eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
632 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نظر شما برای مریم ❣❣❣❣❣❣ سلام درباره داستان مریم باید بگم قضاوت کردن درباره زندگی این شخص سخت هست.... ولی اگه خوب داستان بخونیم متوجه میشیم مریم یا همسرش محمد اهل نماز نیستن یعنی هیچ جای داستان درباره نماز خواندن یا مناجات با خدا صحبتی نمیشه!! همین خلأ باعث شده تا شیطان راحت تر در وجود مریم رسوخ کنه و گناه بزرگ خیانت براش کوچک جلوه بده و قدم به قدم به سمت پرتگاه بره! مطمئنا اگه محمد در جریان خیانت مریم قرار بگیره و طلاقش بده احسان حاضر نمیشه باهاش ازدواج کنه چون حتی افراد پستی مثل احسان هم میدونن زنهایی مثل مریم به درد زندگی نمیخورن و آینده ای با اونها ندارن افرادی مثل مریم فقط برا چند دقیقه رفع نیاز کافی هستند نه بیشتر به هر حال امیدوارم داستان به خوبی و خوشی تمام بشه و مریم هر چه زودتر به خودش بیاد و گذشته ش جبران کنه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
مثل مریم هستم ولی خیانت نکردم ❣❣❣❣❣ سلام خسته نباشید،خداقوت بابت کانال مفیدتون🌹🙏 راجب مریم خانم خواستم بگم که منم اصلا علاقه ای به شوهرم نداشتم که ازدواج کردم ،وقتی وارد زندگی شدم دیدم که تفاوتم با شوهرم زمین تا آسمونه😔،من از بوی سیگار هم متنفر بودم اما شوهرم معتاد بود بماند که چه سختی هایی کشیدم ،حتی خیانت هم دیدم، ولی هرگز خیانت نکردم، حتی شبهایی که تا روز خودم تنها توی خونه بودم اما هرگز به فکر خیانت نبودم،البته اینم بگم که من هم عاشق یکی از فامیلای خودم بودم اما خیانت هرگز آقا احسان آگه واقعا عاشقت بود هیچوقت باهات وارد رابطه نامشروع نمی شد.همه ی ما به محبت نیاز داریم اما روش ومسیرت رو اشتباه رفتی، خودت باید برای خودت ارزش قائل باشی،واجازه ندی که هرکسی وارد حریمت بشه،توکل بر خدا بهترین راهه ببخشید طولانی شد🙏🌹🙏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خواستگاری👇 خواهرم براش خواستگار اومده بود بعد از رفتنشون برامون تعریف کرد که: پسره یک دفتر پر از سوال از کتش درآورد 😳 با خودکار هر سوالی که میپرسید ،جواب منو کنارش می‌نوشت 😐 درحالی ک من توی یک کاغذ نهایت۲۰سوال نوشتم.ک اونم گفت ۳تا از سوالام کلا اشتباهه😒 ب همسرش هم اعتماد نداره،مگه اینکه بهش ثابت بشه😳😳 پول هم نمیده،چون خودش همه خریدهای لازم رو انجام میده. و لزومی نداره همسرش از خونه بره بیرون☹️ رمز گوشی همسرشون رو باید بدونن و نباید همسرشون توی فضاهای مجازی باشه(تلگرام،اینستا و....) تازه هنوز دفترش نصفه نشده بود ک اذان مغرب رو میگن و میگه ان‌شاءالله ادامه سوالام جلسه بعد میپرسم. مادرشون که تماس گرفتن تا قرار جلسه بعدی رو بذارن ،مادرم گفت دخترم گفته نهههه. اون خانوم هم گفته مگه با یک جلسه میشه ب نتیجه رسید🧐🙄 مادرمم گفتن بعله.دخترم اینطور صلاح دیده. رفتن.😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)
دنیای بانوان❤️
#مریم(دختریکه به اجبار زن پسرعموش میشه ولی اتفاقات غیرقابل باوری در زندگیش پیش میاد.....)#درد_دل_اعض
نداشتنش و تنها شدنم.آروم آروم راه افتادم سمت خونه.وقتی رسیدم محمد هنوز خونه نبود.دفتر خاطراتم رو برداشتم و اونروز تلخ رو ثبت کردم.....نمیدونستم تلخ بود یا شیرین.خبر بارداریم با رفتن احسان یکی شد و من نگران از آینده ای بودم که نمیدونستم چی در انتظارمه....خبر بارداریم رو به محمد دادم و اون از خوشحالی روی ابرا بود.همش قربون و صدقه بچه ای میرفت که حتی جونی نداشت.درکش نمیکردم از حضور من در زندگیش بیزار بود اما بچم رو میخواست....برای دادن این خبر خوش رفتیم خونه پدرش.مثل همیشه کسی ازم استقبال نکرد وبا سردی باهام رفتار کردند.برام رفتاراشون مهم نبود من فقط ناراحت نبودن احسان بودم و نداشتنش.از اینکه به عشقم و شعورم و احساسم توهین شده بود و من اصلا انگار وجود نداشتم.زنعمو وقتی خبر بارداری را شنید پوزخندی زد و گفت:قربون سادگیت برم محمد صبر کن بچه سفت بشه و بعد راه بیفت و بهمه اعلام کن....منکه فکر نمیکنم این دختر بتونه بچه بیاره اونم سالم...انتظار زیادی نبودم که بخوام محمد جلو مادرش دربیاد و از زنش دفاع کنه.اما در کمال ناباوری سکوت کرد و گفت: خودم حواسم هست بلایی سر بچم نیاد...چیزی نگفتم...خبر بارداریم رو همه شنیدند.بارداری سختی نداشتم همه چیز عادی بود.نه سخت نه آسون.محمد خیلی نگران بچه بود حواسش بهم بود تا یک وقت بچه سقط نکنم.بابا و عمو دعوای قبلیشون رو ادامه میدادند و بابام مدام میگفت الان حرفت رو میخونند که بارداری برو بگو سفته هامو بدن و عمو هم میگفت بگو سیسمونی نمیخوایم بگو پولمون رو بدن.دیگه هیچکدوم برام مهم نبودند .احسان رو دیگه نمیدیدمش انگار اون مدتیم که میدیدمش خواست اون بود نه یک اتفاق ساده...دوسه باری بعد از اون روز بهش زنگ زدم اما به بدترین شکل باهام برخورد کرد و گفت:اگر مزاحمش بشم آبرو برام نمیزاره و به همه میگه که چه غلطی کردم و آبروی خونوادم رو تو محل میبره.دیگه بهش زنگ نزدم...بعضی روزها میرفتم خونه مادرم بعضی روزها هم پیاده تو پارک و شهر قدم میزدم.جاهایی که میرفتم مشخص بود همون جایی میرفتم که با احسان میرفتیم و حالم خوب میشد. ماههای آخر بارداریم بود... به سختی راه میرفتم.محمد همون مرد سرد و خشک و بی روح بود. فقط منتظر به دنیا اومدن بچش بود. ادامه دارد.. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
راننده تاکسی تعریف می‌کرد : ما پنج تا رفیق فابریک بودیم. قرار بود بریم خدمت. یکیمون گفت قبل از خدمت یه سفر بریم شمال و کیف کنیم و برگردیم. بابای یکیمون اجازه نداد. می‌گفت جاده خطرناکه و دست فرمون راننده خوب نیست. پسرش اصرار کرد. باباهه قبول نکرد و پسر رو حبس کرد تو اتاق. ما چهار تا راهی شدیم سمت شمال. اول تونل امامزاده هاشم، نامزدم بهم زنگ زد که: مریض شدم و خانواده‌م نیستن و بیا منو ببر بیمارستان. منم به رفقا گفتم: پیاده‌م کنین، برمی‌گردم تهران و کارامو که کردم، فردا میام شمال بهتون ملحق میشم. القصه! برگشتم تهران و تا صبح تو بیمارستان بودم و برگشتم خونه و خوابم برد و عصری رفتم محل که برم سمت شمال پیش بچه‌ها. دیدم اعلامیه‌ی فوت ما چهار تا رو زدن رو دیوار. بچه محله‌ها کف کرده بودن با دیدن من. انگار روح دیدن. گویا بعد از پیاده شدن از ماشین، رفقای من بعد از تونل تصادف کردند و فوت کردن همه. تا اینجای کار، تقدیر بود و پیشونی نوشت من و عمرم که به دنیا بود. فرداش باخبر شدیم که اون رفیقمون که همراه ما نیومده بود سمت شمال، تو اتاقش فوت کرده. پدرش بعد از رفتن ما رفته در اتاقش رو باز کرده و دیده پسرش از دنیا رفته. جلوی تقدیر رو نمیشه گرفت. هر جا که باشیم و هر جور که باشیم. فقط دو تا راه داره: دعا، صدقه. صدقه هم فقط اونی نیست که میندازیم تو صندوقای آبی و زرد. صدقه هر چیز خوبیه که دوستش داریم و با مهربانی به نیازمندتر از خودمون می‌بخشیم! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک مغازه شوهرفروشی👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک مغازه شوهرفروشی👇
یک مغازه شوهر فروشی در نیویورک باز شده که خانم ها میتوانند به آنجا رفته و برای خود شوهری تهیه کنند. در تابلوی راهنمای مقابل درب ورودی از جمله مطالب ذیل نوشته شده: شما در طول عمرتان فقط یک بار می توانید از این محل دیدن کنید. اینجا شش طبقه است و ارزش محصولات هر طبقه بالایی‌ بیشتر از طبقه پایینی است. شما می توانید فقط یک محصول از یکی‌ از طبقات انتخاب کنید و یا به طبقه بالایی‌ بروید. شما نمیتوانید به طبقات پایینی برگردید، ولی‌ میتوانید از هر طبقه که خواستید از فروشگاه خارج شوید. خانمی وارد فرشگاه شد. او به طبقه اول می رود. که در تابلو ورودی آنجا نوشته: این مردان دارای شغل ثابتند. مردان به نظرش جالب می آیند، ولی‌ تصمیم می‌گیرد طبقه بالا را هم ببیند. اینجا نوشته این مردان دارای شغل ثابت هستند و بچه‌ها را دوست دارند. با خودش میگه خیلی‌ خوبه، ولی من بیشتر میخوام و به طبقه سوم میره! اینجا نوشته شده این مردان شغل ثابت دارند و بچه‌ها را دوست دارند و بسیار خوش قیافه هستند. نگاهی به مردان میندازه، میگه وای خدای من! ولی احساس میکنه که باید بره طبقه چهارم که آنجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند، بسیار خوش تیپ و قیافه هستند، عاشق بچه‌ها هستند و به کار های خانه علاقمندند! خانم اینجا رو هم میبینه و میگه: واااای خدای من کمک کن! دیگه نمیتونم خودمو نگهدارم !ولی‌ ناخود آگاه میره طبقه پنجم که اینجا نوشته: این مردان شغل ثابت دارند، عاشق بچه‌ها هستند، فوق العاده خوش بر و رو هستند، شدیداً به کارهای خانه علاقمندند و مردانی رُمانتیک هستند! دیگه آن چنان وسوسه شده که نمیتونه صرف نظر کنه، ولی‌ باز ناخود آگاه میره طبقه ششم که اینجا روی یک تابلوی دیجیتال نوشته: شما بازدید کننده شماره ۳۱۴۵۶۰۱۵۵۶۲از این طبقه هستید. اینجا هیچ مردی وجود ندارد! این طبقه فقط برای این است که ثابت کنیم که زن ها را به هیچ وجه نمیتوان راضی‌ نمود!! از بازدیدتان از فروشگاه شوهر سپاسگذاریم!🤪😅😁👌 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک حماقت👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک حماقت👇
پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد. یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی. پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد. چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند. پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم. اما پسر فقط خندید و خندید… و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است. دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن. اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت: و من یکی از آن احمق‌ها هستم! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان تقصیر👇