دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آگاهی👇
سلام یه درد و دل و یه خواهشی داشتم از همه دوستان مخصوصا نسل قبل و پدرها و مادران عزیز
متاسفانه تو فرهنگ ما ایرانیا یه چیزایی جا افتاده که خیلی بده
بد و کاش دست از این رفتارای نادرست برداریم
یکیش اینه که نسل جوان واقعا مثل گذشته نیستن حتی تا ده پونزده سال پیش کار پیدا کردن خیلی راحت تر بود خرید خونه با پس انداز ممکن بود اما الان شرایط خیلی سخته
پدر و مادرا باید برای ازدواج جوانا سخت گیری نکنن سنگ اندازی نکنن تا جایی که توان دارن هر دو طرف سروته رسومات پرخرج رو بزنن و کمک بدن تا نسل جوان راحت تر برن سر زندگی
اگر مجبورن تا یه خرجی و یا کمک بدن به جوونا لطفا با منت گذاشتن و خار و خفیف کردنشون داغونشون نکنن
امروز دیگه مثل بیست سال پیش نیس که جوونه سر کار باشه پس انداز داشته باشه و خونشو خریده باشه بله هستن این طوری ولی نادر
واکثر جوونا این شرایط رو ندارن
اگر دختری بعنوان عروس میارین خونتون لطفا با آزار و سخت گیری دلش رو خون نکنین اگر پسری دامادمون شد بخاطر نداری خار و خفیفش نکنین
ملاک احترام و شخصیت آدما جیبشون نیس
اگر بین بچه ها داماد ها و یا پسراتون یکدوم وضعیتش ضعیف بود تو سرش نزنین متلک بارش نکنین بی شخصتش نکنین همین طور بی پولشون رو از چشم زن بدبختش نبینید یا اگر پولی می بخشید بهشون تعیین تکلیف نکنید دخالت زیاد نکنید
تو انتخاب ازدواجشون احترام بذارید و با زورگویی اونا رو مجبور نکنین که تغییر عقیده بدن یا اگر دختر یا پسری با عشق ازدواج کرد حمایتش کنین نه اینکه تحت فشارشون بذارید و از هر راهی مانع تراشی کنین تا از هم زدشون کنین
تو رو خدا به هم دیگه رحم کنید خوبی چه ایرادی داره که فقط یه خاطره زشت می ذارید یه دل خون می ذارید پیر میشید نیازتون به بچه هاتونه بالاخره کوه بکوه نمی رسه آدم به آدم می رسه بعد می گید بچه هامون ما رو فراموش کردن نمیان سر بزنن گلایه می کنید بازم نفرین می کنید اما نمی دونید عامل تمام این کینه ها و اینکه نمی تونن ببخشن کارای خودتونه تو رو خدا سعی کنید حتی اگر نمی تونین کمک بچه هاتون بدید لااقل سنگ نندازید جلو پاشون فقط آگاهی بدید ولی تصمیم رو بعهده خودشون بذارید اگر حتی تو تصمیماشون متضرر شدن سرکوفت نکنین سرزنش نکنید حمایت کنید
خواهشا همدلی کنید ممنونم
قصدم نصیحت نبود ولی من بعنوان یه زن چهل ساله تمام اینا رو از سر گذروندم و شاید باور نکنین شدم مثل یه زن شصت ساله
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه شهداییی👇
سال 1376 یکی از زیباترین خاطرات زندگیم رقم خورد و ما عقد کردیم ؛یک هفته از عقد مان گذشته بود زنگ خانه به صدا در آمد و جلیل با کاغذی در دست به منزلمان آمد خیلی ناراحت بود
پرسیدم چه شده؟ گفت: ماموریتی به من محول شده و باید به جزیره بروم ما آن زمان خیلی وابسته هم بودیم و این خیلی ناراحت کننده بود
چهل روز ماموریت جلیل برای من 40 سال گذشت هر روزم پر می شد از دلتنگی های عاشقانه ؛بغض ، اشک های بی دلیل مثل الان اصلا انگار باید از همان اوایل زندگیم به این دور بودن ها خودم را وفق میدادم تا در این روزها کمتر نبودنش را بهانه کنم و صبور باشم
شهید جلیل خادمی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
عاشقی نابجا👇
منم یه روز دلم رفت پی پسری که داخل بنگاه محله کار میکرد....
هرچی بابام میگفت پریسیماه این پسره رو من میشناسم،بابا ننه ی درست و حسابی نداره توی گوشم نمیرفت... میگفتم من عاشقشم میخوامش،عاشق چشمهای سبز و وحشیش شده بودم....
سن بلوغ بودم و عاااااشق و بی عقل....
خودمو توی لباس عروس کنارش تصور میکردم و قند توی دلم آب میشد وقتی به شب اول عروسیمون فکر میکردم....😍😍
بابام میگفت دختر منو سکته نده بشین پای درس و مشقت ولی من گفتم الا و بلا همین....
دوروز قبل از عقدمون بود که یه دختر با یه تیپ ضایع و بی حجاب اومد جلوی در خونمون...
به مادرم گفته بود بگو دخترت بیاد پایین کارش دارم...
رفتم پایین حتی چندشم میشد نگاهش کنم..
دختره با پررویی تمام برگشت گفت:تو میخوای زن داوود بشی؟؟؟؟
گفتم:شما؟؟؟
گفت:دختری که دختریم رو گرفت با وعده ی اینکه میخواد بیام خواستگاریم...ته مونده ی من برای تو....
تفی توی صورتم انداخت ورفت...
خیلی سال از اون قضیه میگذره ولی هربار دست میکشم جای اون تف تا یادم نره که حقم بود...
وقتی کسی اصل ونسبش رو فراموش کنه بایدم ته مونده ی دختری مثل اون گیرش بیاد...
خدایارم بود که زود فهمیدم و همه چی روکنسل کردم و با عادل که یکی مثل خودم بود عروسی کردم.....
دخترها اصل و نسب خیلی مهمه،خیلییییی....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه شهدا👇
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید ؛اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد؛هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود؛ یک روز دیدم در می زنند رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟"
دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند
آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم؛یک نامه بود با یک انگشتر عقیق؛ نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد
به روایت همسر شهید صیاد شیرازی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تلنگر👇
تا حالا داستان های زیادی رو خوندیم، داستان هایی با موضوع اینکه پول و مال و دارایی هاتون رو خودتون استفاده کنید، قبل از اینکه ورثه استفاده کنند هم زیاد خوندیم، ولی منم یه داستانی با همون مضمون داشتم و دلم میخواست توی این کانال، برای شما هم بفرستم.
ما یه فامیل خیلی ثروتمند داشتیم. از اونها که یه خونه ی خوب و بزرگ توی بالاشهر داشت و همیشه سفره دار بود.
این بنده خدا از اون دست آدمهایی نبود که خسیس باشه و از ثروتش استفاده نکنه.. نه اتفاقا اهل بریز و بپاش هم بود. و توی زندگیش هر چیزی که میدید قشنگه و کارایی هم داره تهیه میکرد. ولی یه اخلاق بدی داشت و اون هم این بود که توی هر کار خیری شرکت نمیکرد. و فقط جایی دستش به خیر میرفت که مورد توجه قرار بگیره. مثلا ما یه آشنایی داشتیم که خیلی فقیر بود، توی زمستون خونه اش رو با ذغال روشن میکرد و بخاری نداشت، هر چی گفتم شما که دستت به دهنت میرسه، یه بخاری برای این خانواده تهیه کن. زیر بار نرفت ولی همون سال برای مراسم های خاصی که فلان دوستش برگزار میکرد، مبلغ هنگفتی رو داده بود. یعنی اگر قرار بود اسم و رسمی پیدا کنه، خوب خرج میکرد، ولی اگر قرار بود گمنام بمونه نه... خرجی نمیکرد.
همین آقا، سر پیری، بعد از فوت خانمش، به سرش زد، علیرغم داشتن چندین فرزند، زن جوون بگیره، و بخاطر این که بچه هاش راضی نبودند، رفت پیش یکی از پسر هاش و خونه ی بزرگ و درندشتش رو به اسمش زد، تا پسرش راضی بشه. اون پسر هم براش زن جوون گرفت و چند سالی هم باهم زندگی کردند. و فامیلمون عمرش رو داد به شما.
هنوز کسی از ماجرای خونه خبر نداشت.
روز فوتش پسرهاش سر از پا نمیشناختن. از خوشحالی مرگ پدرشون تو پوست خودشون نمیگنجیدند. و همش تو این فکر بودند که اگر خونه ی چند میلیاردی پدر رو بفروشن، چقدر سهم گیرشون میاد.
خیلی تلخه که یه پدر عمری برای بچه هاش تلاش کنه و دست آخر روز مرگش، بچه هاش بخاطر مال و ثروتش خوشحال باشند.
روز خوندن وصیت نامه که شد، همه فهمیدن سرشون بدجور کلاه رفته و ارث و میراثی در کار نیست و خونه ی چند میلیاردی به نام یکی از داداش ها هست.
هنوز که هنوزه درگیر کارهاش هستند و با وجود، داشتن وصیت نامه، باز هم هر کسی سهم خودش رو میخواد.
حالا من این داستان رو نوشتم که بگم، کار اگر برای رضای خدا باشه، زندگی به اینجاها نمیرسه. دعای خیر بنده های خدا توی راه خود آدم میاد. و موقع مردن کسی از مرگ خوشحال نمیشه. یادتون باشه قدم های کوچک و بزرگ زندگیتون رو خدایی بردارید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره عقد👇
آشپزخونه مون اپن بود تازه عقد کرده بودم خیلی شوهرم و دوست داشتم مهمون داشتیم آشپزخونه پرده داشت که داخلش دیده نشه ازاین کر کره ای ها
بعد مردا پایین بودن زنا هم طبقه بالا بودن منم رفتم از پشت پرده نگاه کنم شوهرم کجاست
هی کشیدم اینور هی کشیدم اونور یهو پرده کنده شد سنگین بود افتاد خورد رو کله چند تا از مردا 🤦 بقیه شون هم داشتن اینجوری نگام میکردن😲😲
منم گفتم ببخشید خداحافظ 😂😂شوهرمم اومد دنبالم گفت عزیزم این چه کاری بود کردی گفتم دلم برات تنگ شده بود هرچی نگاه کردم نبودی یهو پرده کنده شد😭خدارو شکر یادشون رفت بلاخره 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿