#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعضا
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
حدسم درست بود.باردار بودم ... از تلفنعمومی به احسان زنگ زدم وباهاش بیرون قرار گذاشتم. برخوردش مثل همیشه بود همون قدر مهربون و عاشق طوریکه من دردام یادم میرفت.ناهار خوردیم و دست تو دست هم توی پارک قدم میزدیم تا روی یک نیمکت نشستیم.بهش نگاه کردم و گفتم:احسان میخوام یک چیز بگم.گفت: بگو عشقم.گفتم: من باردارم...دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت: خب چشم محمد آقاتون روشن.گفتم:کاش اون پدرش نبود...گفت: نکنه میخوای بندازیش گردن من...دیوونه شدی؟؟ میخوای منم مثل خودت بدبخت کنی؟؟ من دارم ازدواج می کنم.پنج ماهه نامزددارم. نمیخوام اتفاقی این وسط خرابش کنه.باورم نمیشد چیزایی رو که میشنیدم انگار دنیا دور سرم میچرخید.حالم بهم میخورد از همه چیز .نگاش کردم و شروع کردم به گریه کردن.گفتم:تو نامزد داری و بامنی؟؟ چطور تونستی...خیانت...گفت: تو دیگه حرف از خیانت نزن که بزرگترین خائنی... باورم نمیشد این حرفا از زبون احسان میشنوم.دلم میخواست بمیرم...اون لحظه آرزوی مرگ میکردم.بدنم میلرزید و قلبم به سینم میکوبید.دستش رو گرفت م و گفتم:بگو دروغ میگی.... بگو....گفت: نه منکه نمیتونم زندگیم رو روی تو بگذارم .ببین مریم این رابطه باید یکجا تموم میشد.خب حالا تمومش میکنیم.امروز نه فردا که تموم میشد...گفتم: چرا داری مزخرف میگی....چرا تموم بشه...خب نامزد کن....من....گفت: نه من به زنم خیانت نمیکنم.دنبال دردسر نیستم.گفتم: احسان تورو خدا..اگه بری نمیزارم آب خوش از گلوت پایین بره...دستم که تو دستش بود رو محکم فشار داد و با چشمای گرد و عصبی بهم زل زد و گفت:تا حالا فکر کردی اگه محمد بفهمه بامن رابطه داشتی چه بسرت میاد بااون مادر و خواهرایی که داره. تموم شد مریم.بذار دوستانه از هم جدا بشیم.اینارو گفت و رفت.من موندم و یک دنیایی که بسرم خراب شد.یکه بچه که تو شکمم بود و نمیدونستم پدرش کیه..من موندم با یک کوه غم و درد .دوباره بی کس شدم.خیلی بی کس شدم.تنها شدم نشستم و گریه کردم تا جایی که میتونستم گریه کردم.از زمین و زمان بیزار بودم.دلم شکسته و پر از غم بود.گوشه پارک نشستم و به رفت و آمد آدمها نگاه کردم.. و احسانی که از نظرم ناپدید شده بود و دیگه قرار بود نبینمش.
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه عاشقی👇
من عاشق یه اقا پسری شدم هردومون عاشق هم بودیم روزای خیلی خوبی باهم داشتیم من داخل روستا زندگی میکنم....
منو اون با تلفن با هم در ارتباط بودیم خوب بود سه سال تمام میومد خاستگاریم ولی هیچ کس راضی به این ازدواج نبودن....
من خاستگار زیاد داشتم بعد از چند وقت یکی از اقوام پدرم اومد خاستگاری وهمه راضی بودن وقبول کردن بدون اینکه نظر منو بخوان منو به عقد اون اقا پسردر اوردن...
من سه سال عقدش بود داخل این سه سال نه من روز خش دیدم نه اون اقا پسر چون من هیچ حسی بهش نداشتم ...
اون اقایی هم که من دوسش داشتم خانوادش مجبورشکردن و دامادش کردن ...
من یکی از خواهرام طلاق گرفته اون بدبخت ۵ سال جون کند تا طلاقشو گرفتن منم مطمئن بودم هرکار بکنم طلاقمو نمیگیرن منم مجبور بودم زندگی کنم ....
تا اینکه نامزدم اومد وگفت میخوادعروسیمون رو بگیره من وقتی شنیدم شدم یه دیوانه چون هنوز ذهنم پیش اون اقا پسر بود هنوز دوسش داشتم ولی گرفتن عروسیمو ولی از روزی که عروسیمو گرفتن فکر کردم خوشبختی اومده طرفم زندگیم روز به روزبهتر شد....
نامزدم یه ادم واقعااا خوب ومهربون بود من الان بعد از نه ماه زندگی واقعااا شوهرمو دوس دارم ولی نتونستم اون اقا پسرو فراموش کنم چون واقعا هنوز که هنوزه عاشقشم...
ولی دیگه اون فرستادم یه گوشه از قلبم تا دیگع نباشه چون زندگیم خوبه با اینکه من داخل عقد این همه بد کردم به شوهرم ولی اون یه بار به روم نیاورده من الان ۵ماه باردارم وشوهرمم خیلی خیلی خوشحاله
من واقعااا الان زندگی خوبی دارم وخداروشکر میکنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک معجزه👇
سلام خواستم یکی از معجزات خدا که من به چشم مشکل می دیدم رو براتون تعریف کنم
☺من سال دوم دانشگاه ازدواج کردم امتحان های ترم آخر دانشگاه باردار شدم و خدا یک دختر بهم داد، یک سال و نیم بعدش دختر دومم و باز یکسال و نیم بعدش پسرمو خدا داد. ....
حالا تصور یک آدم که از بچه داری هیچی نمیدونه و تمام عمرش تو کتاب و خوابگاه گذشته رو داشته باشید،
بهر حال حالا سه فرزند کوچیک داشتم مسلما با این ۳بچه جایی رفتن امکان پذیر نبود و من بعضی وقتها که مریض میشدن مجبور بودم ۳ تاشون رو با هم ببرم دکتر و خیلی فشار روحی روم بود....
یک روز که از دکتر تازه رسیده بودم بدجور شاکی بودم و فقط از خدا میپرسیدم چرا ۳ تا با هم آخه و حسابی اعصابم خورد.
در همین حین با بچه ها هم دعوا میکردم هر سه تاشون هم جلدی کمد لباس هاشون نشسته بودن و به زاری و التماس های من نگاه میکردن که ناگهان کمد اومد پایین با کلی شیشه و وسایل که داشت منم خشکم زده بود سه تا بچه ها هم زیرش.
خدا درس خوبی بهم داد نیمه های افتادن چون کشوی پایین باز بود تکیه شد بهش و در همون حالت موند و این شد آخرین بار که به خدا شکایت کنم برای بچه هام😍😍
الحمدلله رب العالمین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه شهدا👇
محبوبم ، من نمي توانم تو را فقط همسرم صدا كنم چون،پاره هاي جانم در تو حل شد و پاره هاي عمرم چون دو فرزند از تو روييد
بايد تو را به جای همسرم به نام ديگري بخوانم كه هم آن معناي دوست داشتن را در خود داشته باشد و هم در بر گيرنده روييدن پاره هاي عمرم از وجود تو باشد و نمی دانم كه چه بگويم
فرازي از نامه شهيد علي رضا نوری به همسرش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره نامزدی👇
چندروز مونده بود به عروسی منو همسر جان🧖♀🧖♂
از اونجایی که پدرم به شدت مخالف گشت و گذار تو دوران نامزدی بود، ما تو چهار سال نامزدی اصلا با هم بیرون نرفتیم 😞
یه ماهی قبل عروسی عقد کردیم دنبال کارای عروسی بودیم جرات کرده بودیم با هم بریم بیرون،
یه روز تا ظهر رفتیم واسه لباس عروس وچیزا، ظهر همسرم منو گذاشت خونه و رفت، تقریبا یه ساعتی گذشته بود که گوشی بابام زنگ زد نامزدم بود به بابام گفته بود از ارایشگاه زنگ زدن گفتن عروسو بیار واسه اصلاح، حالا ده روز مونده به عروسیمون، منم نهاری خوردم و رفتیم اونجا بود که فهمیدم الکی گفته و آرایشگاهی در کار نبوده فقط خواسته یکم بگردیم، منم از اونجایی که پدرمو میشناختم چقد حساسه😖😣 مجبورشدم برم ارایشگاه و اصلاح کنم تا لو نریم ولی اونروز خیلی خوش گذشت یادش بخیر❤️❤️
با تشکر از کانال آموزنده تون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره زایمان👇(خانمهای باردار حتما بخونید)
ما سال ۹۳ عروسی کردیم
سال ۹۵ خدا بهمون یه دختر ناز داد.
بارداریم خیلی خوب بود به جز چهار ماه اولش که ویار داغونم کرد🤢🤮
من ۳۶ هفته دخترم رو به دنیا اوردم
زایمان راحتی هم داشتم خدا رو شکر.
دخترم سه ساله بود که تصمیم گرفتیم بچه دوم رو بیاریم.
باردار شدم همه چیز خیلی خوب داشت پیش میرفت.منم فک میکردم بارداریم مثل اولیه و مشکلی پیش نمیاد کلی کار میکردم خونمون هم آسانسور نداشت سه طبقه میرفتم بالا و پایین.
خواهر شوهرم رو پاگشا کردم
دخترم بهانه گیر بود دائم میخواست بغلش کنم
ولی بازم مشکلی نبود.تا اینکه من۲۳هفته بودم ما رفتیم مسافرت .هنوز به تهران نرسیده بودیم که دردهای زایمان بهم افتاد خیلی بد بود.سریع خودم رو رسوندم بیمارستان.بعد از معاینه دکتر گفت باید بستری بشی .یا بچه همین الان میاد یا ممکنه تا یه ماهه دیگه تو همین حالت بمونی.
منو بستریم کردن ولی دردام هی داشت بیشتر و بیشتر میشد.بچه شش ماهه چجوری زنده میموند 😭😭😭
ریه اش تشکیل نشده بود
خلاصه خیلی درد کشیدم و بچم از دستم رفت خیلی روزای بدی بود خیلی
خدا برای هیچ کس نخواد.
بدتر از همه این بود که شیر اومد تو سینم .تصور کنید آب میخوردم شیر میشد و بچه ای نبود که بخوام بهش شیر بدم.بمیرم برای دله حضرت رباب😭😭😭😭تو اون چند وقت دااااغون شدم یه شبه پیر شدم😭😭😭
ولی همسرم عشق زندگیم از اولش کنارم بود و رهام نکرد.بعد از زایمان نا موفقم شبا اینقدر تو بغلش گریه میکردم تا خوابم میبرد.واقعا اگه همسرم نبود نمیدونم میتونستم این مرحله سخت از زندگیم رو رد بکنم یا نه.
حالا بریم سراغ علت این سقط.
بعد از زایمان دکتر تشخیص داد که من نارسایی دهانه رحم دارم یعنی از یه جایی به بعد دهانه رحم تحمل نگه داری کیسه آب رو نداره و اجازه میده بیاد پایین و زایمان زودرس رخ میده.
به خاطره بی موالاتی دکتر، من متوجه این مشکلم نشدم.چون دکتر میتونست تو سونوگرافی غربالگری اول این موضوع رو تشخیص بده ولی نداد و این اتفاق افتاد .بعد از یه سال خدا دوباره بهم بچه داد .این دفعه دیگه چشممون ترسیده بود و حسابی مراقب بودیم .دکترم رو عوض کردم و گفت باید سرکلاژ بشم یعنی دوختن دهانه رحم.
نه ماه بارداری با همه سختی هاش و البته کمک های همسرم و مادرم و مادر شوهرم گذشت .خدا بهم یه دختر ناز و خوشگل داد که الان نه تنها خودم بلکه همه خانوادمون براش میمیرن اینقدر که شیرینه😍😍😍😍😍😍
هدفم برای تعریف این ماجرا دو تا چیز بود.
اول اینکه تو این جور مواقع خانم ها ضربه سختی میخورن پس به حمایت صد درصدی بلکه هزار درصدی مرد نیاز دارن.
من خودم ندیدم ولی خواهر همسرم میگفت شوهرت زنگ زد پشت تلفن زار زار گریه میکرد😭😭😭😭😭😭
ولی وقتی به من رسید مثل یه کوه پشتم بود و خم به ابرو نیاورد و فقط منو ارووم کرد.
دوم اینکه از همه خواهش میکنم تو بارداری هاتون خیلی به این نکته توجه کنید مخصوصا اونایی که زایمان های اولشون زود بوده.چون مستعده این مسئله هستن. سرکلاژ کردن خیلی کاره راحتیه با یه بیهوشی و یه عمل ساده انجام میشه.
به جاش تا آخره بارداری خیالت راحته فقط کاره سنگین نباید بکنید.
امیدوارم هر کس تو این کانال نی نی نداره به حق حضرت علی اصغر به زودی زود دامنش سبز بشه🍀🍀🍀🍀
و اینکه دعا میکنم هییییییچ مادری تو دنیا اتفاقی برای من افتاد براش نیوفته🤲🤲🤲🤲
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿