eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
یک زندگی یک تجربه👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
من یک مادر با دو فرزندم. من 9 سال ازدواج کردم.ما سنتی ازدواج کردیم ولی بعد نامزدی، من و عشقم عشق شدیدی پیدا کردیم...👇 🌼من توی این نه سال، هر مشکلی که به ذهن آدم می رسه کشیدم. از اعتیاد عشقم گرفته تا بیکاری، تولد دو بچه در عرض دو سال، طرد شدن از خانه مادرشوهر! 🌼حتی عشقم زندان رفت. من بودم با دو بچه، بدون هیچ پولی! بدون هیچ سر پناهی! شاید بپرسید مادر پدر خودم کجا بودن؟ اونا تهران زندگی می کردن. تماس داشتیم ولی من از مشکلاتم نمی گفتم. چون عشقم رو کوچک می کردم. 🌼بچه هام رو پیش دوستم نیمه وقت می گذاشتم، می رفتم پیش کسی کار می کردم. 🌼با این همه مشکل باخدا درددل می کردم. باهاش صحبت می کردم. حتی باهاش قهر هم می کردم باز دوباره دوست می شدیم.. 🌼همیشه برای عشقم دعا می کردم. می خواستم خدا به زندگی بر گردونش. شکر خدا بر گشت و به اشتباه خودش پی برد. 🌼الان همه دنیاش من و بچه ها هستیم. همیشه می گه تو من رو زنده کردی! 👈 متاسفانه ما جوانها صبر کمی داریم و می خوایم همه چیز یک شبه درست شه. منم این رو دوست داشتم ولی دیدم غیر ممکنه. پس صبر کردم و درست شد ✍ وقتی به خدا توکل کنی ، از راه هایی برایت گشایش میکند که باورت نمیشه... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
سلام خوبی میخواستم نسبت ب سرگذشت مریم نظر بدم👇 من خواستگار زیاد داشتم ولی خودم پسری دیگه رو دوس داشتم ک باهم درارتباط نبودیم تا اینکه پسرعموم اومد خواستگاری و مجبور شدم قبول کردم..... ولی چند وقتی از نامزدیم گذشت و هیچ علاقه ای بهش نداشتم منم ب عشق قدیمم پیام فرستادم و باهاش در ارتباط بودم تا اینکه عروسی کردیم و من همچنان با عشقم در ارتباط بودم خیلی اصرار میکرد ک نامزدیم بهم بزنم ولی نمیتونستم ... بعد از ازدواج هم تا حدودا یکسال با شوهرم با هم کنار نمیومدیم در کل پسر بدی نبود خیلی مهربون و دلسوزه ولی زود جوش بود و خیلی به حرف مادرش ... اخه ما با مادرشوهرم یه جا زندگی میکردیم اینم کلا با من لج بود و حرف منو پیش شوهرم میزد... با عشقم در ارتباط بودم ولی هیچ وقت همراش جایی نرفتم و دسش بهم نخورد حد خودم رو میدونستم تا اینکه بعد از تولد پسرم دیگه کلا با عشقم رابطه قطع کردم و طولی نکشید که خونه خریدیم و جابه جا شدیم .... الان شکر خدا دوتا بچه دارم و از زندگیم راضیم عشق سابقم ازدواج کرد و وضع مالی بهتری نسبت به شوهرم داره ولی مشخص نیس درامدش دقیق از کجاست منم ب شوهرم افتخار میکنم و بهش میبالم که اینقدر برای رفاه من و بچه هام زحمت میکشه شنیدید میگن چوب خدا صدا نداره واقعا من به شخصه ب چشم خودم دیدم... من مادرشوهر و خواهرشوهرم خیلی زجرم دادن خیلی اذیتم کردن کتکم زدن منم هیچ وقت شکایتشون ب شوهرم نکردم شاید باورتون نشه الان خواهرشوهرم نامزدیه حدود 2سالیه همین الان زندگی نداره بس ک مادر نامزدش ازش ایراد میگیره.... هر هفته دعواست خداشاهده همون بلایی ک سر من میاوردن الان داره سرشون میاد... ولی الان مادرشوهرم قدردانم هست دیگه باهام خوب شده بعد از مستقل شدنمون اخه یه عمل سخت شد خیلی بهش رسیدم از دختر و خواهراش بیشتر بدردش خوردم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک فرازونشیب👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک فرازونشیب👇
پدر من جانباز شیمیایی جنگ بود. جدا از اون بخاطر مشکلاتی که توی جنگ براش پیش اومده بود، به شدت عصبی بود و هیچ حرفی نمیشد بهش بزنی. کل دوران کودکی و نوجوونی من، توی جر و دعوای پدر و مادرم و کتک کاری اون دو گذشت. جوری میشد که پدرم یه دفعه اختیار از دستش در میرفت و با چاقو می افتاد دنبال مادرم. و واقعا اگر کسی اون لحظه جلوشو نمیگرفت مادرم رو تیکه و پاره می‌کرد و البته اینم بگم که واقعا دست خودش نبود و انگار هیچ اختیاری روی این رفتارش نداشت. حالا ببینید یه دختر با ردحیه ی ذاتا حساس، وقتی از همون ابتدای کودکی این چیزها رو ببینه چه حالی داره. وقتی بعد از سالها سختی کشیدن مادرم از پدرم طلاق گرفت همه ی ما از خوشحالی توی پوست خودمون نمی‌گنجیدیم، انگار دنیا رو بهمون داده بودن. انگار خبر عروسی و یا شادی شنیده بودیم و خوبیش هم این بود که ما قرار شد با مادرم زندگی کنیم. بعد از طلاق، چون مادرم شغلی نداشت و خونه ای هم نداشتیم، یه مدت اینور و اونور بودیم. تا اینکه مادرم تصمیم گرفت برای فرار از این وضع و این همه سختی ازدواج کنه. تا اینجاش خوب بود، صاحب سایه ی سر و زندگی خوب میشد، ولی مشکلش و یا قسمت بد قصه این بود که شوهرش ما دو تا دختر رو نمیخواست و اصرار داشت ما دو تا هر چه زودتر ازدواج کنیم. برای من یه خواستگار اومد. خانواده ی شلوغی بودند، و چون اختیار و اراده ای توی تصمیم گیری نداشتیم سریع جواب مثبت دادند. شوهرم یه جوون فوق العاده از کار در اومد. جوونی که انگار خدا برای دل خودش ساخته. هم خوشکل بود. هم کاری. هم مهربون هم معتقد هم بذله گو و خوش خنده. و واقعا خدا رو بخاطر داشتنش شکر میکنم. هم خودش خوبه و هم خانواده اش، و با اینکه توی یه ساختمون دو طبقه کنار هم زندگی می کنیم ولی خیلی ازشون راضی هستم. اونها هم خیلی منو دوست دارند. اگر خیری از پدر و مادر خودم ندیدم و کل کودکی و نوجوونیم فنا شد ولی با ازدواجم همه ی سختی ها فراموش شد و زندگیم رنگ خوشبختی دید. شوهرم همه کسمه، همه زندگیمه، اون قدر خوبه که اصلا نمیتونم چیزی بگم در وصف خوبیش. انشاٱلله از این مدل شوهرهای خوب نصیب همه ی مجرد ها بشه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
لحظھ اۍ ڪھ خطبھ ی عقد خواندھ میشد گفت: فرزانھ دعا ڪن ، از خدا بخواھ دعایۍ ڪھ من دارم مستجاب بشھ.🙂 نگاهۍ بھ چهرھ ۍ حمید انداختم نمیدانستم دعایش چیست ، دوست داشتم بدانم در چنین لحظھ اۍ بھ چھ دعایۍ فڪر مۍ ڪند، از تھ دل خواستم هر چیزۍ کھ از خدا خواستھ اگر بھ خیر و صلاحش است همانطور بشود.❤️ حاج آقا سھ بار اجازھ خواست ڪھ وڪیل عقد ما باشد، گل را چیدم ، گلاب را آوردم ، بعد گفتم : اعوذ با اللّھ من الشیطان الرجیم، بسم اللّھ الرحمن الرحیم با اجازھ ۍ امام زمان (عج)🌿🌸 پدر و مادرم و بزرگتر ها بلھ ☺️❤️ ؛ حمید هم دقیقا همین جملھ را گفت☺❤ عاقد خیلۍ خوشش آمدھ بود گفت : خیلۍ ها اومدن اینجا عقد ڪردن، ولۍ نھ بسم اللھ گفتن ، نھ از امام زمان (عج) اجازھ گرفتند.😕 لحظه ۍ عقد این بار هم تا بلھ را گفتم اذان مغرب شد ، حمید خندید، دست مرا گرفت و گفت : دیدۍ حڪمت داشته ، قسمت این بودھ بلھ ها رو بھ من موقع اذان بگۍ.😌💞 راوۍ : همسر شھید حمید سیاهڪالۍ مرادۍ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک ازدواج سنتی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک ازدواج سنتی👇
سلام ازیه آدم به ته خط رسیده که هیچ امیدی نداره وهیچ راه نجاتی هم نداره قصه ی زندگی من خیلی طولانی و ناراحت کنندس تمام سعیمو میکنم خلاصه اش کنم تا اذیت کننده نباشه ، من ازدواجم سنتی بود با پسر عموم سنم ۱۶ بود که منو دادن بهش مثل اینکه هیچ علاقه ای به من نداشته و حتی خواهان این ازدواج هم نبوده اما چون پدرش بهش گفته اونم قبول کرده و ازوقتی باهاش ازدواج کردم یه روز خوش ندیدم حتی اگر روز خوشی هم بوده که واقعا قبلش تلاش من پشت این روز خوش بوده اونم از دماغم درآورده تا پنج سال که با خانواده ش زندگی میکردیم یا به عبارتی روزگار میگذروندیم اونجا از نظر سختی واذیت کردنای من توسط مادرش برام مثل قبر بود همیشه هم خواب میدیدم داخل قبرم وراه نجاتی ندارم بعدش که بار کردیم وخونه مون جدا شد سختی های دیگه ای که واقعا غیر قابل تحمل بودن گرفتارشون شدم وتمام این مدت شوهرم بسیار بامن بداخلاق بوده و عرصه ی زندگی رو برای من زهر مار کرده توهین فحاشی کتک خصاصت بی مسئولیتی نسبت به بچه هاش من دوتا پسر دارم که دوتاشون بیشفعالی و بی توجهی شدید دارن و امسال پسر کوچیکم که پنج سالشه و نیمه اولیه رو پیش دبستانی ثبت نامش کردم اما مدیر پیش دبستانی بهم گفت که دیگه نیارش ببر درمانش کن من نمیتونم از پسش بربیام البته من بهش حق میدم چون پسر من غیر قابل تحمله من که مادرشم به زور تحملش میکنم ومجبورم من ساکن اهواز هستم وهیچ جایی رو سراغ ندارم که پسرمو ببرم درمانش کنم از طرفی باباشون بامن همکاری نداره فقط عربده میکشه و داد میزنه وکتک و تحقیر وتوهین من واقعا نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم همه ی راه ها بسته س نه میتونم ازش جدا شم چون خانواده ام که پدر نامرد وحق خورم پشتم نیس و ازاین طرف خانواده ی شوهر هم علیه من و پشت پسرشونن و من واقعا به بن بست خیلی خیلی خیلی وحشتناکی برخوردم خدا هم صدامو نمیشنوه و تنها دلیلی که خودکشی نمیکنم به خاطر ترسو بودنمه من هیچ امیدی ندارم هیچی هیچی تو این ۱۳ سال گذران عمر با این آقا همه ی امیدم رو از دست دادم من ۲۸ سالمه چیزی که میدونم اینه که ازمن خوشش نمیاد و همین باعث شده انقدر عذابم بده وهمیشه از کاه من کوه ساخته اصلا به منو بچه هاش نمیرسه مارو ول کرده ورفته پی خوشگذرونی های خودش خانواده ی ما طلاق رو عیب میدونن وزن باید بسوزه وبسازه و تحمل کنه ودم نزنه الانم همینطوره اما من دیگه بریدم دیگه نمیتونم خصوصا که پسرم رو دیگه نمیتونم پیش دبستانی بفرستم و این باعث شده کامل ناامید بشم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره👇
من وهمسرم نامزد بودیم و رفته بودیم پارک. اون موقع ها خیلی گیر میدادن. به دختر پسرای جوون تو پارک. تابستون بود نشسته بودیم رو چمن ها. خلاصه از، شانس بد اومدن سراغ ما. که نسبتتون چیه و فلان و این حرفا. گفتیم نامزد. گفتن حلقه کو؟؟؟ خلاصه زنگ زدن منزلمون ک مثلا بپرسن اینا ک بیرونن چ نسبتی دارن؟؟؟ چه لباسی تنشونه، اسمشون. چیه؟ که تو خونه آدرس لباس ایناعه مارو درست دادن و مارو بیخیال شدن و با پوزش تشریف بردن. وقتی برگشتیم خونه. تو جمع ک خیلی ها بود، نامزدم اومد تعریف کنه: گفت آقا این مامورا اومدن جلو. منم پاشدم شلوارم رو پوشیدم😳😳😳و گفتم بله بفرمایید، تو همین حین داداشش پرسید، داداش مگه شلوارتو در آورده بودی!!!!؟؟؟؟؟ گفت ااااا نه منطورم صندل مه🥴 این بنده خدا نامزد من صندل تابستونی پاش بود، اونو در آورده بود،نشسته بودیم رو چمن ها. اومد بگه بلند شدم صندل مو پوشیدم، گفت شلوارمو پوشیدم، ولی تو نگاه همه یه موجی میزد که برو بابا خودتی، همون پاشدی شلوارتو پوشیدی😁😁😁😁 ولی بجان بچم که الان 15 سالشه، پاشد صندل شو پوشید☺️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇