eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
من ۳۲ و همسرگلم ۳۹ سالشونه. من توی ۱۱ سال زندگی مشترک، حرفامو با داد و فریاد، قهر، دعوا و کتک کاری پیش میبردم! چیزی از همسرداری نمیدونستم و چون شوهرم دوستم داشت سعی نمی کردم اخلاقما عوض کنم. توی بارداری دومم، اخلاقم بدتر شد. تا فهمیدم شوهرم با زنی که تو مجردی دوست بودند، تماس تلفنی دارن! ❌ این وقتی بود که من هیچ توجهی به شوهرم نداشتم و دریغ از کمی محبت! میخوام اینا بگم هرکاری از دست هر ادمی ممکنه. ✅ من فهمیدم و شوهرم چیزهایی گفت که منو به خودم اورد. گفت تو مهربون نیستی! محبت نمیکنی و این حرف تیری بود به سمت قلبم و از خودم بدم اومد. حتی خونوادمم ازش حمایت کردن. از اون موقع تا حالا که دخترم دو ماهشه تغییر کردم. محبت میکنم. به خونوادش احترام میذارم و تو مواقع دلخوری، سکوت میکنم. حالا شوهرم حرفامو گوش میده و هرکاری برام میکنه. عزیزان! کلام اخر محبت، محبت، محبت. گره کار ما زنهاست که اگر نباشه زندگی بر فناست. برا خوشبختی همه صلوات😌 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک درددل👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک درددل👇
من و شوهرم ۴۰ سالمون و سه تا فرزند داریم نمیدونم واسه چی اصلا ما دوتا پیش هیچ کسی مهر نداریم یعنی کسی اصلا ما رو دوست نداره حتی پدر و مادر خودمون . هر کی سلامی به ما میکنه از سر اجبار و شاید نیازه . نمیدونم چجوری بگم شما عزیزان منظورمو بگیرید . مثلا ما میریم خونه بابا و ننه هامون یا فک و فامیلا یا حتی دوستان خودمون ولی اونا نمیان و نمیرن مگه اینکه ما ده بار یا بیشترم بریم اونا ی بار بیان یا نیان . یا اگه سال بره و بیاد کسی زنگمون نمیزنه مگه اینکه خودمون بهشون زنگ بزنیم یا که دکتری برن یا کاری داشته باشن زنگمون میزنن . خانواده هر دومون همین اخلاق رو دارن . همیشه به شوهرم میگم من و تو دوتا بچه صغیر بودیم با هم ازدواج کردیم و خونه پدریمونم حکم خونه الیاسی تو فیلم از سرنوشت رو داره ☺☺☺. احوال همه رو میگیریم هر کی مریض میشه عیادتشون میریم عروسی دعوتت کنن میریم تولدی باشه و مارو توجمعشون قابل بدونن میریم خلاصه هر مراسمی باشه چون کسی رو نداریم (البته از قوم مغول بیشترن ولی واسه ما کس و کار نمیشن) تا دعوت میکنن با کله میریم . رفتنو میرم ولی با هزار غم و خودخوری چون دلم به حال خودمو بچه هام میسوزه که چرا کسی به مراسمای ما نمیاد نه به خوشحالیا و نه به ناراحتیا . ولی از پارسال منم این اوسکل بازیامو گذاشتم کنار حال به حال زنگشون نمیزنم و هر دو سه ماه یکبار میریم خونه هاشون اونم در حد یک نیمروز . خیلی تنهاییم دلم واسه این طفل معصوما میسوزه اگه مدرسه نباشه تو خونه میپوسن خودمم دیسک دارم نه هزینه عملشو دارم و نه کسی رو دارم تا بیمارستان باهام بیاد بخاطر همین دیسک نمیتونم این طفلیا رو تا پارکی، پیاده رویی ،جایی ،ببرم خلاصه تا از مدرسه میان و نهار بخورن و راه بیفتیم میشه ساعتای ۳ تا پیاده برسیم پارک میشه ۴ .نیم ساعته باید برگردیم چون به شب میخوریم البته من و بچه ها جایی بخوایم بریم تنها میریم چون شوهر جان معتاده (البته معتاد تریاک و ناس) از خودش اضاف نمیشه با ما بیاد . تو خونه افسرده شدیم شوهره از راه میاد نشئه باشه ی جور رو اعصابمون میره نشئه نباشه ی مدل دیگه اعصاب من و بچه ها رو داغون میکنه نمیگم همش مقصر اونه چون خیلی تو خونه موندیم ما هم صبر و حوصله انچنانی نداریم . پول و پله اضافم نداریم که مسافرتی یا جایی بریم . دلخوشیمون خونه همون بابا و ننه بود که اونام ما رو از خودشون راندن و دلمونو شکوندن طوریکه همیشه میگم خدایا ما که بی کس و تنهاییم این خانواده هامون همه با هم تو ی شب بمیرن و خیالمون راحت شه و پیش در و همسایه مجبور نشیم بخاطر رفت و آمد نکردنشون اینقد دروغ رو هم سوار کنیم . اگه کسی پرسید چرا کسی نمیاد خونتون یا شما چرا جایی نمیرین با خیال راحت بگیم خدا رحمتشون کنه همه با هم مردن و ما هم کسی واسمون نمونده که جایی بریم . این تیکه آخر محض مزاح بود از بس که آتیش تو جیگرمه . نه خدایش دلمون به چی خوش باشه . تنمون پر درد دلمون پر غصه . زمستونا شبش واسمون ماتمه و تابستونا روزش . حداقل کاری باشه مشغول شی خوبه هیچ کار خونگیم نیست . یا میخوایی بری هنری یاد بگیری ی خاک تو سرمون کنیم کلی اولش باید هزینه کنی که اونم نداریم . ی سری خواستم برم راسته دوزی گفت باید بری چرخشو ۱۵ تومنه بخری منم نرفتم . فقط مث گاو میخوریم و مث خرس میخوابیم (خواب زمستونی و خواب تابستونی😊😊😊 )فقط خدای مهربانم این دنیامون که تباهه در آخرت از مون نپرسی عمرت را در چه راهی صرف کردی بیشتر از این شرمنده نشیم . چون عمرمون به اجبار داره اینجوری سپری میشه و از عهده ما خارجه. ‌‍‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره شیرین👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره شیرین👇
ماخانواده ی یازده نفره ی شلوغی بودیم اغاجون ومامان وبابام چهارداداش بزرگتروچهارابجی توی یک روستای خوشکل وسرسبززندگی میکردیم...خونه داییم نزدیک خونمون بود باپسرش همسن بودم ودخترش همسن ابجی کوچیکم بود. منودوتاابجی کوچیکم ازصبح تاغروب بابچه های داییم دنبال بازی وخرابکاری بودیم، زنبورارومیگرفتیم میریختیم داخل یه بطری که ممکن بودتاغروب یکی دوتامون باصورت ورم کرده برگردیم خونه. خاله بازی که نگواتیش واقعی روشن میکردیم غذامیپختیم وهمونجابانون محلی میخوردیم. پسرداییم ماروسواردوچرخه میکرد تانیمه ی راه کل بس زمین میخوردیم زانو وارنجامون همیشه زخمی بود. بابام یه موتورسیکلت داشت اخرهفته ها مارومیبردداخل یاغی که نگهبانش بود چون تعدادمسافراش بالابود بیشترموقع ها باموتور چپ میکردیم مامانوبابای بیچارم تاچندروزازدردکوفتگی نمیتونستن درست راه برن ماهم منوایجیامم ماشاالله انگارگربه یه جابندنبودیم سال هاگذشت بزرگترشدیم تجربه هامون واقعاتوی همون بازیامون درموردزندگی زیادشده بود تاشدچهارده سالم دیگه بچه های داییم روخیلی کم میدیدیم یامدرسه بودیم یافصل تابستون وعید مسیرتعطیلاتشون ازماجدابود یک روزجمعه مامانم بایه قبلمه سمبوسه اززنداییم خواست بریم سرزمین کنارجوی اب مارفتیم دیدم پسرداییم موتورسیکلت نوخریده منم زوق زده ازمامانم خواستم سواربشم خلاصه چادرم رومرتب کردم نشستم پشت سرپسرداییم دبروکه رفتیم اونقدرتندمیرفت که چشمتون روزبدنبینه ازموتورافتادم پایین یه لحظه چشمم بازکردم دیدم همه خودشونومیزنن مامانم یکی میزدتوصورت خودش دوتاتوصورت من😂رسوندنم بیمارستان تاشب تواتاق عمل دستموگچ میگرفتن ازخوش شانسی یابدشانسی هفته بعدش برام خواستگاراومد قبول کردیموخدایه دخترویه پسربهم داد گروه بازیمون کلاازدواج کردن حالا وقتی توی جمع اقوام هستیم منوپسرداییم ازبچگیامون میگیم شوهر منوزن پسرداییم ازخنده ریسه میرن😂😂 مامان وباباهای گل خواهش میکنم به بچع هاتون اجازه بدین بچگی کنن به خدادنیاشون ازهمون خاله بازیاشکل میگیره من ۳۴ساله شدم ولی هنوزکودک درونم شیطونه چون زمان بچگیم کسی نخواست اونوازپادربیاره @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه جالب👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه جالب👇
سلام خانومها یه ماجرایی رو من چند وقت پیش می خوندم برای اونهایی که همسرانشون بیکارن خیلی کاربردیه: یکی از تجار ورشکست میشه از دست طلبکارها مخفی میشه دقیق یادم نیست حرم یکی از ائمه میره یا متوسل میشه بهش گفتع میشه برو بشین تو مغازه میگه هیچ جنسی ندارم مغازه خالیه طلبکارها دنبالمم گفته میشه برو بشین تو مغازه تو چه کار داری میره. در مغازه رو باز می کنه و میشینه توش بعد مدتی که نشسته بوده میبینه یکی اومد گفت من یکسری جنس دارم ولی جای فروش ندارم اگر قسمتی از مغازه رو بهم اجاره بدی من هم بخشی از فروشم رو بهت میدم خلاصه موافقت می کنه کم کم میگه بخشی از جنسها رو بده من هم بفروشم کارشون میگیره و وضع مالی عالی میشه جالب اینجاس یکی از میلیاردرهای تهران هم وضعی شبیه همین اقا رو داشته .... گفته شده امید به خدا رو در هیچ حالتی از دست ندید. همسرتون رو تشویق کنید با وجود تداشتن کار از خونه بزنه بیرون خدا راه جلوش میزاره واقعا امتحان شده هست این راه شما هم امتحان کنید. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه تلخ👇
۳۹ سالمه از مشهد من ۲۲ سال پیش ازدواج کردم تک فرزند بودم خواستگارم خیلی داشتم ولی خب خیلی هم ناز میاوردم..از اول بچگی به اسم پسر داییم بودم بزرگ که شدم با اینکه فوق العاده از همه لحاظ پسر خوبی بود بخاطر اینکه تو روستا بودن گفتم نمیخام ...دیپلم گرفتم بعد مدرک تایپ لاتین و فارسی رو گرفتم رفتم سرکار .یه روزخواهرناتنیم اومد سرکارم با یه آقایی گفت این اقا شرکت داره و میخواد ببرتت تو شرکتشون فردا شب بیا خونه ما و مدارکتم بیار ..منم خوشحال .فرداشبش که رفتم خونه خواهرماین اقا که عموی شوهرمه با خانومش و دخترش اومدن و منم از همه جا بی خبر خلاصه خواستگاری و هزار تا دروغ که پسر برادرم اله و بله فرداشم با خانواده شوهرم اومدن و نمیدونم چطوری بله رو از من گرفتم و من شدم عروس این خانواده ...نه مراسم عقد برام گرفتن نه خرید عروسی و نه هیچی ...دوسال توعقد بودیم و بعد عروسی کردیم از دوهفته بعد عروسی کلا شوهرم شد یه شیطان به تمام معنی😞 هرشب کتک هرشب غذاهام پخش توخونه فحش بدو بیراه انگار جنون داشت همش صورتم کبود بود ...دومته حامله نشدم اونقد منو میزد که تو اجاقت کوره ماه سوم حامله شدم بچم تو شکمم بود نگم که چقد کتک و چقد لگد تو شکمم خورد پنج ماهه حامله بودم سنگ کلیه گرفتم در حد مرگ درد داشتم منو نبرد دکتر ..با موتورمنو برد انداخت در خونه بابام و رفت بردنم بیمارستان و اینم گذشت ..بابام گفت بیاین خونه خودمون بشینین که اجاره ندین اومدم خونه بابام ولی بدتر شد دیگه جلو بابامم همین رفتارا ادامه داشت دخترم دنیا اومد بد از بدتر شد ..هرشب مست میومد خونه و بهانه گیری میکرد و شروع میکرد به کتک .یه شب با میل پرده اونقد منو زد که میل پرده از وسط شکست یه شب با ته مگس کش یه شب به انبر دست داغ میخواست چشمو کور کنه یه شب با چاقو میخواست صورتمو خط بندازه با التماس از دستش خلاص شدم..سرتونو درد نیارم بابام طاقت نیاورد یه شب که خیلی منو زد حالش بد شد و از فرداش دیگه بابام افتاد رو جا ..یکسال بعدم دق کرد و مرد😔دخترم ۶ سالش بود که فوت کرد .بعدش خونه بابامو فروخت و مادرم قرار شد با ما زندگی کنه اونقد منو مامانم و اذیت کرد که مادرم طاقت نیاورد رفت روستا پیش فامیلاش .اونم هرروز زنگ میزد و بخاطرمن گریه میکرد اونم پارسال فوت کرد ..الان دخترم ۱۸ سالشه و یه پسر ۳ ساله دارم ولی همچنان باهمین مرد دارم زندگی میکنم هنوزم فحش میده هنوزم ازارم میده معتادم هست مشروبم میخوره .اگه بخوام این ۲۲ سال زندگی رو بگم یه کتاب میشه .نمیگم هیچوقت خوب نبوده .چرا گاهی خوب بوده ولی انقدر خوبیاش کم بوده که زیر اونهمه بدی گم شده ... حتما میگین چرا طلاق نگرفتی..میخواستم بگیرم ولی تهدیدم میکرد میگفت میکشمت اونقد ازش میترسم که حتی جرات همین کارم ندارم ...خیلی خسته ام خیلی خیلی ولی بخاطر بچه هام تحمل میکنم و هنوز ناامید نشدم 😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
زمان تولد بچه مان در خرداد 1363 در اندیمشک بودیم؛من باردار بودم، عباس لباس های رزمش را نمی آورد خانه؛ همان جا خودش می شست تا من اذیت نشوم نزدیک وضع حمل که شد، آمد و مرا برد دزفول؛ در راه آدرس بیمارستان را پرسید؛ بنده خدایی گفت:" آخر همین خیابان بیمارستان حضرت زهرا(س) است." اسم بیمارستان را که شنید، آه عجیبی کشید، بنده دلم پاره شد پرسیدم : "عباس ؟" گفت :" یا زهرا رمز زندگی من است در عملیات فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، با زنی ازدواج کردم به نام زهرا، حالا هم تولد بچه ام بیمارستان حضرت زهراست." همسر شهید عباس کریمی @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک ایده معنوی👇