دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام در جواب یکی از کاربرها که در جواب ثنا و ثمینه گفته دوس دارن شیک باشن ...
شیک بودن به بی حجاب بودن نیس.دل خوشی به بی حجابی نیست.بله باید از سالم بودنشون لذت ببره اما شاید برای تو و امثال تو اینطوری بیرون رفتن پز دادن داره اما برای قشر ما نه باعث سرافکندگیه.لطفا کاسه ی داغ تر از آش نشو چون این مادری که ۹ماه تو دلش نگهشون داشته از ما بهشون دلسوزتره.ببخشید اما با این طرز فکر وای به حال نسلی که شما بخوای بزرگ کنی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دعای عهددعای عهد.mp3
زمان:
حجم:
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج🤲
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
۩کانالادعیهومناجاتصوتی﷽۩1_1727792211.mp3
زمان:
حجم:
6.84M
🕋 دعای توسل
🎧 با نوای : حاج سماواتی
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🤲🏻🕊
__________________________
AUD-20220806-WA0119.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
🚩 زیارت عاشورا
🔹️با نوای استاد علی فانی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
💚💚💚💚💚
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
میترسم به عشقمون نرسیم
سوال
سلام خسته نباشید من 21سالمه یه پسری رو دوس دارم یه سال از خودم بزرگتره باهم درارتباطیم یکی در گذشته تو زندگیش بوده بهم میگه میترسم از نرسیدنمون میگه گذشتم هنوز فراموش فراموش نشده من خیلی دوسش دارم حاضرم هرکاری بکنم تا گذشتش کامل فراموش کنه تو رو خدا کمکم کنید چیکار کنم خیلی وقته دنبال ایدیتون گشتم که کمک بگیرم تازه پیداش کردم دوبار هم رفتیم در همدیگرو دیدیم میگه میترسم دوس ندارم نارحتیتو ببینم از اینده میترسم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
عزیز شدن و توانگری
🌸✨هر کس نیمه شب اسم
مبارک《الرّافع》را صد مرتبه بگوید
و آن را ادامه دهد خداوند متعال
او را عزیز گرداند و توانگری
دهد✨
📚 هزار و یک ختم ۲۶۸
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
💎 ثمره بندگی کامل
💠امام حسین عليهالسلام:
مَن عَبَدَ اللّهَ حَقَّ عِبادَتِهِ آتاهُ اللّه ُفَوقَ أمانِيِّهِ و كِفايَتِهِ
❇️ هر كه خدا را آنگونه كه سزاوار اوست بندگى كند، خداوند بيش از آرزوها و كفايتش به او عطا كند.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
عشق خواهر برادری منو حسود کرده...
سلام خوبین منم خاستم یکم دردودل کنم دوستان راهنماییم کنن.
تقریبادوساله که ازدواج کردم باخانواده شوهرم تویک ساختمانیم من بالااوناپایین میشنن.دوتاخواهرشوهردارم توخونه یکیش ۳۳سالشه دومیش۲۱ساله .شوهرمم شغلش ازاده خاستم وضعیت زندگیموبخونین ببینین من زیادی حساسم یاواقعامشگل بزرگیه
دومین خواهرشوهرم سرکارمیره صبح شوهرم میبرتش ظهرمیره دنبالش الاناک دم عیده بعدظهراشوهرم میبره بازشبامیره دنبالش.حسودنیستم ولی خیلی روی مخمه شوهرم خیلی دوسش داره عزیزم جانم اززبانش نمیفته روهرچی دست بزاره براش میخره روزایی ک بیکاره دنبال کارای اداری خانوم هم میره.مادرشوهرم یه جوربارشون آورده که بیشترکارهای خونه رومادرشوهرم انجام میده یعنی انگاریه دختربچه ان.ولی توقعش ازمن زیاده!!!!!!هیچوقت یادم نمیره زایمان که کرده بودم همون ساعتی که ازبیمارستان اومدم خونه خواهرشوهرم یه مزه پروندشوهرم فورنی بغلش کردبرگشت گفت توقلبم هیچکس جای تورونمیگیره عزیزم.همون لحظه ازدرون داغون شدم خیلی دلم شکست...چون باشوهرم ۱۵سال تفاوت سنی داره ازکودکی بزرگش کرده یکسره جلب محبت میکنه اعصابم دیگ ریخته به هم ب شوهرمم فهموندم ک ناراحتم همش میگ قلبتوخوب کن درست کن حسودنباش...یعنی ازحسادته.؟قبلناچراولی الان بخدادیگ حسادت نمیکنم ی جورشدم نمیخوام اصلاببینمش ...شایدخودش گناهی نداشته باشه ولی شوهرم کاری کرده ک ازش متنفرم
شوهرم ادم عصبی هستش ب من محبت میکنه ولی فکرمیکنم ازته دلش نیس داره زبونی ابرازمیکنه ک من ناراحت نشم .خلاصه اصلاراضی نیستم تواین خونه زندگی کنم ولی اصلانمیتونیم بریم مستاجری ب نظرتون مقصرم؟؟؟؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم....
#ارسالی_اعضا 🍃🌹
به خاطر مهربونی زیاد باعث شدم زندگیم نابود بشه و راهی تيمارستان بشم....
سلام من بهارم ، الان که این رو
می نویسم سی سالمه . چهارده سالم بود و تک دختر بودم، سه تا بردار بزرگ تر از خودم داشتم که پسر
همسایمون دنبالم بود و میومد خواستگاری ، بیست و سه سالش بود و خانوادم خیلی مخالف بودن برای ازدواج . میگفتن هم سنت برای ازدواج كمه هم این
پسره خیلی از تو بزرگ ترهمن كم سن بودم و یه جورایی آرزوم ازدواج بود، پسر همسایمون هم اونقدر رفت و اومد تا بالاخره
خانوادم رضایت دادن . وحید شغل آزاد داشت و کفش
فروش بود ، درآمد خوبی هم داشت . ما دوران نامزدی تقریبا طولانی داشتیم، حدود چهار سال عقد بودیم و تو این مدت اونقدر وحید خوب و آقا بود که خانواده
من عاشقش شدن .حتی کل فامیل به وحید حسادت
میکردن و میگفتن سوده چقدر شانس داشته که همچین شوهرش
گیرش اومده . حدودا هجده ساله بودم که رفتیم خونه خودمون ، داداشم برامون یه خونه پیدا کرد که دیوار به دیوار
خودشون بود و دو طبقه بود . طبقه اول یکی دو تا پله میخورد و حالت زیر زمین داشت و طبقه دوم ترتمیز بود . وحید با پس اندازی که داشت خونه رو خريد، و همسایه
برادرم شدم .زن داداشم بیست و دو سالش بود ،یه بچه دو ساله داشت و تقریبا میشد گفت مثل خواهرم
بود. یکی دو ساله اول زندگی همه چیز خوب بود و تقريبا خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم ، از کوچیک تا بزرگ خانواده رو سرم قسم
میخوردن . بیست سالم شد که با شوهرم تصمیم گرفتیم برای من یه مزون لباس بزنه ، من میرفتم از
قشم جنس میاوردم و می فروختم .یه روز که تو مزون بودم یه خانومی اومد پیشم و گفت شاگرد لازم نداری ؟ گفتم نه
عزیزم من خودم توی طول روز فقط چند ساعت میام اینجا و اصلا نیازی به شاگرد یا
فروشنده ندارم . يهو خانومه زد زیر گریه و گفت تو رو خدا
یه کاری بهم بده ، اصلا اینجا رو تمیز میکنم ، دستمال میکشم برات چایی میریزم
حقوقی هم نمیخوام اونقدر . با تعجب نگاش کردم و گفتم پس واسه چی میخوای
بیای اینجا کار کنی ؟گفت شوهرم بیکار شده، ما اولا مغازه داشتیم خودمون لازم باشه ادرسشم میدم ، حتی من یه بار اومدم مزون شما و ازتون خرید کردم ولی یه از
خدا بی خبری کلاهمونو برداشته و مجبور شدیم دار و ندارمونو بفروشیم حتی مجبور شدیم دو سه ماهه دیگه خونمونو از رهن دربیاریم تا بتونیم
بدهی رو بدیم . گفتم من بهت قولی نمیدم. باید شوهرم بیاد تا ببینم نظر اون چیه ،خانومه اونقدر اصرار کرد که دیگه نزدیک بود عصبی بشم بعدشم گفتم شمارتو بده و برو لازم
باشه خودم بهت زنگ میزنم. یکی دو روز گذشت و من به کل از ماجرا فراموش کرده بودم ، یه روز که تو مزون بودم یکی به تلفن مزون زنگ زد و متوجه شدم همون دخترس گفت ببخشید بهم خبر ندادین من زنگ زدم ببینم چی
شده ، آخه یکی دو جا دیگه هم برای کار رفتم ولی چون محیط مزون شما زنونس فقط شوهرم اجازه میده گفتم فردا خبر قطعی رو بهت میدم . شب که ماجرا رو به شوهرم گفتم گفت نمیدونم
والا،باید بیام ببینم چه جور آدمیه ، بعدشم
مگه تو خودت از پس کارای مزون
برنمیای؟ گفتم چرا ولی دلم براش سوخته ، میگم ما که این پول ماهانه برامون چیزی نیس ، بزار دستشونو بگیریم ابرو دارن . وحید گفت باشه قبوله بگو فردا همراه شوهرش بیاد مزونت تا ببینم چجوری آدمایی
هستن . و اینجوری شد که پای فتانه به زندگی
من باز شد....
🌹🌹🌹🍃
لطفا با دقت بخونید و ببینید آخرش به کجا ختم میشه