eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii زمانی پیدات کردم که اصلا دنبال کسی نمیگشتم از همه خسته بودم . . . سلام نازگل جان بانوی مااااهم، دیشب که روز مرد بود با یک دنیا ذوق رفتم گل فروشی و برای همسرم گل خریدم و با یه متن خوب براش فرستادم محل کارش😊🌺 همیشه که نباید خانم ها گل بگیرن یه بارم به آقامون گل بدیم نتیجه اش به خودمون برمیگرده😍 اینم همون متنی که براش فرستادم👇🏻 ♥️🍃 قشنگ ترین قستمش اینجاست زمانی پیدات کردم که اصلا دنبال کسی نمیگشتم از همه خسته بودم . . . حال و حوصله ی هیچکیو نداشتم ولی خدا تورو توی بهترین زمان آورد تو زندگیم ❤️ همسرم شب که اومد خونه کلی ازم تشکر کرد و شام ما رو برد بیرون 😊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii مرد ها را میشناسي؟!! همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتني،... 🦋
‌ مرد ها را میشناسي؟!! همان چهارشانه ی قوی و آن بمِ مردانه ی دوست داشتني، که هميشه حریفِ درِ محکمِ شیشه ی مربا،سنگیني کیسه های خرید، جابجا کردنِ مبل های خانه و غُرغُرهای زنانه هستند، که خوب میدانند کِي دلت هوسِ شیریني ناپلئوني میکند تا برایت بخرند،یا کي دلت قدم زدنِ دوتایی مي خواهد، سر به هواهایِ مهربان که فراموش کاريشان را با شاخه ای گُل و خوراکي مورد علاقه ات و يک "ببخشیدِ" ساده از دلت در میاورند، که وقتي از سرکار مي آیند دل گرمِ حضورت در خانه هستند با همان برنجِ شفته روی اجاق، خسته های هشتِ شب که با حوصله مینشیند پایِ حرف ها و تعریف کردن های با آب و تابت از اتفاقات امروز و غر زدن هایت از کلاسِ عصر و استادِ بدقلقت، پسر بچه های تخس امروز که وقتِ خواب مظلوم مي شوند و صدای خوروپوفشان که ميپیچد میداني هنوز زندگي جریان دارد، پدرهای چندسالِ بعد که دلشان قنج میرود برای قد کشیدنِ پسرشان و خرگوشيِ موها و "بابا" گفتن هایِ دخترشان، همان هایي که میتواني کنارشان با خیالِ راحت یک روزایي خوب نباشي،آرایش نکني،بي حوصله باشي و لباس های نامرتب بپوشي،نگرانِ جوش روی بیني و پفِ چشم ها و چربي های انباشته ي شکم و پهلویت نباشي،ترسِ زشت بودن وقتِ سرماخوردگي با چشم های قرمز و دماغِ آویزانُ پوسته پوسته و صورتِ بي روحت را نداری و میداني هرطور باشي به چشمش زیبایي، مردهایي را دیده ام که دوستت دارمشان را واو به واو صرف میکنند، با صبح به صبح دست تکان دادنشان برایت قبلِ رفتنشان از پشتِ پنجره ،یا وقتي آن را سرِ میزِ صبحانه لقمه میکنند و دهانت میذارند، يا روزهایي که هوا سرد میشود "خودت را بپوشان سرما نخوری" از دهانشان نمي افتد، مردها دوستت دارمشان را با همان غیرتِ شیرینشان پشتِ "روسریت را بکش جلو"، میانِ خنده های شیطنت آمیزشان وقتي حرصت را درآوردند و با "چقد این لباس به تو مي آید " وقتي پیراهنِ گلداری که تازه برایت خریده اند را میپوشي، نشانت میدهند، آنها که "مراقب خودت باشِ" قبلِ قطع کردنِ تلفنشان از هر دوستت دارمي دلنشین تر است، مرد ها را ميشناسي؟ همان اخم های وقتِ خستگي که دنیا بدون دیدنِ لبخند و برقِ چشمانشان وقتي میگویي"برایت چای بریزم؟" جایِ قشنگي نیست... که هرچقدر هم بگویي مردها فلان باز هم یک روزهایي دلت برای پوشیدنِ پیراهنِ دو ایکس لارجِ مردانه ای تنگ مي شود، @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ۱۴سالم بود که ازدواج کردم همسرم راننده ی ماشین سنگین بود ‌‌
سلام به نازگل بانوی عزیزوخانمهای گروه منم میخوام خاطره آیی براتون تعریف کنم که هیچوقت ازذهنم پاک نمیشه ۱۴سالم بود که ازدواج کردم همسرم راننده ی ماشین سنگین بوددوسال ازازدواجمون می‌گذشت وبچه آیی نداشتم وباردارنمیشدم دکترم رفتم مشکلی نداشتم شوهرم خیلی اذیتم میکرد و خانواده شوهرم بیشتراذیتم میکردن تااینکه بادوست همسرم صحبت کردم که به شوهرم بگه بریم نزدیک اونا خونه بگیریم همسرمم قبول کرداونموقع خونه هاویلایی بودو زیرزمین داشت و پنجره هاش روبه کوچه بود بنگاهدارخونه ونشونمون دادپسندکردیم تمام شیشه هاش شکسته بودهمسایه هاتوکوچه نشسته بودن باهم پچ پچ می کردن یکیشون گفت می‌خواین بیاین اینجا بشینین گفتم بله گفت خدارحم کنه نفهمیدم منظورش چی بودمااومدیم اونجاساکن شدیم همسرم چون سه روزسه روزنبودوباماشین سنگین با می‌بردن شهرستان من تنها بودم سه ماهی گذشته بودفهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم یه شب که خواب بودم دیدم یکی ازپشت بغلم کرده وصورتشوچسبونده بودبه گردنم وگرمای نفسش بهم میخوردخیلی ترسیدم شوهرم نبوداروم برگشتم کسی نبودفکرکردم خیالاتی شدم صبح رفتم حموم زیردوش بودم آب سردبسته شداب جوش روسرم ریخته شد به همسرم گفتم مسخرم کردوگفت خیالاتی شدی همسرم که خونه بوداذیت نمی‌کردن وقتی نبوداذیت میکردن خلاصه باهمسایه هاجورشده بودم یه همسایه داشتیم پری خانم بهش گفتم گفت نترسی ولی این خونه آیی که توش نشستین جن داره دوسال بودخالی بودکسی اجاره نمیکرد ترسیدم گفتم خدایاچکارکنم باردارم هستم هیچکس هم ندارم اینجا داشتم میمردم ازترس به همسایمون گفتم تروخدادخترت وبفرست بیاد پیشم بخوابه قبول نکرد به همسرم گفتم ازاونجابریم گفت نه خلاصه من شبهاازترس تلویزیون وروشن میزاشتم تاصبح بیدار بودم صبح از خواب بیهوش میشدم ولی اونا اذیت میکردن منم هرچی میگفتم به همسرم باورنمیکرد نه ماه بارداریموباترس ولرزگذروندم درد زایمان گرفتم همسرم نبود که منوببره بیمارستان همسایه هابردنم بچم بدنیااومدیه دختربه دنیااوردم خیلی خیلی دوسش داشتم نفسم شد خیلی ذوق کردم همسرم اومدومنوا زبیمارستان مرخص کرداومدم خونه هیچکسو نداشتم که ازم پذیرایی کنه تنها ی تنها بودم بچم ده روزش بود که دیدم خیلی بیحاله به خواهرم زنگ زدم گفتم توروخدابچه بیحاله به همسرت بگوبیادببریمش دکترهمسرمم نبود بچه وبردیم دکترولی متاسفانه چند ساعت بیشترتوبیمارستان زنده نبودوازدنیارفت بچم همش ده روزش بود موقعی که پرستار گفت بچت مرده باورم نمیشد داشتم دیونه میشدم اینقدرجیغ زدم که بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم یادم اومد چه اتفاقی افتاده بلندبلندگریه کردم هیچکسو نداشتم که دلداریم بده بچه ومثل شکلات توپارچه ی سفیدصبح بهم دادن باورم نمیشد تاچندساعت پیش زنده بودحالاساکت وبیحرکت بودپارچه وکنارزدم چشماش نیمه بازبودصورتش مثل گچ وبدنش سرده سردمحکم بغلش کردم دستای کوچیکشوبوسیدم داشتم دیونه میشدم بچه وبزورازم گرفتن بردن خاک کردن اومدم خونه ولی چه خونه ای لباسای بچه توتشت بودنشسته خونه بوی بچه میدادداشتم دیونه میشدم به زورمسکن خوابیدم همسرمم توحال نشسته بودشب بوددیدم یکی صدام میزنه چهرش زیادیادم نمیاد ساعت ۳صبح بوددنبالش رفتم ازپله هابالا منوبرروی پشت بوم دست خودم نبود کارایی که میکردم یه همسایه داشتیم که شوهرش صبح زودسرکار می‌رفت اون منولبه پشت بوم بادادوبیدادش همه ریختن توکوچه هسرمم بیدارش داشتم خودموپرت میکردم پایین که همسرم دستموکشیدبخودم اومدم دیدم روپشته بومم همسایه هامیگفتن خونتون جن داره بچت که مردتوروهم میخواستن ازبین ببرن همسرم خیلی ترسیدبااتفاقهایی که افتادازاون خونه بلند شدیم ولی خاطرات بدگذشته هنوزتوذهنمه وازیادم نمیره هنوزچهره ی بی جون بچم جلوی چشممه وشناسنامه آیی که سوراخ شده که اسم نگین داخلش ثبت شده بود . دخترم اگه بودالان ۲۵سالش بودبااینکه این همه سال گذشته ولی هیچوقت فراموش نکردم همه اجاین بی ازارنیستن برای من که خیلی بدبودن والسلام @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام ‌.امروز که روز پدر بود و نزدیک اومدن بابام از سر کار بود با مامانم تصمیم گرفتیم... که پشت در قایم بشیم و بابام که اومد یهو بپریم و بگیم روزت مبارک (نمی‌دونم فازمون چی بود😂 هم می‌خواستیم تبریک بگیم مثلاً هم بترسونیم) بعد بابام با لباس کار اومده بودن تو پیلوت لباسا رو عوض میکردن ما هم پشت در منتظر بودیم بابام بیاد یهویی من یاد خیلی وقت پیش افتادم که داداش کوچیکم ناخواسته بابام رو ترسونده و بود و خیلی صحنه خنده داری بود اینو که یادم اومد خندم گرفت 😂 و بدون صدا می‌خندیدم و مامانمم از خنده من خندش گرفته بود تا بابام اومد من پریدم با همون خنده بی صدا که داد بزنم بگم روزت مبارک تا پریدم دهنم. باز و بست شد و هیچ صدایی نیومد و منم از خنده بدنم سست شد افتادم و می‌خندیدم مامانمم پشت بند من افتاد میخدید 🤣 اینایی که میگم تو کسری از ثانیه بود خلاصه بابام با بهت نگامون میکرد که اینا چشونه چرا یه دفه ای افتادن میخندن؟ دقیقا قیافه بابام اینجوری بود 😐🙄🤔🤦‍♂ خلاصه اینقدر خندیدم پهلوهام درد گرفت😂 واقعا توی تعریف کردن اونقدر خنده دار نیست ولی اون لحظه واقعا خیلی خنده بود😆 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دو سه باری عاشق شدم ولی بهم نرسیدیم 🦋
سلام خسته نباشید من سنم ۳۸سال مجردم خیلی تو زندگیم سختی کشیدم حال روحیم خیلی خراب تو سن ۱۷یا۱۸سالگی کسی و دوست داشتم یا قسمت نبود یا اینکه نذاشتن بهم نرسیدیم بعد از اون هم دو سه بار دیگه عاشق شدم ولی همشون به نحوی نشد و باز ناکام موندم سال ۹۶از پله افتادم پایین پام اسیب شدید دید ۵بار جراحی شدم پلاتین گذاشتن ولی بازم مثل قبل نشد و درد و دارم دو سال پیش کمر درد شدید گرفتم فکر میکردم که از جای امپول بوده که بی حس میکردن برای عمل حدود سه سال پیش یکی از دوستام باز کسی و بهم معرفی کرد اوایل خیلی با هم خوب بودیم تموم شرایط زندگیم و بهش گفتم همه قبول کرد خلاصه اینکه تو زندگیم خیلی خیلی عذاب کشیدم از نیست و نداری گرفته تا مریضی و درد کشیدن از اوایل فروردین اینم کلا رفتارش باهام تغیر کرد دعا زیاد گرفتم اما بی نتیجه بوده خلاصه اینکه تو زندگیم خیلی خیلی عذاب کشیدم از نیست و نداری گرفته تا مریضی و درد کشیدن دو سال پیش کمر درد شدید گرفتم فکر میکردم که از جای امپول بوده که بی حس میکردن برای عمل واقعا دیگه خسته شدم بریدم نمیدونم چکار کنم حدود سه سال پیش یکی از دوستام باز کسی و بهم معرفی کرد اوایل خیلی با هم خوب بودیم تموم شرایط زندگیم و بهش گفتم همه قبول کرد بابام هم مریض عمل قلب باز انجام داده در اصل دیابت داره اول زد به چشمش و عمل کرد بعد انگشت شصت پاش و تخیله کردن چون سیاه شد پارسال عمل قلب باز شد امسال دیگه شد قوز بالا قوز زده به کلیه ش کراتینین خونش با اوره بالا زده به خون و کلیه هاش تنبل شده الان دو جلسه که دیالیز شده حالا حقوق ۴میلیون گفتم بخدا مریض شرایطش بد جوره تمام مدارک پزشکیش موجوده قبول نکردن من با اون ۱۹۰۰خدا سر شاهد سه تا قسط میدادم دیگه جونم بگه براتون حدود سه سال تحت پوشش بود الان تو این برج رفتم کارت زدم که وام بریزم ب حساب دیدم موجودی نداره زنگ زدم به مددجو میگه چون ۱۵سال پیش پدرت بیمه داشته از تهران زنگ زدن که این حقوق قطع بشه دیگه اینکه کلا خدا ما رو فراموش کرده هیچ نکته مثبتی تو زندگی ما نیست ک بخوایم دلمون خوش کنیم بهش دو تا دختر دم بخت مادر و پدر مریض با ۴میلیون حقوق با شزایط همچین مریضی چه جوری میشه زندگی کرد کاش تن خودم سالم بود میرفتم سر کار تا اینکه دکتر برام ام ار ای نوشت وقتی انجام دادم گفتن که لبل یک تا ۵زده بیرون تنگی کانال هم دارم یکی از مهره های کمر هم لغ میزنه خدا رو قسم به آبروی حضرت زهرا کسی و گرفتار درد و مریضی نکنه تو این دوره زمونه خیلی سخته که دستت خالی باشه و بی کس باشی گفتم توی گروه بگین که کسی دعا نویس خوب و معتبر داره که حداقل از من که گذشت خواهرم به پای منو خونوادم نسوزه @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم 🦋
🔅بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟ وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم... 🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!! به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم! 🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳 🔅 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!! در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم! 🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگ‌دلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند...😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii من 17 سالمه مادرم خیلی توقع از من داره... سلام گلبرگ عزیز ممنونم از کانال خوبتون خاستم راجب یه موضوعی صحبت کنم من 17 سالمه مادرم خیلی توقع از من داره و متاسفانه همیشه میگه من توی اون قدیم همسن تو بودم خونه رو اداره میکردم واقن نمیدونم قراره کی این تفکرات غلط قدیم از بین بره من خیلی کار میکنم مخصوصن این مدت که اموزشا مجازیه اگر خونه رو تمیز نکنم خونمون خیلی کثیف میشه مادرم شاغله همیشه مادرم بهم میگه کاری نکردی که وظیفته الان من خیلی از دوسامو میشناسم حتی لیوان اب خودشونم جابه جا نمیکنن درسه در این حدم اصلن خوب نیس من کلن ظرفارو میشورم جارو میکشم گرد گیری میکنم ولی مادرم اصلن اینارو نمیبینه و همیشه دخترای مردمو با من مقایسه میکنه میگه دختر فلانی مامانش میره خونه همه کارارو کرده غدا درس میکنه ظرف میشوره و... این مقایسه مامانم باعث شده من اعتماد به نفسم اومده پایین و باعث دوریمون شده و اصلن باهاش راحت نیسم خیلی تفکرش قدیمیه خیلی اذیت میشم خاستم از مادرای عزیز خواهش کنم با دختراتون دوست باشید و اینکارارو باهاشون نکنید واقن عذاب اوره @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii نظر کرده خداونده چرا داری بی حرمتی میکنی ..... سلام عید همتون مبارک باشه واسه خانمی ک میخواد بچه شو سقط کنه خواهرم اون نظر کرده خداونده چرا داری بی حرمتی میکنی بقرآن من ۳ تا بچه کوچیک داشتم آخریش شیر می‌خورد نا خواسته حامله شدم البته خیلی حالم بد بود چون تازه هم سزارین کرده بودم دکترم گفت دعا کن بچه سالم باشه چون زود حامله شدی توکل کردم بخدا یه دختر خوشگل و از اون ۳ تا همه چیش سره بخدا قسم اینقدر قدمش خوب بود خداروشکر توروخدا اصلا فکر سقط از سرت بیرون کن پشیمون میشی بقرآن توکل کن بخدا بزار اون طفل بدنیا بیاد عزیزم شوهرم راضی کن ک دیگه اسم سقط نیاره @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿