دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا
با تعجب برگشت از اتاق بیرون و به امیر که به میز اشاره میکرد نگاه میکرد.امیر میز رو نشون داد و گفت: مامان خریده...گفتم: با مامانم رفتم.دلم میخواست برای پیشرفت کارت یه جشن کوچیک بگیریم همین.دلم میخواست امیر خوشحال بشه.بهم لبخند زد بعد از چند ماه بهم لبخند زد.درست کم و کوتاه اما همون برام ارزش داشت.اومد و نشست کنار امیر و هدیش رو باز کرد.اونشب به قشنگی گذشت حداقل برای منی که هر لحظه منتظر بودم همه چیز بدتر از قبل و گذشتم بهم بریزه و نابود بشه.وقتی امیر خوابید محمد خیلی رسمی و خشک ازم تشکر کرد و گفت: بخاطر امیر شبمون رو خراب نکردم.دلم میخواد فکر کنه ما واقعا همو دوست داریم.بهش لبخند زدم و گفتم: امیدوارم من و تو یه روزی مطمئن بشیم از این اتفاق....چند روز بعد نرگس و ندا و مادرش از سفر برگشتند زنعمو بعد از اون روز فکر میکرد من پسرش رو جادو کردم و برای همین نه بهم زنگ میزد و نه سراغم رو میگرفت.فقط هربار محمد رو میکشوند خونش و بهش جادو و دم کرده میداد که اثر جادوی من بره.وقتی با ندا حرف زدم و گفتم اون روز کجاها رو گشتم و چیکار کردم.گفت دیگه عقلش به جایی نمیرسه و تو سفرم هدچقدر با نرگس حرف زده فایده ای نداشته و نرگس میگفته منتظر میمونه تا محمد سر عقل بیاد.ندا بهم امیدواری داد و گفت اگه نرگس ببینه زندگیتون خونه حتما دست از سرتون بر میداره.منم امیدوار بودم همین اما امیدواریم دووم زیاری نداشت.یکی دوماه گذشت و محمد آروم تر و خوش برخورد تر شده بود دیگه حتی اجازه نمیداد کسی حرف جدایی بزنه و بهش بگه من رو طلاق بده.اون روزم مثل همیشه صبح رفت سرکار و من موندم تو خونه چون امیر خونه بود و مهد نمیرفت.از صبح دلشوره داشتم و کلافه بودم.همش چشمم به ساعت بود تا محمد برگرده.نرگس چند روز قبل بهم زنگ زده بود و بهم پیشنهاد داده بود یک روز بی خبر وسایلم رو جمع کنم و برم شهرستان و گم و گور بشم تا محمد مجبور بشه طلاقم رو بده و از زندگیش خطم بزنه.اما من قبول نکردم گفتم بهش نمیتونم از دیدن پسرم بگذرم.بهش التماس کردم که دست از سرم برداره و بگذاره بخاطر امیر زندگیمو بکنم بهش گفتم دیگه خطا نمیکنم و تا عمر دارم مدیونتم اما نرگس گفت دو هفته وقت دارم و اگه نرم خودش دست ب کار میشه.گریه ها و التماس های منم پشت تلفن تاثیری نداشت و قطع کرد.از اون روز هر لحظه و هر ثانیه دلشوره این رو داشتم که محمد برگرده خونه و همه چیز را فهمیده باشه.حتی شبا خواب میدیدم دنبالم کرده و میخواد بکشتم.بعضی وقتا فکر میکردم اگه خودم رو بکشم هم خودم رو راحت میکنم هم اون همه کثافت کاری و هرز.گی باهام به گور میره...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست👇🍃
#وضعیت_زن_و_مرد_بعد_از_دعوا
زن و مرد دعواشون شد!
باهم قهرن!
باهم حرف نمیزنن!
حتی به هم نگاه هم نمیکنن!
صدای زنگ تلفن:
زن گوشی رو برمیداره.
مرد میشنوه که دوستای زن به استخر دعوتش کردن!
مردباخودش فکر می کنه:
کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چندساعتی تنها باشم وآروم شم!
صدای زنگ تلفن:
مرد گوشی رو برمیداره.
زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن!
زن با خودش فکر میکنه:
کاش قبول نکنه. کاش نره. کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری. واسه همین نمیرم تا با هم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم.
👈مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن.
👈زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره متاهلی 🍃👇
چند شب پیش سر یه موضوع کوچیک با شوهرم دعوامون شد حسسسسااابی،منم قبل از اینکه بخوابم مثلا از دلش در آووردم و گفتم ببخشید
بعد پشتمو بهش کردم همینجوریم گریه میکردم😭 تقریبا یه ساعت بود داشتم گریه میکردم😢بعد شوهرم پاشد رفت یه آب قند درست کرد و اومد نشست کنار من
با خودم گفتم الان میگه پاشو اینو بخور و از دلم در میاره🙃و در کمال ناباوری کل لیوان اب قند رو خودش خورد🤔وسط گریه خندمم گرفته بود از این همه توجهی که آقامون به من داره🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
من پنج ساله که ازدواج کردم چون شوهرم اخرین بچه بود و پدرشوهرمم فوت کرده بودبعدعروسی پیشه مادرشوهرم زندگی کردیم اما .......
مادرشوهرم خیلی بهم اذیت میکرد منم تک دختر بودم اصلا تحمل کاراشو نداشتم دوماه بعدعروسی رفتم طلاهامو فروختم به شوهرم گفتم بزاریم بانک وام بگیریم اماشوهرم ترسیدووام نگرفت خلاصه باهمون پول طلاهاووام ازدواجی که گرفته بودیم یه خونه گرفتیم وبقیه پولم یه چک دوازده ملیونی دادیم گفتیم یه قرعه کشی مینویسیم میمونیم اینجا چکو پاس میکنیم اماازشانس بد ما قرعه به اسم مادرنمیومدپولم موعدچک رسید منم حامله شدم افتادیم تودردسر من اینقدر حرص میخوردم 😭شوهرم شش
تابرادرداشت هیچ کدوم بهمون کمک نکردن اخر یکی از برادراش گفت بهتون پول نزول میدم ماهم مجبور شدیم بگیریم 🥺به هردردسری بودرفتیم خونه خودمون اما تایک سال قرعه درنیومد ما هرماه به برادرشوهرم بهره پولشو میدادیم پسرم به دنیااومد وفردای تولدیک سالگیش انگشتش موند لای درو قطع شد بردمش بیمارستان خصوصی و به دکتر خوب پیداکردیم عملش کرد خوب شدفکرشو کنید یه بچه یه ساله بره اتاق عمل 🥺😭ماهم دستمون خالی بود اخرمجبور شدیم ازعمه من پول غرض بگیریم برای بیمارستان هیشکی به جزعمه م وداداشم نیومدبیمارستان خلاصه گذشت و ماپول برادرشوهرمودادیمو راحت شدیم تونستیم یه نفس راحت بکشیم خیلی بلاها سرمون اومد شوهرم میگفت همش به خاطر این پوله • اما الان خداروشکر هم حال پسرم خوبه هم وضع زندگیمون بهتر شده تونستیم ماشینم بخریم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک درددل🍃👇
سلام به همگی
ماتوی ساختمونیم مابالاومادرشوهر وپدر شوهرم طبقه پایینزندگی میکنن
ی ساله تصادف وحشتناککردن طوری که توی ماشین خواهرومادرش فوت شدن بقیه به جدیت اسیب دیدن خودش ی سال بیشتره روتخت افتاده نمیتونه پاشه تما ی خواهرشوهردارم
سه تاجاری حودمم ۲۴ سالمه ی دخترسه ساله دارم انتظارداره بقیه بیان خونش بخورن وبریرن وبرن منجاروکنم تمیزکنم
حتی پیش روی منبه خواهرشوهرم میگه ول کن تونکش بزارمهسافردامیادمیکشه
منم همینطورنگاه میکنم خیلی خیلی توقع های بیجاداره
جالبش اینکه اصلا اصلا کارمن به چشمش نمیادامان ازروزی که بقیه جاری هابیان ی استکان اززمین بردارن تا ی هفته میگه دستش درد نکنه فلانی اومد مثلا این کاروبرامکرد
اون کاروبرامکرد
منم تاالان دلم سوخته بودبراش ی ساله وخورده ایی که تصادف کرده موندم پیششون
امای هفته ایی میشه خوردوخوراکموجداکردم تازه چندین باربه روی من برگشت گفت مگه واسه من چی میکنن خودشون میپزن میخورن ریختُ پاش خودشونوجمع میکنن خب مگه من گرسنه موندم بیام خونه توبخورم
منمبخاطرمواظبت ازتومیام دیگه خلاصه جداکردم همچین ی چیزایی دستش اومده زنیکه نفهم بی چشمرو بخداباجاری هام جمع میشیم مثلا براش قرمه سبزی درست میکنیم کاراشومیکنیم
بعداجلوخواهراش ایم همه رومیاره که براش کارکردن جزمن حتی پیش خودم
وای انقدرازدستش عصبانیم خدامیدونه 😪😪
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک حکمت🍃👇
هیچ کار خداوند بیحکمت نیست ...
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ...
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿