eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خیلی سال پیش، بچه که بودم . پول یکی از همکارهای بابامو خورده بودن ... دقیقا یادم نمیاد قضیه اش چی بود ولی می دونم طرف هیچ راه قانونی و غیر قانونی نداشت که بتونه حقشو پس بگیره .. اومد بود واسه بابام درد و دل می کرد اخرین جمله اش به بابام این بود .. «حاجی دستم هیج جا بند نیست ... »یهو بابام اومد توو حرفشو گفت .. چرانیست ... « به خدا واگذارش کن .» بعد با مکث کوتاه با صدای ملایم تری گفت : از ته دلت واگذارش کن به خدا که بد تاوون میده ..بد . بابام یجوری این حرفو زد که انگار با تموم‌ وجودش بهش اعتقاد داره ....هنوزم بعد این همه سال اون نگاهش و لحنش توو خاطرم مونده بعد ها به این فکر کردم که ‌ به خدا واگذار کردن عکس به خدا سپردنه ...یا همون خداحافظیه که بر حسب عادت مدام می گیم ... در حقبقت عزیزانمونو با خداحافظی می سپاریم به خدا، تا اونی که بر همه چیز تواناست مراقبشون باشه .. عکسش هم همین به خدا واگذار کردنه که خدا رو وکیل می کنیم برای گرفتن حق مون ...و کدوم وکیل قوی تر و خوش قول تر از خدا.. جند روز پیش ، سر کلاس یه استاد روانشناس نشسته بودم داشت نگاه پارادوکسیکال رو توضیح می داد فکر کنم معنیش این می شد که در عین حال یه جیزی هم هست هم نیست .. یه جور نگاه متناقض که بسته به شرایط ازش استفاده می کنی تا به نتیجه دلخواه برسی.. وسط تدریس پاشد گفت بزار یه جمله براتون بنویسم که اگه باورش کنید دنیاتون متحول میشه و رفت رو تخته بزرگ نوشت «کسی نیست ..» بعد عینک شو برداشت درست عین بابام مکث کوتاهی کرد و با صدای ملایم تری گفت کسی نیست باور کنید ..در عین حال که همه هستن و از همه کمک می گیرید ولی کسی نیست جز او.. همین طور که درس می داد یاد خاطره پدرم افتادم بابام با اینکه حتی نمی تونست پارادوکسیکال رو تلفظ کنه ولی از این ترفند توو زندگیش استفاده می کرد ... کاش بابام زنده بود و ازش می پرسیدم .. بابا جون میشه یکی و هم به خدا سپرد و هم به خدا واگذارش کرد؟ یهش می گفتم دور سرت بگردم بابا جون نکنه یه جایی لابه لای این زندگی دلت از من گرفته زیر لب واگذارم کردی به خدا... که اینجوری بین و زمین هوا معلق ام .. نمی خوام غصه مو بخوری بابا ... ولی از وقتی رفتی هیچی جور نیست ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام من ده ساله زندگی مشترک دارم و تجربه ی زندگی رو کم و بیش به دست اوردم، وقتی میخواستم عقد کنم پدر بزرگ عزیزم اومدن کنارم و دستم رو گرفتن و گفتند : باباجان با هم بسازید هیچ وقت "من" نباشید ، گاهی باید توی زندگی " نیم من " بود اون موقع شاید درست نفهمیدم منظورشون رو ولی الان میدونم یعنی بعد از ازدواج باید به فکر هم باشیم و هوای هم رو داشته باشیم منافع ما مشترکه، خوشحالی همسرم توی روحیه ی من اثر میگذره و ناراحتی و خشم من ، زندگی اون رو بهم میریزه ، پس باید نیم من باشیم اگر جایی خواسته ی من مشکلی برای همسرم ایجاد کنه و بالعکس باید با هم صحبت کنیم و تصمیمی بگیریم که نفع هر دوی ما باشه. این تجربه ی بزرگ زندگی رو با شما به اشتراک می گذارم به این امید که نصیحت پدر بزرگم برای شما هم کارگشا باشه. 🌹 الان یک ساله که ایشون رو از دست دادم اما هیچ وقت این کلامشون یادم نمیره و شد یادگاری درخشان برای من. لطفا جهت شادی روح پدر بزرگم، معلم بزرگ زندگیم، صلوات بفرستید @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خاطره اعضای کانالمون جهت شاد شدن فضای کانالمون سلام سال اول دانشگاه از سخت ترین سال‌های خواستگار راه دادن من بود . گاهی آنقدر مهمون زیاد بود که مادرم چند مهمان رو در یک روز هماهنگ میکردن. خلاصه یه روز قرار بود ۲ مهمان با فاصله‌ ۲ ساعت تشریف بیارن منزل ما ، از غذا مهمان اول‌ یک ربع دیرتر از موعد اومدن و بعد از چایی تازه مشغول صحبت و ملاک و ... بودن مه زنگ خونه به صدا در اومد ! ماهمه متعجب که نکنه مهمان بعدی باشن ... دیدم بعله مهمان دوم یک ساعت و نیم جلوتر تشریف آورده بودن ! البته مادرم گفته بودن مهمان دیگه ای هم داریم اما خانواده اول 😐 من😳 خواهر و خانم داداشم 🤭 مادرم😊 ! ماکه مات و مبهوت شده بودیم . البته خداروشکر مدیریت بحران مادرم عالیه . بلافاصله من و فرستادن داخل اتاق و به خواهر و خانم داداشم گفتند برید چای دم کنید و میوه بیارید . من داخل اتاق بودم میهمان ها وارد شدند ، گوشم رو تیز کرده بودم که چه اتفاقی میوفته که شنیدم صدای احوال پرسی و خوش و بش بالا گرفت ! باهم دوست و آشنا بودن !🤦🏻‍♀ برای بار دوم من و صدا زدن و مجدد یه دور سینی چای برای همه آوردم آوردم نشستم . تا حدود ۲۰ دقیقه خانواده ما همه نشسته بودیم بقیه رو نگاه میکردیم ، اوناهم غرق گفتگو و شوخی و خنده ! بعد از حدود یک ساعت مهمانان اول خداحافظی کردند و رفتند .... بماند که ما با هردو به نتیجه نرسیدیم خصوصا خانواده دوم! ماکه حسابی حیرت زنده شده بودیم متوجه شدیم همه مثل خودمون روی قاعده و ساعت زندگی نمیکنن و باید مسائل دیکه روهم درنظر بگیریم اما این اتفاق تا مدتها سوژه خانواده ما‌بود 🤷🏻‍♀😬 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii میخوام از یه تجربه آزاردهنده بگم.... دوستای شوهرم که غیر از شام و ناهارای دائمیشون هر جمعه از خواب بلند میشدن دوش میگرفتن و تیپ میزدن میومدن پشت در خونمون که وسیله جمع کن بریم بیرون🙁 منه خنگ و ساده هم همه وسایلم رو میبستم میگفتم من برمیدارم شما نیارید اونجا هم که میرفتیم گردش چون وسایل خودشون نبود اصلا مواظبش نبودن و مسلما همه کارو مینداختن گردن من که تو بهتر بلدی🤨 هر مسافرت وسیله ها با من بود ماشینم از ما ، تا اینکه یبار ماشینمون خراب شد و با ماشین یکیشون رفتیم🥺🥺🥺 از شدت گرما تاول زده بودیم و کولر ماشینشون رو روشن نمیکردن میگفتن بنزین مصرف میشه 😐 حتی پول هتل رو ندادن گفتن ماشین از ما بود هتلش از شما ، درصورتی که دفعات قبلش ماشین از ما بود پول هتل رو نصف میدادیم🙁 یبارم توی یه سفر من گفتم بچم کوچیکه وسایلم زیاده جا نداریم شما ماشینتون رو بیارید ، بین راه ماشینمون بنزین تموم کرد واسمون واینستادن 😐😐رفتن ، میفهمید؟؟؟ رفتن🙁 ما از مسافرای بین راه بنزین گرفتیم و خودمون رو به شهر رسوندیم😐اون شد سفر آخر و دوستی آخر ما @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii روی صحبتم به مادری هست که اجازه نمیده دخترعقدبسته اش باهمسرش سلام به ادمین عزیز بابت کانال خوب ومفیدش.. روی صحبتم به مادری هست که اجازه نمیده دخترعقدبسته اش باهمسرش بگرده...مادرعزیز نزار حسرت این کاریه عمررودل دخترودامادت بمونه..یا باعث دلزدگی وجدایی میشه یا یه عمر دامادت سرکوفتش را به دخترت می زنه...به نظرمن دوران عقد بهترین دوران زندگی یه دختر وپسرهست...من که دوران عقد به یادماندنی داشتم..چون خیلی راحت وازادبودم ازطرف پدرومادرم...مادرعزیزلطفا اجازه بده که دخترت ودامادت باهم باشند...انشاءالله همه دخترها وپسرها خوشبخت وعاقبت بخیرباشند ..باتشکر🌹🍁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام دررابطه با اون دوستم که گفته همه فقط بدی مادر شوهر خونه یکی بودنشون با مادر شوهر میگن😂😂😂 عزیز دلم سلام منم یکی از اونایی هستم که با مادر شوهر زندگی میکنه با این تفاوت که اونا اومدن خونه ماو نمیرن🤣🤣🤣 خونه ما دو واحده اس و مادر شوهرم طبقه پایین میشه مام بالا قصد اسباب کشی هم ندارن خونه خودشونو هم دادن اجاره😂😂😂 اما خب میدونی من الان میتونم سلیطه بازی در بیارم و آبرو ریزی کنم اما خب فایده اش چیه توی این دوره زمونه سیاست حرف اولو میزنه الان ما عین همسایه باهم رفتار میکنیم به وقتش ما میریم خونه اونا مهمونی اونا میان خونمون شام ناهار نه من کم میزارم نه اونا جفتمون احترام نگه میداریم مثلا اون روز من ذرت مکزیکی خریدم آب‌پز کروم دون کردم دادم بهش اونم امروز سبزی خرید پاک کرد خورد شده آماده داد بهم گذاشتم فریزر بعضی چیزا واقعا با سیاست حل میشه من تجربه خاصی ندارم و در اصل خیلی هم بچه ام اتفاقا من کلا ۱۸ سالمه بعضی خانوما متاسفانه ۳۰ _۴۰ سالشونه و هنو وقتی بحثی پیش میاد به جای حرف زدن با طرف شروع به گیس و گیس کشی میکنن 😂 رو مضحکه ی عالم و آدم نکنیم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌸🍃🍃 آساره..
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌸🍃🍃 آساره..
احساس کردم همین خرید کوچیک خیلی حالمو بهتر کرد.... امیر در آستانه ی یکسالگی بود و داشت اولین قدم های زندگیشو برمی‌داشت... علی سخت کار می‌کرد... طوری که روز به روز لاغرتر میشد... یه روز که تازه از سرکار برگشته بود لباساشو گذاشت بشورم خودشم رفت دوش بگیره... جیب لباساشو چک کردم خالی باشه که بشورمشون.... که یهو دستم خورد به یه بسته ی کوچیک تو جیبش.... سر و ته ش کامل چسب کاری شده بود.... هر کاری کردم نتونستم بفهمم داخلش چیه.... بوش کردم... یه بوی عجیبی داشت... بویی که اصلا برام آشنا نبود..... خیلی فکرم درگیر شد....سريع بسته رو گذاشتم سرجاش و هیچی به روی خودم نیاوردم.... ولی سراپا شک شده‌بودم.... بدجور فکرم درگیر شده بود....یه جورایی انگار فهمیده بودم اون بسته چیه.... ولی نمیخواستم باور کنم... از اون روز کارم شد زیر نظر گرفتن علی.... دیگه تو جیبش چیزی ندیدم ولی علی روز به روز لاغرتر میشد.... کم کم دیدم هر جا نشسته چرت میزنه....همه ی علائمی که داشت نشون میداد علی رفته سمت اعتیاد.... ولی وقتی ازش می‌پرسیدم انکار می‌کرد... می‌گفت نه بابا شب رانندگی کردم نتونستم بخوابم حالا خوابم گرفته..... منم با خودم میگفتم شاید واقعا داره راست میگه.... ولی دیگه مثل قبل پول تو دست و بالش نبود... انگار هر ماه بیشتر حقوقش خرج چیزی میشد که من نمیدونستم چیه.... چند ماه اجاره خونه رو به زور و دعوای من داد و دوباره همون آش و همون کاسه... و ما از اون خونه هم به دلیل ندادن اجاره بلند شدیم.... و دوباره رفتیم خونه ی پدرشوهرم.... یک ماه بود خونه ی پدرشوهرم زندگی می‌کردیم که یه روز من تو اتاق بودم و علی هم تو اتاق بغلی دراز کشیده بود.... دیدم باباش رفت تو همون اتاقی که علی بود و درو محکم بست... بعدش دعوای شدیدی بین علی و باباش راه افتاد .... باباش میگفت :خاک تو سرت کنن... هیچ خوبی که نداشتی... این غلط کاریا چی بود که دیگه رفتی سراغش....؟ علی میگفت :بابا تورو خدا آساره نفهمه.. اون اگه بفهمه دیگه با من نمیمونه.... باباش میگفت :من نمیدونم.. همین امروز باید اقدام کنی برای ترک کردن... وگرنه به زنت میگم ازت طلاق بگیره خودشو خلاص کنه....آخه اون دختر بیچاره چه گناهی کرده که اینجوری باید به پای تو بسوزه.... علی هی گریه میکرد میگفت بابا اینکارو با من نکن... بخدا اصلا نمیدونم چی شد که گرفتارش شدم.... ولی قول شرف میدم از امروز دیگه لب بهش نزنم.... اینارو که شنیدم بی اختیار پاهام بی حس شد و افتادم زمین.... ادامه دارد
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii « أنتِ جَميلة كوطَن محرر وأنا مُتعِب كوطن محتل » - تو زیبایی! مثل یک وطن آزاد شده و من خسته‌ام! مثلِ یک وطن اشغال شده! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii قسم... قسم به آیه‌ی زیتون، قسم به آیه‌ی تین قسم به حضرت طاها، به حضرت یاسین قسم به شیر خداوند؛ فاتح خیبر که محو می‌شود این غده هم ز روی زمین @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii شوهرم خیلی سرده .... سلام من یه مشکلی دارم ممنون میشم بزاری داخل گروه تا دیگران نظراتشون بگن سلام من ۱۸ سالمه دوسال ازدواج کردم شوهرم خیلی باهام سرد رفتار میکنه من که میگم دوسم نداره ولی خودش میگه که عاشقمه و خیلی چشم ناپاک خیلی نگاه دخترا میکنه یعنی فقط چند دقیقه زل میزنه به پای یه زن نگاه میکنه به نظرتون چیکار کنم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii زندگی طعم تلخ شربت های کودکیست، هرچقدر هم ازآن فرار میکردیم، اما درآخر تسلیم به خوردنش بودیم... درد هم مثل همین شربت است.. هرچقدر تلاش میکنی، هرچقدر بیشتر امیدوار میشی به رفتنش، سنگین تر سراغت می آید... امان از درد های ناتمام و زخم های سر بازی که هیچ گاه مرهمی برایش نیست.. امان از لحظه ای ک گمان میکنی خوشبختی.. درست همان لحظه و همان حال ،وارد حریمت میشود.‌ بی اجازه... بی خبر، درد را باید درد کشید.. با مغزِ استخوانت باید لمسش کنی.. کاش هیچگاه درد از خیال دلت باخبر نشود... کاش که دل عاشق نشود، کاش ک درد، دل عاشق را پیدا نکند.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿