eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
619 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
👈️ جوانی را هنگام خروج از مسجد دیدم که کنار اتوموبیلم منتظر من است... بسیار لاغر بود با چهره‌ای رنگ پریده و قیافه‌ای ترسناک... با دیدن او هراس به دلم افتاد... گفتم: چه می‌خواهی؟ گفت:من تصمیم گرفته‌ام توبه کنم... فکر کردم می‌خواهد از قاچاقِ مواد مخدر یا راهزنی یا قتل توبه کند! چون قیافه‌اش به این کارهامی‌خورد... اما از او پرسیدم: «از چه چیزی توبه کنی؟» . گفت: «از دختر بازی!» . تعجب کردم! اما به روی خودنیاوردم و در حالی که تشویقش می‌کردم گفتم: «خوبه... الحمدلله که تو را توفیق توبه داد». گفت: «اما یه چیز نمی‌گذاره توبه کنم!!» گفتم: «چه چیزی؟» . 🔷گفت: «وقتی توی بازار هستم دخترها دست از سرم بر نمی‌دارند.. از هر طرف به من علامت می‌دهند!!» . ✅در حالی که مطمئن هستم اگر او به پیرزنی هم توجه نشان دهد محلش نمی‌دهد! . 🔶داستان این جوان من را به یاد داستان یکی از کسانی انداخت که اسیرِ رابطه با دخترها شده بود... او از طریق تلفن با دختری آشنا شد و از صدایش خوشش آمد و آرزوی دیدارش نمود... . ❌او و شیطان همچنان آن دختر را فریب دادند تا آنکه توانست توی راه با او ملاقات کند... اما همین که آن دختر نقاب از چهره برداشت تا او را ببیند با چهره‌ی زشت او روبرو شد و گفت: «پناه بر خدا! این دیگه چه قیافه‌ای هست؟!» دختر گفت: «در اصل مهم‌ترین چیز اخلاق است!» . ماشاءالله... این دختر می‌گوید مهم‌ترین چیز اخلاق است!!! اما با وارد شدن به این راه مگر اخلاقی هم باقی گذاشته‌ای؟!! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
داستان کوتاه " جایزه " نوشته‌ی : شاهین بهرامی - آره مامان، اگه ایشالا برنده بشم  همونجوری که قبلا بهت گفتم نصف پوله جایزه رو میدم به خیریه و نصفشم میذارم واسه شهریه‌ی دانشگام تو رو خدا دعا کن واسم مامان..‌ این ها را مرجان در گوشی می‌گوید و تماس را به پایان می‌برد. سپس راه می‌افتد به سمت استودیو ضبط مسابقه‌. پس از کمی انتظار مسابقه شروع می‌شود. رقیب مرجان در مسابقه که او هم دختری جوان است به خوبی سؤالات را پاسخ می‌دهد و پابه‌پای مرجان پیش می‌‌آید. مرجان به شدت هیجان و استرس دارد و دل توی دلش نیست. مبلغ جایزه رقم قابل توجهی هست و مرجان نهایت تلاشش را می‌کند تا جایزه را ببرد. ته دلش قرص است به نیت خیری که دارد و می‌داند خدا به خاطر نیت خیرش هم شده به او کمک می‌کند‌. مسابقه به ایستگاه آخر و سوال پایانی می‌رسد که اگر هر کسی پاسخ صحیح بدهد برنده می‌شود. مجری سوال نهایی را می‌پرسد -کارگردان فیلم ناخدا خورشید کیست؟ مرجان وا می‌رود. پاسخ سوال را نمی‌داند و در دل آرزو می‌کند رقیبش هم جواب را نداند‌ تا مجری سوال دیگری را مطرح کند. اما از آن سمت صدا‌ی زنگ می‌آید و رقیب پاسخ می‌دهد. - ناصر تقوایی مجری با هیجان زیادی بلند می‌گوید - آفرین، کاملا درسته خانم بینا شما برنده‌ی نهایی ما هستید و جایزه نقدی این مسابقه به شما تقدیم میشه. سخنان مجری همچنان پتک به سر مرجان  فرود می‌آید، او باورش نمی‌شود به همین راحتی و پس از آن همه تلاش مسابقه را باخته و به حریف واگذار کرده چقدر روی پول جایزه و نیت خیرش و شهریه دانشگاهش حساب کرده بود تا به مادرش که به تنهایی او را بزرگ کرده و به این اینجا رسانده، فشار نیاید. مرجان از خدای خودش به شدت دلگیر بود و در دل میگفت... - باورم نمیشه خدا، من که نیتم خیر بود نصف پول جایزه رو هم گفتم میدم خیریه. چرا بهم کمک نکردی؟ چرا؟ چرا؟ واقعا ناامیدم کردی خدا... آن سو صحبت‌های مجری برنامه همچنان ادامه دارد -خب تشکر میکنم از حضور هر دو شرکت کننده‌ی عزیز و ضمن خدا قوت به خانم مرجان مودت که ایشون هم عالی بودن، تبریک میگم به خانم بهناز بینا و  ‌میخواستم از ایشون بپرسم که البته اگر مایل هستن به ما و بینندگان عزیز بگن با پول جایزه‌شون میخوان چکار کنن خانم بینا نگاهی به مرجان می‌اندازد و لبخندی ‌می‌زند و در پاسخ می‌گوید - اول تشکر میکنم از شما و برنامه‌ی خوبتون و خیلی خوشحالم امروز مهمان این برنامه بودم و خدا رو شکر میکنم  تونستم موفق بشم و این از همه‌ی چی برام مهم‌تر بود. راستش من از اولم اصلا جایزه برام اهمیتی نداشت  و فقط میخواستم خودم و اطلاعاتم رو محک بزنم این که برای جایزه هیچ تصمیم خاصی نگرفتم البته تا قبل از شروع مسابقه بله درسته،  قبل از شروع مسابقه من کاملا  اتفاقی صحبت های خانم مودت رو شنیدم که ظاهرا برای این جایزه و پول برنامه‌های خاص و خوبی دارن و همینجا میخواستم با اجازه‌ی شما و همه‌‌ی بينندگان عزیز، همه‌ی مبلغ مسابقه رو تقدیم کنم به ایشون که امیدوارم از من بپذیرن‌ و... مرجان اما دیگر چیزی نمی‌‌شنید فقط کمی سرش را بالا آورد و به سمت بالا نگریست و بعد سریع با شرم سرش را پایین انداخت. پایان. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تعصب👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تعصب👇
منو همسرم دختر عمو پسر عموی دور هستیم مدت۴سال خاستگارم بود ولی نه خودم نه خانوادم راضی نبودن.. بطور اتفاقی با یه پسری آشناشدم ۷ماهی باهم در ارتباط بودیم در حد پیام ولی داداشم فهمید و خیلی اذیتم کرد که مجبور شدم برای فرار از فشار داداشم و اینکه میترسیدم به خانوادم بگه به پسر عموم جواب مثبت دادم.. الان ۵ساله ازدواج کردیم یه دختر ۳ساله دارم از زندگیم راضیم همسرم مرد خوبیه ولی اگه برگردم عقب هیچ وقت جواب مثبت بهش نمیدادم فشار رو تحمل میکردم تا با کسی ک واقعا دوسش داشته باشم ازدواج کنم نه اینکه بخوام فقط تحمل کنم.. من واقعا از نامزدی لذت نبردم چون همسرمو دوس نداشتم الآنم گهگاهی فکر میکنم چون مرد خوبیه تلقین میکنم به خودم ک دوسش دارم ولی هنوزم به اون طرف قبلی فکر میکنم اون هنوز مجرده وگهگاهی میبینمش خیلی اذیت میشم.. به امید عوض شدن فکر همه ی مردهای متعصبی مثل برادر من @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک متن خوب👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک متن خوب👇
----چرا هیچوقت بهم نگفتی دوستم داری؟ ---چون نداشتم!!! ❌ اگه دچار یه علاقه یه طرفه شُدی بدون، علت علاقه زیادت به آدمی که دوستت نداره؛ خارق العاده بودن و دوست داشتنی بودن اون آدم نیست بلکه شما یک درگیری درونی داری که این گیر مدلش اینه: اول از نادیده گرفته شدن توسط اون آدم خوشت میاد توو ذهنت جذاب میشه(توو ذهنت ، وگرنه توو واقعیت اونم یه آدم معمولیه) بعد اگه بر حسب شانس اون آدم بهت توجه کوچکی بکنه باخودت میگی واااو اگه اون آدمِ دست نیافتنی امروز به من توجه کرد یعنی من آدم ارزشمندیم! چهارتا تکست شو پنجاه بار می خونی تا لابه لاش یه عزیزمی،جانمی،استیکر قلبی،چیزی بیابی! اینجوری اعتماد به نفس پیدامی کنی اما فرداش که دوباره باهات مثل یخچال برخورد می کنه نه تنها اون اعتماد به نفس کاذبی که بدست آوردی ازبین میره بلکه دوبرابر احساس بی ارزشی و دوست نداشتنی بودن می کنی!! ❌ گیر درونی توبرطرف کن: برای خودت ارزش قائل شو مهم نیست چقدر چاقی! چقدر چشمات درشت نیست! چقدر پول نداری! چقدرپوستت روشن نیست! مهم اینه که تو یه انسان منحصربه فردی و باویژگی ها وشخصیت تو فقط یه دونه درجهان وجودداره اونم خودتی.. ❌ گیر درونی یعنی توو ناخودآگاهت از مورد تحقیر و بی توجهی قرار گرفتن خوشتون می یاد و لذت ببرین! چون خودت قلبا معتقدی موجود بی ارزشی هستی! ترسناکه ، نه ؟ ❌گاهی وقتشه به جای کوچ ازین رابطه به اون رابطه،با خودت بگی: شاید بهتره یه مدت اصلا با کسی نباشم! روی خودم،سلامتم،علایقم و تکاملم تمرکز کنم. «هیچکس از تنهایی نمرده!...فقط قوی تر شده ، چون کشف کرده میتونه روی خودش و توانایی هاش حساب بازکنه» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
منم میخوام داستان عشقمو بگم.. کلاس دوم ابتدایے بودم سال۷۷ تو روستا درس میخوندم ڪ برادرم باچندتا از دوستاش برا دوره دبیرستان رفتن شهرخوابگاه..ازبین همه دوستاے برادرم تنهاپسر متین وآرومے بود ڪ با اونا ڪ پرشر وشور بودن دنیایے تفاوت داشت..توعالم بچگی مهرش ب دلم افتاده بود وازش خوشم میومدعاشقش نبودم ها(کوچیک. بودم نمیدونستم عشق وعاشقے چیه)فوق العاده خوش اخلاق ومودب بود ...میدونستم دختر عموش ب اسمشه(یعنی هر دو باهم بدنیا اومده بودن واسمشون رو هم بود.رسم مزخرف اقوامشون تو روستا،هنوزم پا برجا هست)تا سال۸۹ڪ با مادرم رفتم بانڪ ب طور کاملا اتفاقے حسین را اونجا دیدم!!!ی جوون ۲۶ ساله ڪ دنیایے با اون زمان ها فرق کرده بود حسابے خوش تیپ ومرتب و جذاب!!!براے ی لحظه اینقدر بهش خیره شدم ڪ یادم رفت برا چه کارے رفتم بانڪ محو تماشاے چشماش شده بودم آخه چشماش بی نهایت قشنگ وگیرا بود وهست..یک آن توے دلم دعا کردم خدایا🌸 ای کاش این چشماها مال من بود..(آخه میدونید اون با دختر عموش با اینکه هیچ کدوم ب هم علاقه نداشتندو همه مردم روستا هم میدونستن فقط بخاطر رسمشون وعهد پدرومادراشون ب عقدهم در اومدن)خلاصه اون روز این حسین آقا رفت توے ذهنمون هر کے میومد خواستگارے تو ضمیر ناخوداگاهم با اون مقایسش میکردم وهیچ کدوم ب دلم نبود...من دنبال درسمو گرفتم و رفتم دانشگاه و نسبت ب ازدواج کلا بے خیال شدم..تااین ڪ حسین با نامزدش اختلاف زیادے پیدا کردن خانواده هاشون تصمیم گرفتن زوتر مراسم عروسے را بگیرن ولی سرنوشت اینو نمیخواست ویڪ ماه ب عروسے همه چے بهم خورد وتصمیم ب طلاق گرفتن😔(خداشاهده من توے دلم دعا میکردم ڪ زندگیشون خراب نشه ومشکلاشون حل بشه )ولے طلاق با نصف مهریه انجام شد واینا از هم جدا شدن....عروس خالم میشه دختر خاله حسین،هروقت ڪ میومد خونمون کلے از حسین واخلاقیاتش تعریف میکرد منم با گوش و جان دل میسپردم ب حرفاش و روز ب روز بیشتر شعله هاے این عشق یڪ طرفه در وجودم زبانه میکشیدولے ب هیچکس چیزے نمیگفتم من بودم ودفتر خاطرات روزانه ام ڪ از عشقم نسبت بهش مینوشتم...یک. درصد احتمال نمیدادم گزینه بعدے برا ازدواجش من باشم..تااین که ے روز پدرم مدارڪ وکارت دانشجوییمو داده بوده ڪ بیار دم خونمون .اونم داده دست برادرم ورفته ب خواهرش گفته ڪ دخترفلانے چقد زشته(ولی نیستم تو عکس زشت افتادم )خواهرشم گفته ما ڪ اونو برا تو در نظر گرفتیم..خلاصه اونم با اکراه قبول کرده ویڪ سال بعد طلاق اومدن خواستگارے ...واقعاباورم نمیشد ے عشق بچگانه ب ظاهر ساده شکل واقعے ب خودش بگیره ..بااینکه پدرم ومادرم راضے نبودن بخاطر نامزدے قبلیش.،ولی برادرم گفت جوون سربه راه و خوبیه وچون دوستمه همه جوره تاییدش میکنم ..وماسال ۹۳ب عقد هم در اومدیم والانم خدا را هزاران بار شکررر🤲 ے زندگے آروم وپر از عشق وعلاقه داریم با ۲تا گل پسر👨‍👩‍👦‍👦 کوچیک..راستی من از وقتے اونو تو بانڪ دیدم همیشه خودمو با اون تصور میکردم حالا با وجود کانال خوب شما میفهمم از قانون جذب استفاده میکردم !!!وبعدنادفترمو ڪ براش نوشتمو بهش نشون دادم (نوشتن خاطراتم مال بعد طلاقش بوده)گفت خوب بعد طلاق زنگ میزدے ومیگفتے ڪ زودتر میومدم 😁منم بهش گفتم حاظر بودم بمیرم وعشقتو با خودم بگور ببرم ولے غرورمو خرد نکنم یا پیش کسے نگم..میخنده....امیدوارم همه دختراے مجرد گروهمونم انشالله ے بخت واقبال خوب نصیبشون بشه وخوشبخت بشن 🤲🤲...ممنون ڪ داستانمو خوندین..دوستتون دارم وب خدا می سپارمتون❤️❤️💋💋🥰🥰🙏🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
داستان عشق ازدواج ما اینجوری بود.. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 ازدواج ما کامل سنتی بود من اول نمیخواستمش ولی الان جونمم واسش میدم😍😁 همه میگفتن برو من مخالفت میکردم و با مشت زدم در شکوندم الان ازش دفاع کردنی میگن مگه تو همونی نیستی که درُ شکوندی دوستان بعد عقد مهرش به دل میوفته بهترین حس دنیاس و من ۱۶سالمه سال ۹۹/۹/۲۰عقد کردیم دو روز بعد عقدم گردنم کبود بود سوژه شده بودم😂😁 قسمت مجردای کانالمون .. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری 👇 من چند سال پیش خواستگار اومد برام مامان و خواهر و عموی پسر اومدند خودش سرکار بود تابستون هوا گرم من نمیدونستم دوماد نیومده قشنگ شربت آلبالو درست کردم تو سینی گذاشتم مامانم گفت شربت بیار منم چادرمو سرم کردم رفتم توی اتاق به مامان و خواهرش تعارف کردم تا رسیدم به عموی پسره فکر کردم خود دوماده آقا هول شدم چادرم ول شد سینی شربت آلبالویی ریخت روی شلوار عموش حالا رنگ شلوارش کرمی 😂 وای چه خنده دار شده بود قرمز رنگ بیچاره عموی پسره دستشو گرفته بود به شلوارش الفرار 😝😝😝مامانم گفت دیگه پاشونو نمیزارن میترسن تو سینی چایی بریزی روشون دیگه پیداشون نشد😭😭😭😭😭😭😭  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿