دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
هر زنی زیباست .....
پسرکی از مادرش پرسید:
مادر چرا گریه میکنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت نمیدانم عزیزم، نمیدانم!
پسرک نزد پدرش رفت و گفت:
بابا چرا مادرم همیشه گریه میکند؟
او چه میخواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش رسید، این بود که همه ی زنها گریه میکنند بی هیچ دلیلی!!!
پسرک هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند متعجب بود، پسرک یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت میکند از خدا پرسید :
چرا زنها این همه گریه میکنند؟؟
خدا جواب داد :
من زن را بشکل ویژهای آفریده ام به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند👌
به بدنش قدرتی دادم تا بتواند درد زایمان را تحمل کند 👌
به دستانش قدرتی داده ام که حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند، او به کار ادامه دهد👌
و به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند👌
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد، و از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد. 👌
و به او اشکی داده ام تا هر هنگام خواست فرو بریزد،
این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هر گاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده کند، 👌
زیبایی یک زن در لباسش موها یا اندامش نیست! 👌
زیبایی زن را باید در چشمانش جستجو کرد، 👌
زیرا تنها راه ورود به قلبش آنجاست. 👌
عزيز ایرانی مخصوصا، شمائیکه این متن رو میخونید.
افتخار کن به زن بودنت و به این موهبتی که خدا به تو داده.
تو لایق بهترین هایی، بهترین ها.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
زیباترین عروسی با دعوت اهل بیت و حضور ۲ شهید مدافع حرم در شب میلاد امام حسین (ع) ...💕
↩️جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع
💝من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم.
✍دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد.
💌کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.😍
از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم.
😇چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.❤️
خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.
👰عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.
📜برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر…
عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهیدسجادمرادی و
شهیدمرتضی زارع
در این جشن بود…🎊
آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم.
😅شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد.
🚗در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت:
برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.🌹
🌧آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست…
😌حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود😐
عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان…
همسر عزیزم،❤️ خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…🌺🍃
پس بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن🙂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
۱۰ ساله ازدواج کردم
با اقوام پدریم
نتونستم قبلش برم دانشگاه به خاطر مشکل مالی و مخالفت پدرم رشته دامپزشکی قبول شده بودم
با محمد که عقد کردم اوایلش نمیدونستم اعتیاد داره با این همه تحقیق که کردیم عموم هم محله ایش بود
بعد هفت ماه گفت حالم خوب نیس بیا خونه پدرم گفنگت واس چی گفت تریاک مصرف میکردم الان تو ترکم گفتم نمیام طلاق میگیرم خواهش کرد والتماس کرد که میخوام به خاطر تو ترک کنم بعدش بریم سر خونه زندگیمون ، قبول کردم
آخ که چقدر تو این سال ها سختی کشبدم وصبر کردم
بعد دوسار رفتیم خونه خودمون با فردی که مثلا ترک کرده
سه ماه نگذشته بودم فهمیدم اعتیاد مداد صنعتی داره گفت تو خونه ترکم بده ، ترکش دادم سه روز اول خوب بود بعدش پنهونی مصرف میکرد که مثلا خواب بره
این همه سال با مستاجری و بدون پشتوانه خوانواده همسر وخودم زندگی کردم
این همه سال خودم رو جوری نشون دادم که نشکستم
ولی الان دیگه شکسته شدم 😭😭😭
دوبار درخواست طلاق دادم ولی همیشه دلم به رحم می اوم
جلو همه دوستام منی که بااراده بودم خجالت میکشم با این اوضاع زندگیم
خودم چند بار در نبودش رفتم سرکار و چند تومن دراوردم
واس خودم وسایل و لباس میگرفتم
چندماه پیش گفت میخوام برم کمپ رفتم معرفش شدم بعد از پانزده روز زنگ زدبیا دنبالم پاک شدم مسوولان اونجا گفتن داره مارو دیوونه میکنه بیا ببرش، اوردمش
الان متوجه شدم مصرف داره بخدا دیگه خسته شدم چند روزه خوراکم فقط غصه و اشکای پنهونی شده به خاطر بچه دارنشدنش رفت کمپ ولی دوباره شروع کرده
بخدا دیگه بریدم
خسته از این زمونه شدم
نمیخوام خونه پدرم برم اونا دیگه سالمندن نمیخوام غصه منم بخورن وقتی میرم اونجا فقط میخندم که ناراحت زندگی من نشن این همه سال رنج کشیدن دیگه بسشونه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی👇
من پرستار اورژانسم یکسری شیفت شب وایساده بودم شب خیلی شلوغی هم بود
دم صبح یه دختره اومد اورژانس تنها خیلی حالش بد بود انقدر که مستقیم خوابوندنش رو تخت اورژانس تا دکتر بیاد بالا سرش مسمومیت شدید غذایی داشت کاشف به عمل اومد تن ماهی رو نجوشیده خورده همینجوری در تن ماهی رو باز کرده بود یکم گرمش کرده و خورده
دکتر خیلی دعواش کرد گفت امتحان داشتم وقت نبود
دانشجو بود هیچ همراهی نداشت خیلی هم ترسو بود اومدم انژیو رو بزنم به دستش بدتر رنگش پرید دیدیم خیلی ترسیده یکم سربه سرش گذاشتیم آرامش بگیره
من یکی دوباری بهش سر زدم خواب بود منم داشتم زیر لب یه آهنگ جدیدو زمزمه میکردم
یهو چشماشو باز کرد گفت وای چقدر دنبال این اهنگش گشتم اسمشو نمیدونستم
یکم وایسادم باهاش حرف زدن پرسیدم چرا تنهایی گفت اینجا دانشجوام
خانوادم تهرانن دیگه نصف شبی هم خونمو بیدار نکردم اونم صبح زود امتحان داشت
شیفتم تموم شد بهش گفتم من دارم میرم تلگرام داری برات اهنگه رو بفرستم؟
اون موقع هنوز فیلتر نبود
خیلی مشتاقانه قبول کرد فرستادم براش خداحافظی کردم رفتم تو ماشین نشستم قشنگ فضولی
عکسای تلگرامشو چک کردم شبم بهش پیام دادم بهتری تشکر کرد بعدم چند باری با فرستادن چند تا آهنگ سر باب آشنایی رو باهاش باز کردم
اینجوری شد که ما از یه تن ماهی نجوشیده به یه دختر یکساله رسیدیم.😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
تازه از سربازی برگشته بود و...👮♂
حدود ۲۰سالش بود…
که اومدن خواستگاریم...💐💍
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...
یادمه مراسم خواستگاری...
بابام ازش او پرسید...
"درآمدت از کجاست…؟"
گفت:"من روی پای خودم هستم و…
از هر جا که باشه نونمو در میارم..."
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست وقتی...❣️
میدیدم که چطور با خونوادم...
در مورد ازدواج صحبت میکنه...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
"حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..."🧕🏻
واسه عقد که رفتیم...📗💍
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم...📝
نوشته بود...
.
"دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤"
.
منم امضاش کردم...✍🏻
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت...
این پسر خیلی سخت گیره...
ولی من ناراحت نشدم...
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💞
واقعاً هم زندگی باهاش...
بهم مزه میداد...
تا قبل شروع زندگی مشترک...
دانشگاه میرفتم...
میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...👩🎓
وقتی که با مهدی ازدواج کردم...
بچه دار هم که شدیم...🤱
اونقده تو خونه خوش بودم...
که دلم نمیخواست جایی برم...
تا جایی که همه بهم میگفتن...
"تو چی از خونه میخوای…
که چسبیدی به کنجش…؟!"🤔
جو خونهمونو اونقد دوست داشتم...
که دلم نمیخواست رهاش کنم...
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود...
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...
بیشتر بمونم تو خونه و...
مادر باشم و یه همسر...💞
همسر شهید،مهدی قاضی خانی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک قصه عاشقی👇
به سرم زد بعد از سالها برم تئاتر شهر...
همونجایی که همیشه ۱۵ سال پیش باهاش میرفتم و یکی یکی تئاترها رو نگاه میکردیم و بعدش تا ساعتها مینشستیم و حرف میزدیم و نقدش میکردیم.
دلم برای راه رفتن کنار شونه های مردونش تنگ شده بود...
برای پالتوی مشکیش که تو روزهای سرد سهم دوش من بود..
مثل اون روزها رفتم ردیف اول نشستم..
هنوز سالن خلوت بود...
فکرم تو خاطرات داشت دور میزد که صدای آشنایی منو میخکوب کرد توی زمان حال...
صدایی که شبیه صداش بود..
نفهمیدم این صدا رو دارم از عمق خاطراتم میشنوم یا از دو ردیف پشت سرم.
بدنم یخ کرده بود اما پیشونیم خیس از عرق شده بود.
سریع برگشتم و توی یک لحظه چهره ی صاحب صدا رودیدم.
باورم نمیشد..خودش بود با پالتوی مشکی و البته موها و ریشهای جوگندمی شده.
تمام بدنم بی حس شده بود
دستهام یخ زده بودن
فقط دلم میخواست یکبار دیگه باهاش حرف بزنم..
اما...
.
تا آخر تئاتر نفهمیدم چجوری گذشت...
کاش بیشتر حرف میزد تا بیشتر صداش رو میشندیم.
کاش اصلا جای بازیگرا اون میومد روی صحنه و فقط برام حرف میزد.
.
تموم شد و صدای ترق توروق صندلیها بعد از بلند شدن تماشاچیها سالن رو پر کرده بود...
زانوهام رمق بلند شدن نداشتن.
یهو اسمم رو صدام کرد:
لیلا..لیلا جان..
دلم میخواست برگردم و به اندازه ۱۵ سال تنهایی بگم جانِ لیلا؟
اما قلبم داشت از جا کنده میشد..
دوباره صدا زد..لیلا جانم؟
بغضم رو قورت دادم و از چشمهام خواهش کردم الان گریه نکنن...
برگشتم که جوابش رو بدم اما دختر بچه ای پیش دستی کرد و گفت بله بابا جون؟
انگار آب یخ روی سرم خالی شد...
.
چند ثانیه خیره شد به چشمهام
شناخت...
قطعا شناخت...
مگه میشه نشناسه چشمهایی رو که ساعت ها مینشست و بهش زل میزد؟
همونطور که بهم زل زده بود لیلاش رو بغل کرد و بوسید و رفت...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿