دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
از رانندگی میترسم....
سلام به ادمین و دوستان گلم مشکلی دارم خواستم دوستان منو راهنمایی کنن من یه خانم ۴۴ ساله هستم دو تا بچه دارم ویه همسر گل من رانندگی بلد نیستم و گواهینامه رانندگی ندارم اصلا از رانندگی می ترسم حتی وقتی شوهرم رانندگی می کنه من می ترسم چند باری برا تمرین رانندگی با شوهرم کنار شهر رفتم ولی خیلی زود خسته میشم و می خوام بر گردم خونه دخترم ۱۷ سالشه وخیلی رانندگی رو دوست داره وتمرین میکنه ونمیترسه ولی من نمی تونم دوستانم را میبینم دارن رانندگی میکنن خیلی حسرت می خورم لطفا دوستان راهنماییم کنید چکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
- خندیدی و گفتی :
« بازم آبی ؟! »
با لبخند گفتم :
« تو که میدونی چرا میپرسی . . .! »
با انگشت اشاره زدی روی بینیم ؛
و خیره در چشمانم گفتی :
« بالاخره راز این علاقه ی اساطیری تو ؛
به این رنگو کشف میکنم خانومم . . . »
سعی کردم همچنان لبخند بزنم ؛ نگاهمو دزدیدم :
« دلیل خاصی نداره ؛
از بچگی همینجوری بودم . . . »
انگار که قانع شده باشی ؛
شروع کردی به حرف زدن اما من . . .
حواسم پرت شده بود جایی در ؛
کوچه پس کوچه های کودکی . . .
کنار یک خاطره ی دور !
همان موقع که مملی دیوانه -پسر همسایه- ؛
هولم داده بود و زمین خورده بودم و سر زانویم ؛
زخم شده بود و من نشسته بودم به گریه ؛
و بچه های توی کوچه ایستاده بودند به خنده ؛
و او . . . ناگهان سررسیده بود و نمیدانم چرا ؛
اما بچه های دور و برم پاگذاشته بودند به فرار ؛
و بعد که من سر بلند کرده بودم که ناجیم را ببینم ؛
هنوز هم خاطرم هست چگونه مات رنگ چشمانش ؛
شده بودم . . . مگر ممکن بود همچین چیزی ؟!
مامان رنگ چشم هایش مشکی بود ؛
باباهم همینطور ؛
تازه مال فاطمه ، خواهر کوچولویم هم مشکی کمرنگ ! بود ؛
مامان میگفت به خاطر نی نی بودنش است ؛
مال من پررنگ تر بود ؛
از مال مامان و بابا هم پررنگ تر !!!
چشم مملی دیوانه و همه ی بچه های دیگر هم ؛
مشکی بود . . . مال همه ی آدم هایی که ؛
تاحالا دیده بودم همه همان رنگی بود ؛
فقط مال من پررنگ تر بود !
به خودم که آمدم گریه ام بند آمده بود ؛
و هنوز داشتم از لای موهای بلندم ؛
که جلوی صورتم ریخته بود ؛
خیره خیره نگاهش میکردم . . .
آب بینیم را بالا کشیدم و تخس و سرتق پرسیدم :
« تو چرا چشمات این رنگیه ؟! »
به قهقهه خندید و جلوی پایم روی دوزانو نشست ؛
و من تازه توانستم آن واقعیت شفاف چشمانش را ؛
بهتر ببینم . . . کمی فکر کرد و گفت :
« خب من توو چشمام یه تیکه از آسمون دارم ؛
یه کمیم دریا . . . »
بعد نگاهی به دامن آبی گلدارم کرد که ؛
من ازش متنفر بودم و مامان به زور تنم کرده بود . . .
« یه کوچولو از دامن تورم خدا وصله زده بهش ! »
دامن من ؟؟! نگاهش کردم ؛
ناگهان چه قدر زیباتر شده بود این دامن اجباری !
من هنوز مات آن آسمان و دریا بودم که دستمالی ؛
از توی جیبش درآورد و گذاشت روی زخم زانویم ؛
دوباره به هق هق افتادم و پرسیدم :
« حالا قرمزی خونم تموم میشه ؟!
میمیرم یعنی ؟؟! »
صدای خنده ی بلندش هنوز تووی گوشم هست . . .
لمس سرانگشتانی که موهای بلندم را ؛
کنار زده بودند از صورتم . . .
هنووز خاطرم هست و بعدها توی کوچه ؛
به انتظار یک آبی آشنا نشستن ها ؛
و عاشق رنگ آبی شدن ها ؛
و توی بعد از ظهرهای تابستان دنبال هم دویدن ها ؛
و بستنی های دوقلو خریدن ها ؛
و یخمک نصف کردن ها ؛
و دوچرخه سواری های دوتایی ؛
و بعدترها باهم قد کشیدن ها ؛
و عشق و غرور و تعصب های نوجوانی ؛
و کندن اسم هایمان روی بالاترین شاخه ی بید مجنون ؛
جلوی خانه مان و بعد . . .
طوفان های ناگهانی را ؛
همه را خاطرم هست !
- خبر مثل بمب توی کوچه صدا کرد . . .
پیرزن همسایه میگفت پسرک چشم آبی ؛
مرض لاعلاج خون گرفته !
و من گویا مرضی لاعلاج تر !!!
مادرم زودتر از همه فهمید چه مرگم شده ؛
آورده بودم بیمارستان که ببینمش . . .
مادرها عاشق تر از همه اند انگار !
وقت ملاقات نبود ، همین که دیدمش ؛
مثل همان روز اول ، افتادم به هق هق و گریه ؛
و او فقط با لبخند نگاهم میکرد !
لبم را محکم گاز گرفتم که صدای زاریم بلند نشود ؛
و او سکوت کرده بود . . .
موهایش نبود ؛ ابروهایش ؛
مژه هایش ؛ تنش آب رفته بود اما . . .
آبی آسمان و دریای من سرجای خودش بود ؛
درخشان تر از همیشه !
بی حرف فقط نگاهم میکرد . . .
به قول خودش سیاه پررنگ چشم هایم ؛
تماشا داشت !
زیادی مرد بود . . . از همان اول که دیده بودمش !
با صدای گرفته ام پرسیدم :
« خوب میشی . . . مگه نه ؟! »
دست پر از سیم و لوله اش را رساند به لبم ؛
و خون رویش را با سرانگشت گرفت :
« خوبم ؛ فقط . . . سرخی خونم کم کم داره ،
تموم میشه که دیگه همه ی وجودم بشه آبی . . .
تو که آبی دوست داشتی ؛ »
هق زدم :
« ولی تو گفتی همیشه میمونی . . .
تو گفتی چشمات مال منه . . .
آسمونش مال منه . . .
آبیش برای منه . . . »
خندید ؛ با زحمت :
« آسمون که جاش رو زمین نیست ؛
رو زمین که دووم نمیاره آسمون ! »
تصوری از مرگ نداشتم ، همینطور از نبودنش ؛
ولی هراسی مبهم چنگ می زد به دل تازه عاشقم . . .
التماس کردم :
« تورو خدا نمیر ؛ نرو . . . من . . .! »
و بقیه اش را از آنجایی خاطرم هست که ؛
چشمانم را توی سفیدی اتاقی باز کردم که ؛
بوی الکل و آمپول میداد ؛
و مادرم دیگر نگذاشت سراغش را از کسی ؛
یا جایی بگیرم و لازم هم نبود اینکار !
دیگر هیچوقت اسمش را نیاوردم . . .
حرفی ازش نزدم . . .
و سر قبرش هم نرفتم . . .
و همه گمان کردند که از سرم افتاد ؛
آن عشق پرشور کودکی و نوجوانی !
ولی من به احترام آبی چشمانش ؛
دیگر هرگز آسمان را نگاه نکردم . . .
و موهایی را که عاشقشان بود ؛
کوتاه نکردم . . .
و کل زندگیم را پر کردم با آبی های جورواجوری ؛
که هیچکدامشان به پای آبی بی آلایش نگاه او ؛
نرسید !
صدایت رشته ی افکارم را پاره کرد . . .
با خنده پرسیدی :
« کجایی خانومی ؟! »
نگاهی به دور و برم کردم . . .
جلوی خانه ی پدریم رسیده بودیم ؛
کنار همان اولین نگاه . . . اولین حادثه !
خندیدم و گفتم :
« هیچی . . . همین دور و برا بودم !!!(((: »💙'💭'🔓
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
برای خانومی ک دوقلو دارن......
سلام به🍀گلی جان🍀 و اعضای کانال
خانم عزیزی که 13 سالگی ازدواج کردی و مدام بچه آوردی و بیشترشون هم دوقلو
چه خبرتون بود؟؟
به قول رئیس جمهور احمدی نژاد
چههههه خَ خَ خَ بَ بَ بَ رتووووونه؟؟
😁😁😁😁😁😁
خدا برکت و وسعت و سلامتی بده ان شالله به شما و فرزندانتون
🌸🍃🍃🍃
سلام به خانم ناز گلم واعضای محترم گروه.برا خانم محترمی که خلاصه ای از زندگیش گفته عزیزم با تفاصیلی که دادی شما ۱۶تا بچه داری .یا خودتو دست انداختی ودروغ پردازی کردی یا واقعاً راست میگی منکه باورم نمیشه آخه از عقل به دوره ۱۶ تا بچه اونم از ۱۳ سالگی هی بارداری وزایمان؟لطف کنید بفرمایید همسر جان چه کاره بوده ؟نکنه گنج پیدا کردین؟ .بهر حال سالم باشیدوعاقبت بخیر.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام نازگل عزیز
برای خانمی که دوستش الکل مصرف کرده
بعد میخوان برای نجس یا طاهر بودم دستشون یا وسایل خونه ش سوال گرفتن ،می تونن برای سوالات شرعی خودشون با این شماره تماس بگیرن 05132020
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
از مریضی دخترش میگه...
سلام نازگل لطفا بخاطرخداو بخاطر دخترکوچلوی ۳سالم بزار گروه شاید کسی تجربه داشته باشه.دخترمن۳سال ونیمشه کاملا سالم بود آخر پاییز سرماخوردگی گرفت و چشماش ورم کرد با مچ پاهایش بردم دکتر گفتن چیزی نیست دوباره طاقت نکردم بردم دوتا متخصص کودکان با گریه و التماس آزمایش نوشت معلوم شد کلیش دفع پروتین کرده ک بهش می گفتن سندروم نفروتیک ۵روز بیمارستان بستری شد با دوبار آلبومین تزریق کردن و باقرص پردیزولون۵ مرخصش کردن شکرخدا ب قرض خوب جواب میداداز۴ عدد تو این ۴ماه رسید به یک روز درمیان ۱عدد هر ماه چکاپ ۲۴ساعته داشت و کشت ادرار همیشه راضی بود ومیگفتن ب زودی انشاله داروهاشو قط میشه عالی جواب داده اما شنبه ک جواب آزمایشش بردم اصفهان پیش دکترش گفت این آزمایشش زیاد خوب نیست و بیماری عود کرده سرماخورده دوباره گفتم نه داروهاشو کرده روزی۳عدد تا یکهفته باز چکاپ بشه و چشماش مجدد ورم کرده ومنی ک شب روز دارم اشک می ریزم و دعا میکنم برای سلامتی دخترم اگر کسی دکتری بلده یا طب سنتی بهم بگه دارم میمیرم وقتی چشماش میبینم کاری ازم برنمیادتورو ب خدا قسمتون میدم برای آنیتا کوچلو دعا کنید حالش خوب بشه وخداشفاش بده و آزمایشش جوابش خوب باشه بستریش نکنن بشدت از سرم آمپول دکتر ترس برداشته دعامیخام ازتون واگر کسی همچین بیماری داشته راهنماییم کنه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
📚 خانواده
یه روز به پدرم زنگ زدم ,
هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.
گفت:"بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود ,شب ماند, صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداختهاست.
گاز را شستهاست , قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیدهاست و ....
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد،
اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم ,
برایش عکس بستنی فرستادم .
مادرم عاشق بستنیست گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم .
برایم نوشت:
"من همیشه به یادتم...
چه با بستنی...چه بی بستنی"!!
و من
نشستهام و به کلمهی "خانواده" فکر میکنم ،
که در کنارِ تمامِ نارفاقتیها،
پلیدیها و
دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است.
✨قدر خانواده هاتون رو بدونید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
فرق🦋 مؤمن با غیر مؤمن در بصیرت داشتن است
فرق🦋 مؤمن با غیر مؤمن در بصیرت داشتن است
🌿🌺قرآن میگوید: مؤمن شاد و آرام است. مؤمن یعنی کسی که امنیت به ابدیت دارد.
✅شما اولین شرط در قرآن را ببینید. نمیگوید:«یؤمنون بالله» بلکه میگوید: «یُؤْمِنُونَ بِالْغَیْبِ= ایمان آورندگان به غیب».
🌺🌿غیب یعنی آن چیزی که تو الان آن را نمی بینی، ولی باورش داری که همراهت هست.
امتیاز مؤمن و فرقِ او با غیرمؤمن، در این است که بصیرت دارد. «إِنَّمَا الدُّنْیَا مُنْتَهَى بَصَرِ الْأَعْمَى دنیا منتهاى دیده نابیناست». یعنی یک کور، فقط تا دنیا را میتواند ببیند و اصلاً کشش به سمت نظام آخرتی و غیب ندارد.
🦋 ایمان از اَمِنَ است. وقتی یک نفر غیب را قبول کرد و ایمان به غیب آورد، دلش آرام میشود.
💔اما وقتی که این امنیت را بردارید و امنیت قلب گرفته شود، در نتیجه شما به جایی خارج از جهنم اطمینان ندارید و فقط هر چه میشناسید همین دار غرور و دار دعوا و درگیری و غصه است. پس در این صورت، دل میافتد به آشوب، غصه، چشم و همچشمی و ناراحتیها.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿