دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی👇
من پرستار اورژانسم یکسری شیفت شب وایساده بودم شب خیلی شلوغی هم بود
دم صبح یه دختره اومد اورژانس تنها خیلی حالش بد بود انقدر که مستقیم خوابوندنش رو تخت اورژانس تا دکتر بیاد بالا سرش مسمومیت شدید غذایی داشت کاشف به عمل اومد تن ماهی رو نجوشیده خورده همینجوری در تن ماهی رو باز کرده بود یکم گرمش کرده و خورده
دکتر خیلی دعواش کرد گفت امتحان داشتم وقت نبود
دانشجو بود هیچ همراهی نداشت خیلی هم ترسو بود اومدم انژیو رو بزنم به دستش بدتر رنگش پرید دیدیم خیلی ترسیده یکم سربه سرش گذاشتیم آرامش بگیره
من یکی دوباری بهش سر زدم خواب بود منم داشتم زیر لب یه آهنگ جدیدو زمزمه میکردم
یهو چشماشو باز کرد گفت وای چقدر دنبال این اهنگش گشتم اسمشو نمیدونستم
یکم وایسادم باهاش حرف زدن پرسیدم چرا تنهایی گفت اینجا دانشجوام
خانوادم تهرانن دیگه نصف شبی هم خونمو بیدار نکردم اونم صبح زود امتحان داشت
شیفتم تموم شد بهش گفتم من دارم میرم تلگرام داری برات اهنگه رو بفرستم؟
اون موقع هنوز فیلتر نبود
خیلی مشتاقانه قبول کرد فرستادم براش خداحافظی کردم رفتم تو ماشین نشستم قشنگ فضولی
عکسای تلگرامشو چک کردم شبم بهش پیام دادم بهتری تشکر کرد بعدم چند باری با فرستادن چند تا آهنگ سر باب آشنایی رو باهاش باز کردم
اینجوری شد که ما از یه تن ماهی نجوشیده به یه دختر یکساله رسیدیم.😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
تازه از سربازی برگشته بود و...👮♂
حدود ۲۰سالش بود…
که اومدن خواستگاریم...💐💍
هنوز کاری هم پیدا نکرده بود...
یادمه مراسم خواستگاری...
بابام ازش او پرسید...
"درآمدت از کجاست…؟"
گفت:"من روی پای خودم هستم و…
از هر جا که باشه نونمو در میارم..."
حالت مردونهش خیلی به دلم نشست وقتی...❣️
میدیدم که چطور با خونوادم...
در مورد ازدواج صحبت میکنه...
با هم که صحبت میکردیم گفت:
"حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره..."🧕🏻
واسه عقد که رفتیم...📗💍
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم...📝
نوشته بود...
.
"دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند…❤"
.
منم امضاش کردم...✍🏻
مادرم از این موضوع ناراحت شد و گفت...
این پسر خیلی سخت گیره...
ولی من ناراحت نشدم...
چون میدونستم که میخواد زندگی کنه...💞
واقعاً هم زندگی باهاش...
بهم مزه میداد...
تا قبل شروع زندگی مشترک...
دانشگاه میرفتم...
میخواستم ادامه تحصیل بدم ولی...👩🎓
وقتی که با مهدی ازدواج کردم...
بچه دار هم که شدیم...🤱
اونقده تو خونه خوش بودم...
که دلم نمیخواست جایی برم...
تا جایی که همه بهم میگفتن...
"تو چی از خونه میخوای…
که چسبیدی به کنجش…؟!"🤔
جو خونهمونو اونقد دوست داشتم...
که دلم نمیخواست رهاش کنم...
موندن تو اون چاردیواری واسم لذت بخش بود...
تا حدی که حتی تصمیم گرفتم...
جای ادامه تحصیل و بیرون رفتن از خونه...
بیشتر بمونم تو خونه و...
مادر باشم و یه همسر...💞
همسر شهید،مهدی قاضی خانی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک قصه عاشقی👇
به سرم زد بعد از سالها برم تئاتر شهر...
همونجایی که همیشه ۱۵ سال پیش باهاش میرفتم و یکی یکی تئاترها رو نگاه میکردیم و بعدش تا ساعتها مینشستیم و حرف میزدیم و نقدش میکردیم.
دلم برای راه رفتن کنار شونه های مردونش تنگ شده بود...
برای پالتوی مشکیش که تو روزهای سرد سهم دوش من بود..
مثل اون روزها رفتم ردیف اول نشستم..
هنوز سالن خلوت بود...
فکرم تو خاطرات داشت دور میزد که صدای آشنایی منو میخکوب کرد توی زمان حال...
صدایی که شبیه صداش بود..
نفهمیدم این صدا رو دارم از عمق خاطراتم میشنوم یا از دو ردیف پشت سرم.
بدنم یخ کرده بود اما پیشونیم خیس از عرق شده بود.
سریع برگشتم و توی یک لحظه چهره ی صاحب صدا رودیدم.
باورم نمیشد..خودش بود با پالتوی مشکی و البته موها و ریشهای جوگندمی شده.
تمام بدنم بی حس شده بود
دستهام یخ زده بودن
فقط دلم میخواست یکبار دیگه باهاش حرف بزنم..
اما...
.
تا آخر تئاتر نفهمیدم چجوری گذشت...
کاش بیشتر حرف میزد تا بیشتر صداش رو میشندیم.
کاش اصلا جای بازیگرا اون میومد روی صحنه و فقط برام حرف میزد.
.
تموم شد و صدای ترق توروق صندلیها بعد از بلند شدن تماشاچیها سالن رو پر کرده بود...
زانوهام رمق بلند شدن نداشتن.
یهو اسمم رو صدام کرد:
لیلا..لیلا جان..
دلم میخواست برگردم و به اندازه ۱۵ سال تنهایی بگم جانِ لیلا؟
اما قلبم داشت از جا کنده میشد..
دوباره صدا زد..لیلا جانم؟
بغضم رو قورت دادم و از چشمهام خواهش کردم الان گریه نکنن...
برگشتم که جوابش رو بدم اما دختر بچه ای پیش دستی کرد و گفت بله بابا جون؟
انگار آب یخ روی سرم خالی شد...
.
چند ثانیه خیره شد به چشمهام
شناخت...
قطعا شناخت...
مگه میشه نشناسه چشمهایی رو که ساعت ها مینشست و بهش زل میزد؟
همونطور که بهم زل زده بود لیلاش رو بغل کرد و بوسید و رفت...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
👈️ جوانی را هنگام خروج از مسجد دیدم که کنار اتوموبیلم منتظر من است... بسیار لاغر بود با چهرهای رنگ پریده و قیافهای ترسناک... با دیدن او هراس به دلم افتاد... گفتم: چه میخواهی؟
گفت:من تصمیم گرفتهام توبه کنم...
فکر کردم میخواهد از قاچاقِ مواد مخدر یا راهزنی یا قتل توبه کند! چون قیافهاش به این کارهامیخورد... اما از او پرسیدم: «از چه چیزی توبه کنی؟»
.
گفت: «از دختر بازی!»
.
تعجب کردم! اما به روی خودنیاوردم و در حالی که تشویقش میکردم گفتم: «خوبه... الحمدلله که تو را توفیق توبه داد».
گفت: «اما یه چیز نمیگذاره توبه کنم!!»
گفتم: «چه چیزی؟»
.
🔷گفت: «وقتی توی بازار هستم دخترها دست از سرم بر نمیدارند.. از هر طرف به من علامت میدهند!!»
.
✅در حالی که مطمئن هستم اگر او به پیرزنی هم توجه نشان دهد محلش نمیدهد!
.
🔶داستان این جوان من را به یاد داستان یکی از کسانی انداخت که اسیرِ رابطه با دخترها شده بود...
او از طریق تلفن با دختری آشنا شد و از صدایش خوشش آمد و آرزوی دیدارش نمود...
.
❌او و شیطان همچنان آن دختر را فریب دادند تا آنکه توانست توی راه با او ملاقات کند... اما همین که آن دختر نقاب از چهره برداشت تا او را ببیند با چهرهی زشت او روبرو شد و گفت: «پناه بر خدا! این دیگه چه قیافهای هست؟!»
دختر گفت: «در اصل مهمترین چیز اخلاق است!»
.
ماشاءالله... این دختر میگوید مهمترین چیز اخلاق است!!! اما با وارد شدن به این راه مگر اخلاقی هم باقی گذاشتهای؟!!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
داستان کوتاه " جایزه "
نوشتهی : شاهین بهرامی
- آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریهی دانشگام
تو رو خدا دعا کن واسم مامان..
این ها را مرجان در گوشی میگوید و تماس را به پایان میبرد. سپس راه میافتد به سمت استودیو ضبط مسابقه.
پس از کمی انتظار مسابقه شروع میشود.
رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ میدهد و پابهپای مرجان پیش میآید.
مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست.
مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را میکند تا جایزه را ببرد.
ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و میداند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک میکند.
مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی میرسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده میشود.
مجری سوال نهایی را میپرسد
-کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟
مرجان وا میرود.
پاسخ سوال را نمیداند و در دل آرزو میکند رقیبش هم جواب را نداند تا مجری سوال دیگری را مطرح کند.
اما از آن سمت صدای زنگ میآید و رقیب پاسخ میدهد.
- ناصر تقوایی
مجری با هیجان زیادی بلند میگوید
- آفرین، کاملا درسته
خانم بینا شما برندهی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه.
سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان فرود میآید، او باورش نمیشود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده
چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید.
مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت...
- باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه.
چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟
واقعا ناامیدم کردی خدا...
آن سو صحبتهای مجری برنامه همچنان ادامه دارد
-خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کنندهی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزهشون میخوان چکار کنن
خانم بینا نگاهی به مرجان میاندازد و لبخندی میزند و در پاسخ میگوید
- اول تشکر میکنم از شما و برنامهی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم تونستم موفق بشم و این از همهی چی برام مهمتر بود.
راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه
بله درسته، قبل از شروع مسابقه من کاملا اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامههای خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازهی شما و همهی بينندگان عزیز، همهی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن و...
مرجان اما دیگر چیزی نمیشنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت.
پایان.
#شاهین_بهرامی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تعصب👇
منو همسرم دختر عمو پسر عموی دور هستیم مدت۴سال خاستگارم بود ولی نه خودم نه خانوادم راضی نبودن..
بطور اتفاقی با یه پسری آشناشدم ۷ماهی باهم در ارتباط بودیم در حد پیام ولی داداشم فهمید و خیلی اذیتم کرد که مجبور شدم برای فرار از فشار داداشم و اینکه میترسیدم به خانوادم بگه به پسر عموم جواب مثبت دادم..
الان ۵ساله ازدواج کردیم یه دختر ۳ساله دارم از زندگیم راضیم همسرم مرد خوبیه ولی اگه برگردم عقب هیچ وقت جواب مثبت بهش نمیدادم فشار رو تحمل میکردم تا با کسی ک واقعا دوسش داشته باشم ازدواج کنم نه اینکه بخوام فقط تحمل کنم..
من واقعا از نامزدی لذت نبردم چون همسرمو دوس نداشتم الآنم گهگاهی فکر میکنم چون مرد خوبیه تلقین میکنم به خودم ک دوسش دارم ولی هنوزم به اون طرف قبلی فکر میکنم
اون هنوز مجرده وگهگاهی میبینمش خیلی اذیت میشم..
به امید عوض شدن فکر همه ی مردهای متعصبی مثل برادر من
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿