eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره نامزدی👇
چندروز مونده بود به عروسی منو همسر جان🧖‍♀🧖‍♂ از اونجایی که پدرم به شدت مخالف گشت و گذار تو دوران نامزدی بود، ما تو چهار سال نامزدی اصلا با هم بیرون نرفتیم 😞 یه ماهی قبل عروسی عقد کردیم دنبال کارای عروسی بودیم جرات کرده بودیم با هم بریم بیرون، یه روز تا ظهر رفتیم واسه لباس عروس وچیزا، ظهر همسرم منو گذاشت خونه و رفت، تقریبا یه ساعتی گذشته بود که گوشی بابام زنگ زد نامزدم بود به بابام گفته بود از ارایشگاه زنگ زدن گفتن عروسو بیار واسه اصلاح، حالا ده روز مونده به عروسیمون، منم نهاری خوردم و رفتیم اونجا بود که فهمیدم الکی گفته و آرایشگاهی در کار نبوده فقط خواسته یکم بگردیم، منم از اونجایی که پدرمو میشناختم چقد حساسه😖😣 مجبورشدم برم ارایشگاه و اصلاح کنم تا لو نریم ولی اونروز خیلی خوش گذشت یادش بخیر❤️❤️ با تشکر از کانال آموزنده تون @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره زایمان👇(خانمهای باردار حتما بخونید)
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره زایمان👇(خانمهای باردار حتما بخونید)
ما سال ۹۳ عروسی کردیم سال ۹۵ خدا بهمون یه دختر ناز داد. بارداریم خیلی خوب بود به جز چهار ماه اولش که ویار داغونم کرد🤢🤮 من ۳۶ هفته دخترم رو به دنیا اوردم زایمان راحتی هم داشتم خدا رو شکر. دخترم سه ساله بود که تصمیم گرفتیم بچه دوم رو بیاریم. باردار شدم همه چیز خیلی خوب داشت پیش میرفت.منم فک میکردم بارداریم مثل اولیه و مشکلی پیش نمیاد کلی کار میکردم خونمون هم آسانسور نداشت سه طبقه میرفتم بالا و پایین. خواهر شوهرم رو پاگشا کردم دخترم بهانه گیر بود دائم میخواست بغلش کنم ولی بازم مشکلی نبود.تا اینکه من۲۳هفته بودم ما رفتیم مسافرت .هنوز به تهران نرسیده بودیم که دردهای زایمان بهم افتاد خیلی بد بود.سریع خودم رو رسوندم بیمارستان.بعد از معاینه دکتر گفت باید بستری بشی .یا بچه همین الان میاد یا ممکنه تا یه ماهه دیگه تو همین حالت بمونی. منو بستریم کردن ولی دردام هی داشت بیشتر و بیشتر میشد.بچه شش ماهه چجوری زنده میموند 😭😭😭 ریه اش تشکیل نشده بود خلاصه خیلی درد کشیدم و بچم از دستم رفت خیلی روزای بدی بود خیلی خدا برای هیچ کس نخواد. بدتر از همه این بود که شیر اومد تو سینم .تصور کنید آب می‌خوردم شیر میشد و بچه ای نبود که بخوام بهش شیر بدم.بمیرم برای دله حضرت رباب😭😭😭😭تو اون چند وقت دااااغون شدم یه شبه پیر شدم😭😭😭 ولی همسرم عشق زندگیم از اولش کنارم بود و رهام نکرد.بعد از زایمان نا موفقم شبا اینقدر تو بغلش گریه میکردم تا خوابم میبرد.واقعا اگه همسرم نبود نمی‌دونم می‌تونستم این مرحله سخت از زندگیم رو رد بکنم یا نه. حالا بریم سراغ علت این سقط. بعد از زایمان دکتر تشخیص داد که من نارسایی دهانه رحم دارم یعنی از یه جایی به بعد دهانه رحم تحمل نگه داری کیسه آب رو نداره و اجازه میده بیاد پایین و زایمان زودرس رخ میده. به خاطره بی موالاتی دکتر، من متوجه این مشکلم نشدم.چون دکتر می‌تونست تو سونوگرافی غربالگری اول این موضوع رو تشخیص بده ولی نداد و این اتفاق افتاد .بعد از یه سال خدا دوباره بهم بچه داد .این دفعه دیگه چشممون ترسیده بود و حسابی مراقب بودیم .دکترم رو عوض کردم و گفت باید سرکلاژ بشم یعنی دوختن دهانه رحم. نه ماه بارداری با همه سختی هاش و البته کمک های همسرم و مادرم و مادر شوهرم گذشت .خدا بهم یه دختر ناز و خوشگل داد که الان نه تنها خودم بلکه همه خانوادمون براش میمیرن اینقدر که شیرینه😍😍😍😍😍😍 هدفم برای تعریف این ماجرا دو تا چیز بود. اول اینکه تو این جور مواقع خانم ها ضربه سختی میخورن پس به حمایت صد درصدی بلکه هزار درصدی مرد نیاز دارن. من خودم ندیدم ولی خواهر همسرم می‌گفت شوهرت زنگ زد پشت تلفن زار زار گریه میکرد😭😭😭😭😭😭 ولی وقتی به من رسید مثل یه کوه پشتم بود و خم به ابرو نیاورد و فقط منو ارووم کرد. دوم اینکه از همه خواهش میکنم تو بارداری هاتون خیلی به این نکته توجه کنید مخصوصا اونایی که زایمان های اولشون زود بوده.چون مستعده این مسئله هستن. سرکلاژ کردن خیلی کاره راحتیه با یه بیهوشی و یه عمل ساده انجام میشه. به جاش تا آخره بارداری خیالت راحته فقط کاره سنگین نباید بکنید. امیدوارم هر کس تو این کانال نی نی نداره به حق حضرت علی اصغر به زودی زود دامنش سبز بشه🍀🍀🍀🍀 و اینکه دعا میکنم هییییییچ مادری تو دنیا اتفاقی برای من افتاد براش نیوفته🤲🤲🤲🤲 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک‌زندگی یک ازدواج ناموفق👇
دنیای بانوان❤️
یک‌زندگی یک ازدواج ناموفق👇
من تک دختر وچهارتا برادر دارم ودهه شصتی هستم، تو18 سالگی با یکی آشنا شده بودم وهمو میخواستیم توهمین حین یه همسایه داشتیم لنگه مادر فولاد زره.... ازاونجا که ازهرچی بدت بیاد سرت میاد بزرگ شدم، شد مادرشوهرم، ایشون ازبخت بلندم اومد خواستگاری بنده، پدر منم خیلی مخالف بود چون من عزیزدردونه بودم واونا خیلی خیلی کار میکردن واخلاقای خیلی بدی داشتن(حالا بعدامیگم ) ومهمتر ازهمه گل پسرش 12 سال ازمن بزرگتر بود،هربار میومد خواستگاری پدرم به مامانم میگفت بگو من دختری ندارم بدم به شما،ولی این زنه دست بردار نبودطوری که کفشاشو انداختم توکوچه وفخشش دادم ولی ازرو نرفت ،مادربزرگ پدری من هم باما زندگی میکرد وخیلی طرفداری اونا روم کرد یه روز که من با مادربزرگم جروبحث کردم دراین باره عصبانی بودم که عشقم زنگ زد وقتی علت ناراحتیمو پرسید گفتم که خواستگار دارم و ول کن هم نیستن،اونم تا اینو شنید هول کرده گفت خودم زنگ میزنم باپدرت حرف میزنم،شب زنگ زد به پدرم ،وازش خواست که اجازه ی خواستگاری بده،وشرایطشو توضیح داد،ومتاسفانه پدرم وقتی از ارتباط ماخبردارشد فقط به خاطر یه عصبانیت احمقانه به همسایمون جواب مثبت داد طوری که خودم نمیدونستم فقط فرداشبش دیدم که خونه ی ماپره ومراسم بله برون منه،واینجوری شد که فقط بخاطریه عصبانیت بیجا من16 ساله زجر میکشم چون شوهرم هم دچار اعتیاد شده هم خیلی بددهن وبداخلاقه،وازهمه مهمتر زن رو فقط به چشم یه برده میبینه،من طلاق نگرفتم چون دوتا بچه دارم ونمیخوام مث پدرم خودخواه باشم وبخاطر خودم آینده ی بچه هامو تباه کنم ولی میسوزم ومیسازم ولی ازهمه ی پدرومادرا خواهش میکنم قبل از هرتصمیمی در مورد آینده ی بچه هاشون،هم از خودشون نظر بخان هم خودخواه نباشن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه» با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند همسر شهید مصطفی احمدی روشن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی👇
۱۵سالم بود که عاشق پسر داییم شدم. از بچگی همیشه داییم میگفت تو عروس منی، این تو ذهنم بود، به شدت از پسر داییم متنفر بودم. گذشت تا ۱۵ سالم شد. ... با کارایی که پسر داییم میکرد عاشقش شدم. چون منو خیلی دوسم داشت. سه سال ازخودم بزرگتره، یه شب داییم اینا اومدن خونمون، پسر داییم گوشیمو ازم گرفت و یه تک به گوشی خودش زد شماره مو برداشت، از اون شب بهم پیام میداد، من یا جوابشو نمیدادم یا خیلی سرد برخورد میکردم، خیلی دوسش داشتم... گذشت و گذشت تا ۴ سال بعدش چند بار خاستگاریم اومدن، بابام می گفت نه یا می گفت دخترم میخواد درسشو بخونه . بابام مخالف ازدواجمون بود ولی من خیلییی دوسش داشتم و به بابام گفتم که من خیلی دوسش دارم و پای همه چیش وایمیسم... خلاصه یه سال دیگ گذشت که بابام قبول کرد رفتیم ازمایش جوابمون مثبت بود ، خیلی خوشحال بودیم چون فامیل بودیم میترسیدیم که خونمون بهم نخوره. ۸ ماه نامزد بودیم بعد عید هم عقد کردیم الانم عقدیم یک ماه دیگ هم عروسیمونه😍😍😍 منو همسرم خیلی هوای هم دیگه رو داریم امیدوارم همگی کنار همسراشون خوشبخت باشن. ما هم همینجور. اینم عاشقی من و همسرم... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها " اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا. می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ " بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ". از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره شهید مصطفی احمدی روشن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه👇