیکتر و دوتا خواهر تو خونه داشتم ولی خب از ترس اینکه از دستم بره اینجوری پا پیش گذاشته بودم
به آخرهای مهلت پدرزنم داشتم میرسیدم و هنوز حتی خرج یک شام عروسی هم نداشتم چه برسه به کرایه خونه
مادرم پیر شده بود و نمیتونست کار کنه عمده خرج خونه با من بود برام هیچی نمیموند
وقتی در مغازه کار نبود موتور رفیقمو میگرفتم میرفتم مسافرکشی
اژ هر راهی میشد دنبال یه لقمه نون بودم خلاصه نا امید از همه جا داشتم با موتور میرفتم یک خانم مسن دست تکون داد گفت مسافر میبری
من تا حالا خانم ترک موتورم سوار نکرده بودم ولی اون خیلی عجله داشت منم که دنبال پول بودم خیلی ای پرید ترک موتور و کیفش و گذاشت بینمون
سه چهار جایی بردمش و صبر کردم کاراش تموم شه بعدم بردمش دم خونه اش
وقتی پیاده شد پول خوبی بهم داد گفت چرا انقدر تو لکی پسر دوست دخترت ولت کرده؟
به شوخی گفت البته منم نمیدونم چی شد یهو سر دردو دلم باز شد
یکم فکر کرد و گفت فردا بیا دم خونه کارت دارم
منم فرداش دو به شک رفتم ببینم چی میگه گفت من با دامادم مشورت کردم یک آلونک رو پشت بوم هست الان انباری حموم توالتم داره قبلا مال سرایدار بوده بیا ببین به دردت میخوره
رفتم دیدم خیلی داغون بود و استقبال کردم شبها بعد کار میرفتم بنایی از سر ساختمان های درحال تخریب میرفتم وسایلشون رو میخریدم مثل سینک دستشویی کابینت توالت فرنگی
اون خانم و دامادشم بی نهایت مهربون بودن همه جوره کمکم کردن
کل خونه یک اتاق دوازده متری بود که گوشه اش رو کابینت زده بودم یک حموم توالت دو در دو هم داشت که به قول پدرزنم باید تصدیق پایه یک میگرفتی تا توش جا بشی ولی همون شد بهشت ما و زندگیمون رو شروع کردیم
خیلی سخت بود هم خرج مادرم اینا رو میدادم هم خرج خودمونو یه روزایی پول نون نداشتم ولی اون خانم هرچی که میپخت یک بشقاب پر و پیمون میفرستاد بالا مثل یک مادر بهمون محبت میکرد
خانمم خیلی صبوری کرد بالاخره اون روزهای سخت گذشت خداروشکر الان خونه و مغازه خودمو دارم و خواهرها و برادرمو آبرومندانه فرستادم خونه بخت
اگر اون روز اون فرشته دستمو نگرفته بود من به عشقم نرسیده بودم نمیدونم تکلیف زندگی من و بقیه خانوادم چی میشد اصلا روحیه ای میموند که اونها رو سامون بدم یا نه
یجورایی زندگی هممونو نجات داد خدابیامرز چهار سال تو خونه اش نشستم همیشه برامون مثل یک مادر مهربون بود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿