دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
شوهرم ادم خوبیه ولی بعضی وقتا یه چیزهایی از پنهان میکنه
سلام خدمت دوستان گلم وقتتون بخیر ،ببخشید من ۱۷ ساله که ازدواج کردم
شوهرم ادم خوبیه ولی بعضی وقتا یه چیزهایی از پنهان میکنه😌😌😌
مثلا داخل گوشیش دیدم که پول واریز میکنه برای داداشاش یا کسی دیگه اگر
بخوان،واقعا ازاین که پول میده ناراحت نیستم ازاین که به من نمیگه واقعا خیلی
ناراحت شدم ازدستش ولی به روش نیاوردم تورو خدا بگین چطوری باهاش
برخورد کنم که بهم بگه،اخه دیدم بعضی از اقایون اب میخورن با خانم هاشون
درجریان میزارن ،خواهش میکنم که راهنماییم کنید اعصابم ازدستش خورد شده منتظرتونم اورژانسی کمکم کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام لطفا مشکل منم بزارید
من ۲۲ سالمه امشب شب تولدمه
هفته پیش نامزد کردم پسره خیلی پسر خوبیه خیلی
سربزیره وخیلی مرده همه جوره تایید میشه وشده نه اهل دختربازیه نه مش+++روب
ونه قلیون اصلا پاستوریزه ولی نه از این چلمنگا ها نه فقط پاک زندگی میکنه من
چون خط قرمزم این مسائل بوده راضی شدم باهاش ازدواج کنم بعد بشدت کم روه
چن روز خرید نامزدی مثلا۴۰۰ متر باهم راه میرفتیم هیچی نمیگفت بعد یه دفعه
ولم میکرد میرفت کنار پدرش راه میرفت منو جامیزاشت میرفتیم حرف بزنیم خیلی
سریع میرفت پیش خونواده ۳ روز قبل از نامزدی شمارمو داشت تا دوروز بعدنامزدی
هیچچچچ پیامی بهم نمیداد اخرش اعتراضا بلن شد وگفتم وسایلموپس
بفرستین من تک دخترم این بی توجهی برام خیلی سخت بود گه به گوش پسره
رسید پیامک داد الا تا من چیزی نگم چیزی نمیگه تامن حرف نزنم حرف نمیزنه
نمیزاره بهش زنگ بزنم هرکاری میکنم هیچ اپ مجازی نصب نمیکنههزاربارگفتم تولدمه
گفت نمیام امروز مامانش زنگ زد گفت میایم بخدا سجاد کم حرفه وکم رو حالا
غروب میگم یه روبیکا نصب کن که چنتا عکس برام بفرصتی بک گراند گوشیم بزارم
برگشته میگه دختر جون من از این لوس بازیا وقهرو این چیزایه مسخره خوشم نمیاد
من همینم که هستم این ادم خیلی سرده خیلی بی حسه نمیدونمچیکارکنم اگه
کسی مشابهش تجربه داشته راهنمایم کنه چون میخام حلقمو پس بفرستم
💞💞💞💞💞💞💞
گلاریس
💞💞💞💞💞💞💞💞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
عاشق پسری شدم وقتی بهش گفتم بلاکم کرد
سلام نازگلی خانم میشه لطفا پی منم بزارید توی گروه
دوستان خواهش میکنم بهم کمک کنید به کمک های شما احتیاج دارم من دختری ۱۶
ساله هستم عاشق یه پسر شدم چند سال دوسش دارم بهشم گفتم ولی آورد بلاکم
کرد البته گفت دختر خوبی هستی و بلاکم کرد دوستان من نمیتونم بدون اون
خواهش میکنم بهم کمک کنید هزار بار دعاتون میکنم فقط بهم کمک کنید
نمیدونم چکار کنم اینو قبلا گفتم یکی گفت جلوش رژه برو من این کارم کردم نگم نگام نرد نه نگام کرد
ولی وقتی میبینم بلاکم کرده می خوام بمیرم همیشه فک میکنم اون با یک دختر
دیگ نباشه یه وقت همیشه دعا و نماز می خونم که عاشقم بشه دوستان خواش
میکنم بهم کمک کنید باید چکار کنم که بهش برسم؟
دوستان خواهش میکنم راهی بگین که من
بهش برسم خدایی برام سخته دوری ازش راهی بگین که بهش برسم خواهش میکنم😭🙏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خیلی سال پیش، بچه که بودم . پول یکی از همکارهای بابامو خورده بودن ...
دقیقا یادم نمیاد قضیه اش چی بود ولی می دونم طرف هیچ راه قانونی و غیر قانونی نداشت که بتونه حقشو پس بگیره .. اومد بود واسه بابام درد و دل می کرد اخرین جمله اش به بابام این بود .. «حاجی دستم هیج جا بند نیست ... »یهو بابام اومد توو حرفشو گفت .. چرانیست ...
« به خدا واگذارش کن .»
بعد با مکث کوتاه با صدای ملایم تری گفت :
از ته دلت واگذارش کن به خدا که بد تاوون میده ..بد .
بابام یجوری این حرفو زد که انگار با تموم وجودش بهش اعتقاد داره ....هنوزم بعد این همه سال اون نگاهش و لحنش توو خاطرم مونده
بعد ها به این فکر کردم که به خدا واگذار کردن عکس به خدا سپردنه ...یا همون خداحافظیه که بر حسب عادت مدام می گیم ...
در حقبقت عزیزانمونو با خداحافظی می سپاریم به خدا، تا اونی که بر همه چیز تواناست مراقبشون باشه ..
عکسش هم همین به خدا واگذار کردنه که خدا رو وکیل می کنیم برای گرفتن حق مون ...و کدوم وکیل قوی تر و خوش قول تر از خدا..
جند روز پیش ، سر کلاس یه استاد روانشناس نشسته بودم داشت نگاه پارادوکسیکال رو توضیح می داد فکر کنم معنیش این می شد که در عین حال یه جیزی هم هست هم نیست ..
یه جور نگاه متناقض که بسته به شرایط ازش استفاده می کنی تا به نتیجه دلخواه برسی..
وسط تدریس پاشد گفت بزار یه جمله براتون بنویسم که اگه باورش کنید دنیاتون متحول میشه و رفت رو تخته بزرگ نوشت
«کسی نیست ..»
بعد عینک شو برداشت درست عین بابام مکث کوتاهی کرد و با صدای ملایم تری گفت کسی نیست باور کنید ..در عین حال که همه هستن و از همه کمک می گیرید ولی کسی نیست جز او..
همین طور که درس می داد یاد خاطره پدرم افتادم بابام با اینکه حتی نمی تونست پارادوکسیکال رو تلفظ کنه ولی از این ترفند توو زندگیش استفاده می کرد ...
کاش بابام زنده بود و ازش می پرسیدم .. بابا جون میشه یکی و هم به خدا سپرد و هم به خدا واگذارش کرد؟
یهش می گفتم
دور سرت بگردم بابا جون نکنه یه جایی لابه لای این زندگی دلت از من گرفته زیر لب واگذارم کردی به خدا... که اینجوری بین و زمین هوا معلق ام ..
نمی خوام غصه مو بخوری بابا ... ولی از وقتی رفتی هیچی جور نیست ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام من ده ساله زندگی مشترک دارم و تجربه ی زندگی رو کم و بیش به دست اوردم،
وقتی میخواستم عقد کنم پدر بزرگ عزیزم اومدن کنارم و دستم رو گرفتن و گفتند :
باباجان با هم بسازید هیچ وقت "من" نباشید ، گاهی باید توی زندگی " نیم من " بود
اون موقع شاید درست نفهمیدم منظورشون رو ولی الان میدونم یعنی بعد از ازدواج باید به فکر هم باشیم و هوای هم رو داشته باشیم
منافع ما مشترکه، خوشحالی همسرم توی روحیه ی من اثر میگذره و ناراحتی و خشم من ، زندگی اون رو بهم میریزه ، پس باید نیم من باشیم
اگر جایی خواسته ی من مشکلی برای همسرم ایجاد کنه و بالعکس باید با هم صحبت کنیم و تصمیمی بگیریم که نفع هر دوی ما باشه. این تجربه ی بزرگ زندگی رو با شما به اشتراک می گذارم به این امید که نصیحت پدر بزرگم برای شما هم کارگشا باشه.
🌹 الان یک ساله که ایشون رو از دست دادم اما هیچ وقت این کلامشون یادم نمیره و شد یادگاری درخشان برای من.
لطفا جهت شادی روح پدر بزرگم، معلم بزرگ زندگیم، صلوات بفرستید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خاطره اعضای کانالمون جهت شاد شدن فضای کانالمون
سلام
سال اول دانشگاه از سخت ترین سالهای خواستگار راه دادن من بود . گاهی آنقدر مهمون زیاد بود که مادرم چند مهمان رو در یک روز هماهنگ میکردن.
خلاصه یه روز قرار بود ۲ مهمان با فاصله ۲ ساعت تشریف بیارن منزل ما ، از غذا مهمان اول یک ربع دیرتر از موعد اومدن و بعد از چایی تازه مشغول صحبت و ملاک و ... بودن مه زنگ خونه به صدا در اومد !
ماهمه متعجب که نکنه مهمان بعدی باشن ... دیدم بعله مهمان دوم یک ساعت و نیم جلوتر تشریف آورده بودن ! البته مادرم گفته بودن مهمان دیگه ای هم داریم اما
خانواده اول 😐
من😳
خواهر و خانم داداشم 🤭
مادرم😊 !
ماکه مات و مبهوت شده بودیم . البته خداروشکر مدیریت بحران مادرم عالیه .
بلافاصله من و فرستادن داخل اتاق و به خواهر و خانم داداشم گفتند برید چای دم کنید و میوه بیارید .
من داخل اتاق بودم میهمان ها وارد شدند ، گوشم رو تیز کرده بودم که چه اتفاقی میوفته که شنیدم صدای احوال پرسی و خوش و بش بالا گرفت !
باهم دوست و آشنا بودن !🤦🏻♀
برای بار دوم من و صدا زدن و مجدد یه دور سینی چای برای همه آوردم آوردم نشستم .
تا حدود ۲۰ دقیقه خانواده ما همه نشسته بودیم بقیه رو نگاه میکردیم ، اوناهم غرق گفتگو و شوخی و خنده !
بعد از حدود یک ساعت مهمانان اول خداحافظی کردند و رفتند ....
بماند که ما با هردو به نتیجه نرسیدیم خصوصا خانواده دوم!
ماکه حسابی حیرت زنده شده بودیم متوجه شدیم همه مثل خودمون روی قاعده و ساعت زندگی نمیکنن و باید مسائل دیکه روهم درنظر بگیریم
اما این اتفاق تا مدتها سوژه خانواده مابود 🤷🏻♀😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میخوام از یه تجربه آزاردهنده بگم....
دوستای شوهرم که غیر از شام و ناهارای دائمیشون هر جمعه از خواب بلند میشدن دوش میگرفتن و تیپ میزدن میومدن پشت در خونمون که وسیله جمع کن بریم بیرون🙁
منه خنگ و ساده هم همه وسایلم رو میبستم میگفتم من برمیدارم شما نیارید
اونجا هم که میرفتیم گردش چون وسایل خودشون نبود اصلا مواظبش نبودن و مسلما همه کارو مینداختن گردن من که تو بهتر بلدی🤨
هر مسافرت وسیله ها با من بود ماشینم از ما ، تا اینکه یبار ماشینمون خراب شد و با ماشین یکیشون رفتیم🥺🥺🥺 از شدت گرما تاول زده بودیم و کولر ماشینشون رو روشن نمیکردن میگفتن بنزین مصرف میشه 😐
حتی پول هتل رو ندادن گفتن ماشین از ما بود هتلش از شما ، درصورتی که دفعات قبلش ماشین از ما بود پول هتل رو نصف میدادیم🙁
یبارم توی یه سفر من گفتم بچم کوچیکه وسایلم زیاده جا نداریم شما ماشینتون رو بیارید ، بین راه ماشینمون بنزین تموم کرد واسمون واینستادن 😐😐رفتن ، میفهمید؟؟؟ رفتن🙁
ما از مسافرای بین راه بنزین گرفتیم و خودمون رو به شهر رسوندیم😐اون شد سفر آخر و دوستی آخر ما
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
روی صحبتم به مادری هست که اجازه نمیده دخترعقدبسته اش باهمسرش
سلام به ادمین عزیز بابت کانال خوب ومفیدش..
روی صحبتم به مادری هست که اجازه نمیده دخترعقدبسته اش باهمسرش
بگرده...مادرعزیز نزار حسرت این کاریه عمررودل دخترودامادت بمونه..یا باعث
دلزدگی وجدایی میشه یا یه عمر دامادت سرکوفتش را به دخترت می زنه...به نظرمن
دوران عقد بهترین دوران زندگی یه دختر وپسرهست...من که دوران عقد به
یادماندنی داشتم..چون خیلی راحت وازادبودم ازطرف پدرومادرم...مادرعزیزلطفا
اجازه بده که دخترت ودامادت باهم باشند...انشاءالله همه دخترها وپسرها خوشبخت وعاقبت بخیرباشند ..باتشکر🌹🍁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام دررابطه با اون دوستم که گفته همه فقط بدی مادر شوهر خونه یکی بودنشون با مادر شوهر میگن😂😂😂
عزیز دلم سلام منم یکی از اونایی هستم که با مادر شوهر زندگی میکنه با این تفاوت
که اونا اومدن خونه ماو نمیرن🤣🤣🤣 خونه ما دو واحده اس و مادر شوهرم طبقه پایین میشه مام بالا
قصد اسباب کشی هم ندارن
خونه خودشونو هم دادن اجاره😂😂😂
اما خب میدونی من الان میتونم سلیطه بازی در بیارم و آبرو ریزی کنم اما خب فایده
اش چیه توی این دوره زمونه سیاست حرف اولو میزنه
الان ما عین همسایه باهم رفتار میکنیم
به وقتش ما میریم خونه اونا مهمونی اونا میان خونمون شام ناهار نه من کم میزارم
نه اونا جفتمون احترام نگه میداریم
مثلا اون روز من ذرت مکزیکی خریدم آبپز کروم دون کردم دادم بهش
اونم امروز سبزی خرید پاک کرد خورد شده آماده داد بهم گذاشتم فریزر
بعضی چیزا واقعا با سیاست حل میشه
من تجربه خاصی ندارم و در اصل خیلی هم
بچه ام اتفاقا من کلا ۱۸ سالمه بعضی خانوما متاسفانه ۳۰ _۴۰ سالشونه و هنو
وقتی بحثی پیش میاد به جای حرف زدن با طرف شروع به گیس و گیس کشی میکنن 😂#خودمون رو مضحکه ی عالم و آدم نکنیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌸🍃🍃 آساره..
احساس کردم همین خرید کوچیک خیلی حالمو بهتر کرد....
امیر در آستانه ی یکسالگی بود و داشت اولین قدم های زندگیشو برمیداشت... علی سخت کار میکرد... طوری که روز به روز لاغرتر میشد... یه روز که تازه از سرکار برگشته بود لباساشو گذاشت بشورم خودشم رفت دوش بگیره... جیب لباساشو چک کردم خالی باشه که بشورمشون.... که یهو دستم خورد به یه بسته ی کوچیک تو جیبش.... سر و ته ش کامل چسب کاری شده بود.... هر کاری کردم نتونستم بفهمم داخلش چیه.... بوش کردم... یه بوی عجیبی داشت... بویی که اصلا برام آشنا نبود..... خیلی فکرم درگیر شد....سريع بسته رو گذاشتم سرجاش و هیچی به روی خودم نیاوردم.... ولی سراپا شک شدهبودم.... بدجور فکرم درگیر شده بود....یه جورایی انگار فهمیده بودم اون بسته چیه.... ولی نمیخواستم باور کنم... از اون روز کارم شد زیر نظر گرفتن علی.... دیگه تو جیبش چیزی ندیدم ولی علی روز به روز لاغرتر میشد.... کم کم دیدم هر جا نشسته چرت میزنه....همه ی علائمی که داشت نشون میداد علی رفته سمت اعتیاد.... ولی وقتی ازش میپرسیدم انکار میکرد... میگفت نه بابا شب رانندگی کردم نتونستم بخوابم حالا خوابم گرفته..... منم با خودم میگفتم شاید واقعا داره راست میگه.... ولی دیگه مثل قبل پول تو دست و بالش نبود... انگار هر ماه بیشتر حقوقش خرج چیزی میشد که من نمیدونستم چیه.... چند ماه اجاره خونه رو به زور و دعوای من داد و دوباره همون آش و همون کاسه... و ما از اون خونه هم به دلیل ندادن اجاره بلند شدیم.... و دوباره رفتیم خونه ی پدرشوهرم.... یک ماه بود خونه ی پدرشوهرم زندگی میکردیم که یه روز من تو اتاق بودم و علی هم تو اتاق بغلی دراز کشیده بود.... دیدم باباش رفت تو همون اتاقی که علی بود و درو محکم بست... بعدش دعوای شدیدی بین علی و باباش راه افتاد .... باباش میگفت :خاک تو سرت کنن... هیچ خوبی که نداشتی... این غلط کاریا چی بود که دیگه رفتی سراغش....؟ علی میگفت :بابا تورو خدا آساره نفهمه.. اون اگه بفهمه دیگه با من نمیمونه.... باباش میگفت :من نمیدونم.. همین امروز باید اقدام کنی برای ترک کردن... وگرنه به زنت میگم ازت طلاق بگیره خودشو خلاص کنه....آخه اون دختر بیچاره چه گناهی کرده که اینجوری باید به پای تو بسوزه.... علی هی گریه میکرد میگفت بابا اینکارو با من نکن... بخدا اصلا نمیدونم چی شد که گرفتارش شدم.... ولی قول شرف میدم از امروز دیگه لب بهش نزنم.... اینارو که شنیدم بی اختیار پاهام بی حس شد و افتادم زمین....
ادامه دارد
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#عربیات
« أنتِ جَميلة كوطَن محرر وأنا مُتعِب كوطن محتل »
- تو زیبایی! مثل یک وطن آزاد شده و من خستهام! مثلِ یک وطن اشغال شده!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿