eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام نازگل بانوی عزیز وقتتون بخیر ازتون عاجزانه خواهشمندم پیام منو تو کانال بذار عزیزم واقعااااا ب همفکریتون نیاز مبرم دارم😢 من حدود ۸ساله ازدواج کردم و ی پسر دارم رابطم با شوهرم معمولی بوده و هست اما ازش مطمئن صد درصد بودم😭 ک اهل خیانت نیست اما کلا چندسالی بود ک چون رمز گوشیش با اثر انگشت خودش باز میشد من نمیتونستم بازش کنم تا اینکه حدود دو هفته پیش کاملا اتفاقی موقعی ک خواب بود دیدم گوشیش بازه و من از روی کنجکاوی رفتم تو گوشیش و اونچه رو ک نباید میدیدم دیدم😱😭😭😭 تو اینستا با ی دختر شهری قرتی و کاملا بی حجاب چت کرده بود خدا شاهده بدنم ب رعشه افتاد نوشته بود دوست پسر داری یا نه یا مثلا تبریک ولنتاین واسش ی عکس خرس فرستاده بود و نوشته بود خوشگل و بانمکی...خلاصه اینکه تا جایی ک مجالش بود خوندم و ضجه زدم تا اینکه پسرم دید و واسه باباش خبر برد ک مامان پای گوشیت داره گریه میکنه البته من قصد داشتم لو ندم تا ببینم چی میشه اما متاسفانه پسرم نذاشت و... خلاصه اینکه کلی قسم خورد ک سرطان داره و من دارم دلداریش میدم و اینا😳😱 ک تقریبا مطمئنم دروغ میگه از اون روز همش بحث و جدل داریم البته دوسه باری دایرکتش رو نشونم داده ک چیزی نبوده ک شایدم پاک کرده و یا مخفی کرده و البته قرار شد گوشیش رو قفل نکنه ک بدتر قفلش کرد و میذاره زیر بالشش...حالا یک هفته اییم هست ک میل جنسی هم نداره و کلا میفهمم ازم فاصله میگیره ازش بدم نمیاد اما دیگه عاشقشم نیستم فقط بهش وابسته ام هم عاطفی و هم مالی... نمیدونم چکار کنم تو رو خدااااا ی راهی پیش پام بذارید😭😭😭😭😭 راستی ایشون کلا از همون اولای ازدواجمون خیلی تنهایی سفر یا تفریح میره و من مطمئنم هر چی بوده بعد از اوایل بهمن و اینا رخ داده آخه تولد امسالم ک اوایل بهمن بود تقریبا نسبت ب خودش سنگ تموم گذاشت...حالا موندم چ کنم؟؟؟؟!!!!! فاطمه بانوی عزیزم تو رو خدااااا بذارید کانالتون دارم دق میکنم خیلی ب خودکشی فکر میکنم😭😭😭 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii معجزه قران.....
سلام میخام یه داستان رو باهاتون به اشتراک بزارم یه مدت که از مراسم‌های زن عمو گذشته بود سعید هم اعزام شد و عمو و سوگند تنها بودن برای سوگند خواستگار اومد اما اون رد کرد برای همین عمو و سوگندم رفتن خونه بابابزرگ و مامان بزرگ زندگی کنن عمه سهیلا هم که با مامان بزرگ اینا همسایه بود وقتی عمو اینا رفتن مامان و خاله هم تصمیم گرفتن با بابا و عمو علی حرف بزنن که ما بریم شهر زندگی کنیم چون شرایط برای ما واقعاً سخت شده بود سخت‌تر از قبل انگار رفتن ما به شهر باعث شده بود که دید همه نسبت به ما عوض بشه و این داشت آزارم می‌داد سال جدید و نزدیک مدرسه بودم و نیاز به سرویس نداشتم خیلی وقت بود که سعیدو ندیده بودم طبق رسم هر سال ۱۵ روز عیدو رفتیم عمارت بابا بزرگ اینا اونجا متاسفانه همه جمع بودن و من از نیش و کنایه و زخم زبونشون داشتم آزار می‌دیدم منو دلسا و رضوان به اتاق پناه بردیم همون شب اول عمه‌ها و دختراشون و بقیه دختر عموها رفته بودن توی حیاط نشسته بودند دختر عموهام برخلاف زن عموهام که همشون خیلی خانم بودن به تهمت زدن و غیبت کردن بقیه علاقه داشتن منو دلسا داشتیم برای کنکور می‌خوندیم شروع کرده بودیم چون سال یازدهم بود و مجبور بودیم که بخونیم اون شب منو دلسا خوابیدیم من داشتم به این فکر می‌کردم که یه ساله سعیدو ندیدم خیلی حالم بد بود اما کاری از دستم بر نمی‌آمد صبح زود دلسا بیدار شده بود و منم بیدار کرد رفتیم از توی چمدونمون بیسکویت و کیک برداشتیم و رفتیم توی حیاط نشستیم کتاب به دست داشتیم می‌خوندیم که یهو یه نفر کلید انداخت توی در و اومد داخل باورم نمی‌شد سعید اومده بود با سرعت دویدم سمت در و بهش سلام دادم نگاهم کرد و خیلی سرد جواب سلاممو داد توی نگاهش یه حسی بود دلخوری نفرت نمی‌دونم ولی اون نگاه سابق نبود بدون هیچ توجهی رفت توی خونه انگار نه انگار که یک ساله از هم دوریم بی‌تفاوت گذشت از کنارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم فقط خودمو به دلسا رسوندم و سرمو گذاشتم روی شونش و شروع کردم به اشک ریختن دلسا خیلی آروم بهم گفت ریحان برنگرد اما سعید داره از پنجره نگات می‌کنه منم سرمو از روی شونه دلسا برداشتم و چشامو رو کتاب چپوندم من و دلسا از پنجره به بیرون نگاه می‌کردیم و برام خیلی تعجب آور بود که سوگند به شدت از ما دور شده و به بقیه نزدیک شده حتی حرمت روزایی که با هم صمیمی بودیم رو هم نگه نداشت و داشت به ما طعنه می‌زد و می‌گفت از وقتی که رفتین شهر اخلاقتون عوض شده شدین بچه شهری فکر می‌کنید خیلی از ما جلوترید، نه بابا شما هنوز همون دهاتیای خودمونین و ۱۰۰ تا تیکه دیگه من و دلسا مشکلی نداشتیم با اونا اما اونا همیشه خودشون رو برتر از ما می‌دیدن و الان که ما رفته بودیم شهر انگار داشتن حسادت می‌کردن به این مسئله ولی هیچ برتری نسبت به ما نداشتند ما همیشه کوتاه می‌آمدیم هم اخلاقاً نسبت به اونا آروم‌تر و خانم‌تر بودیم هم از نظر مالی همیشه تیپ و استایل و لباس ما از همه بهتر بود اما ما هیچ وقت به اونا فقر فروشی نمی‌کردیم که ما بهتریم و برتریم و همیشه جلوی بی‌احترامی‌هاشون سکوت می‌کردیم کاری که مادرامون انجام می‌دادن متاسفانه مادرای ما به اشتباه بهمون یاد دادن که جلوی اشتباهات دیگران سکوت کنیم و کوتاه بیایم و هیچ وقت به ما یاد ندادند که از حقمون دفاع کنیم نمی‌دونم چی شده بود اما سعید حتی حاضر به حرف زدن با منم نشد و توی این مدت متوجه شدم سعید داره با هانیه دختر عمه سمیرا صمیمی میشه و خیلی بهش توجه می‌کنه و من داشتم هر لحظه داغون‌تر می‌شدم نمی‌خواستم اونجا بمونم مثلاً سعید وقتی داشت کباب درست می‌کرد خیلی عاشقانه و بدون هیچ ترسی یه تیکه کباب گذاشت تو دهن هانیه و اون با ولع شروع کرد به خوردن رفتارهای عاشقانه سعید و هانی هر لحظه بیشتر می‌شد و من داشتم دیوونه‌تر می‌شدم روز دوازدهم بود که هانیه و خواهرش و الناز دختر عمه سهیلا اومدن جلو منو دلسا و شروع کردن به بد و بیراه گفتن نمی‌دونم دلیلش چی بود چون منو دلسا اصلاً به کسی کاری نداشتیم ولی اونا هرچی از دهنشون در اومد به ما دوتا گفتن هیچ وقت نفهمیدم منشا این همه نفرت چی بود خواهر هانیه که اسمش نهان بود داد می‌زد دخترای هـ.رزه فک کردین اینجا شهره که هر غلطی می‌خواین می‌کنین بقیه هم از خونه اومدن بیرون و دور ما جمع شدن منو دلسا بهت زده داشتیم نگاشون می‌کردیم اما رضوان که از سکوت کردن متنفره اومد جلو و شروع کرد باهاشون بحث کردن رضوان گفت به چه حقی دارید به خواهرای من فحش میدین؟ کی بهتون این اجازه رو داده که هرچی که لیاقت خودتونه به خواهرای من نسبت بدین؟ ولی فایده نداشت و اونا با بد دهنی به رضوان هم توپیدن برای اولین بار توی دلم آرزو کردم کاش برادر داشتم... بابا و عمو اومدن و گفتن چیشده
اون سه نفر شروع کردن تعریف کردن داستان خیالیشون و منو دلی هر لحظه بیشتر از قبل بهت زده میشدیم نهان گفت دایی این دوتا به شوهر من پیشنهاد خوابیدن دادن و... در کمال تعجب شوهرشم اومد و تائید کرد بابا و عمو خیلی عصبانی بودن و بدون هیچ پرسشی دست منو دلسا رو گرفتن و انداختنمون توی ماشین به سمت خونه‌هامون حرکت کردیم اونشب تا خود صبح کتک خوردیم برای گناهی که مرتکب نشدیم اما کاش اون لحظه که بابا گفت سوار شید ما نمیرفتیم و از خودمون دفاع میکردیم مامان و خاله هم حتی باور کرده بودن که ما اینکارو کردیم و تنها کسی که باور نداشت رضوان بود نگاه سعیدو یادم نمیره لعنت بهشون لعنت بابا و عمو دیگه باهامون حرف نمیزدن و عمو با بیرحمی تمام دلسا رو از خونه بیرون کرد ولی خاله نزاشت منو دلسا که تو خونه تحت فشار بودیم رفتیم سرکار جو خونه برامون غیر قابل تحمل بود من رضوانو داشتم اما دلی تنها بود صبحا مدرسه بودیم و عصرا یه چند ساعتی میرفتیم آتلیه عکاسی میکردیم تصمیم گرفتیم بریم خوابگاه، برای خانواده‌مون اهمیتی نداشت ما کجاییم و چیکار می‌کنیم یه سال گذشت و ما تو این یه سال ساکت بودیم سال آخر بود و ما باید میخوندیم برا نهایی و کنکور رفتیم خوابگاه خیلی خوندیم و خداروشکر جفتمون فرهنگیان مشهد قبول شدیم خوشحال بودیم که آقا امام رضا ما رو پذیرفت و بهمون پناه داد قید سعیدو زده بودم ولی خبر ازدواجش با هانیه حالمو گرفت بساطمونو جمع کردیم که بریم مشهد بابا بعد یه سال و اندی باهام حرف زد و جملش این بود نری با شکم پر برگردی همین جمله برای داغون کردنم کافی بود یه ترم گذشت و ما خوندیم و خداروشکر همه درسا رو پاس شدیم در طول ترم کسی جز رضوان حالمو نپرسیده بود و من چقدر تنها بودم کلمه‌ی مهر مادری توی ذهنم اکو میشد مامانمم نپرسید حالمو یه روز که توی حرم نشسته بودیم یه حاج اقایی داشت سخنرانی میکرد و از حق النفس حرف میزد و گفت حق النفس یعنی از خودت دفاع نکنی از آبروی خودت دفاع نکنی و... به خودمون اومدیم ما از خودمون دفاع نکردیم با دلسا نشستیم و فک کردیم که چه کنیم تصمیم گرفتیم عید بریم خونه بابابزرگ اینا از رضوان خبرشو گرفتم گفتن همه میرن عید خونه بابا بزرگ گفت بین سعید و هانیه شکرآب شده مثل اینکه سعید متوجه شده هانیه با پسر عموش رابطه داره و... ولی حس من خنثی بود چون علاقم به سعید به 0 رسیده بود من قبل از ازدواج سعید و هانی میدونستم هانی و پسر عموش باهمن ولی فک کردم جدا شدن از هم برای دلی خاستگار اومده بود ولی دلی اجازه نداد با خانوادش مطرح بشه گفت باید اول به همه ثابت کنم بی گناهم بعد 2 سال رفتیم خونه بابابزرگ اینا بیخبر حتی رضوانم نمیفهمید بهترین لباسامونو تن کرده بودیم دیگه وقتش بود حقارتشونو به رخشون بکشیم الان دست رنج خودمونو میخوردیم بعضیا با بهت بعضیا با نفرت و بعضیا با حسرت نگاهمون میکردن ولی برای ما مهم نبود یه سلام مختصر به همه دادیم و نشستیم جلو بابابزرگمم پرسید بعد اون رسوایی چی شده که اومدین اینجا چطور روتون شده؟ دلی سر بلند کرد و گفت ما اشتباهی نکردیم بابابزرگ بابابزرگ پوزخند زد من میشناختم این پوزخندو پس قبل اینکه داستان تخیلی اونا رو بازگو کنه گفتم میشه بگید آقا امید و نهان بیان با تردید نگاهمون کرد و اونا رو صدا زد دلی گفت لطفا وضو بگیرید و بیاین هیچکس فکرشو نمیکرد که ما چیکار میکنیم اون دو نفر که اومدن دلی قرآن رو از کیفش در آورد و گفت منو ریحان قسم میخوریم که همچین اشتباهی نکردیم و جفتمون دست رو قران گذاشتیم و قسم خوردیم امید دستشو گذاشت روی قرآن و گفت به مرگ بچم که این دونفر بهم پیشنهاد دادن انگار اونا قرآنو نمیشناختن انگار از خشم خدا بیخبر بودن بدون ترس دست گذاشتن روی قرآن هنوز دلی قرانو جمع نکرد که بچها دویدن توی خونه و داد زدن هلیا رو ماشین زد (دختر نهان و امید) همه رفتن بیرون و منو دلی از همه آشفته تر بودیم ما راضی به مرگ بچه بیگناه نبودیم جسم هلیا غرق در خون بود توی ده توی کوچه تنگ هیچ ماشینی با سرعت 160 تا نمیرفت ولی اینبار رفت اومدیم داخل و وسایلمونو جمع کردیم یه عده رفتن بیمارستان و یه عده موندن توی خونه ولی دیگه کسی جرات نداشت با ما تند حرف بزنه چون جوابشو میگرفت به قول خودشون ما با گرگای شهر شیر خوردیم نگاه پشیمون سعید برام مهم نبود سعید بخاطر دروغای بقیه رفته بود باور کرده بود دروغاشونو (بهش گفته بودن من با یه پسر دوست شدم) اون از من حتی نپرسیدهلیا بعد 2 روز تموم کرد سعید هم بهم چند بار پیشنهاد داد ولی برنگشتم دلی عقد کرد و پدر و مادرای ما ازمون حلالیت طلب کردن ما بخشیدیمشون ولی اونا هنوز شرمندن و من به معجزه‌ی قرآن ایمان آوردم اما همچنان نفهمیدیم علت نفرت عمه هام به مادرم و خالم چیه
ولی ازتون خواهش میکنم هیچ وقت جلوی اشتباهات بقیه سکوت نکنید هیچ وقت نذارید کسی با آبروتون بازی کنه هیچ وقت نذارید کسی بهتون بی‌احترامی کنه مهربونی خوبه، سکوت کردنم قشنگه، ولی هر چیزی به وقتش وقتی پای آبروتون گیره سکوت نکنید، مسیر زندگیتون رو با سکوت کردن تغییر ندید و لطفاً تحت هر شرایطی به بچه‌هاتون یاد بدین که از حق خودشون دفاع کنند فقط بگم که اسامی رو تغیر دادم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خانوم کانالمون میگه سلام بر نازگل جان اون عزیزی که گفتن طب سنتی آقای مختارپور دارو برا سنگ کلیه دادن اگه لطف کنند شماره تماس و اسمشون رو کامل بگویند کانالی داشته باشن لینکش رو لطف کنندممنون میشم منتظر جوابتون هستم دوست عزیز🙏🌹 لطفا این پیامو بزارید تو کانال تا اون عزیزی که گفتن آقای مختارپور توضیح کامل تری بدن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii رضایت مندی اعضا..... سلام گلی جونم خوبین؟خوشین؟سلامتین؟ آخر سالتون پراز دلخوشی های ریز و درشت❤️❤️❤️امروز میخواستم تو گوگل دنبال خواص سوره های قران بگردم،به نتیجه دلخواه نرسیدم😔 بعد دیدم شما تو کانال گذاشتین😍😍 تمام وجودم قلب قلبی شد❤️❤️❤️❤️ دست شما و دوستی که این مطلب رو گذاشته درد نکنه. عااااشقتونم💚 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii مهربون خانوم میگه سلام گلی جون عزیزدل وعزیزان همراه 🌺 الهی بحق صاحب‌الزمان عاقبتمون ختم بخیر بشه انشاالله 🌺 حلالیت❤️ ازوقتی که باکانال شما آشنا شدم کمترازیکسال میگذره.ولی تواین مدت حسابی به شما عادت کردم وبا شادی وغمتون همراه بودم. خیلی سعی کردم حرف ونظری که بیان میکنم باعث دلخوری وناراحتی کسی نشه . ولی ناخواسته گاهی بدون اینکه از کل مطلب باخبرباشم نظری دادم که باعث ناراحتی شده وعزیز ندیده ای را دلخورکرده😔 ما فقط چند خط از زندگی دوستان را میدونیم ونباید قضاوت نابجا داشته باشیم.وهمیشه هم همینطور بوده. فقط نیت کمک بوده وبس وگرنه قصد قضاوت وحکم صادر کردن نداشتم. ازعزیزان همراه میخوام اگر باعث ناراحتیشون شدم حلال کنند وبه بزرگواری خودشون ببخشند.❤️ مخصوصا ترنم خانم❤️ ترنم خانم امیدوارم دامنتون سبز،ودلتون شادباش. به هرحال سقط هرنوعش خطرناک وباید تحت نظرپزشک باش تا آسیب کمتری ببینید.یا باطب سنتی سقط میکردید که کمتر اذیت بشید.باید خیلی مراقب سلامتیتون باشید تابارداری سالمی داشته باشید. ❤️❤️❤️❤️ ازگلی جونم خیلی ممنونم که پیامهام را داخل کانال میزاره . خیلی خیلی سپاسگزارم نازنین❤️❤️❤️ ازخداوند مهربون بهترین ها رابراتون آرزومندم❤️ مهربونم🥰 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii سلام به همه عزیزان من صحبتم با اون خانوم که میگن از اماما وشهدا گله دارم عزیزم پیامتو خوندم انگار خودم بودم من هم چند سال یه حاجتی دارم از همه هم خواستم ولی نشده دیگه می خوام از خود خدا بخوام تا بهم بده و از اون موقع آروم شدم و سپردم به خدا خواهر عزیزم توکلت به خدا باشه اینو بدون اگه خدا نخواد هیچ کس نه می تونه نه اجازه داره که انجام بده برا آرامش خود حتما حدیث کسا بخونید خیلی آروم میشید و همه چی رو به خدا بسپار ان شاالله به لطف خدا همین روزا خبر حاجت روایی تو به هم میدی ان شاالله منم زهرا @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ☕️'🌱' شب میلاد امام حسین "ع" عروسی کردیم . دعوتنامه‌ها را خودمان نوشتیم . برای همه‌ی امامان مدفون در عراق و حضرت ابوالفضل "ع" هم کارت دعوت نوشته بودیم . آنها را دادیم به عموی مرتضی که داشت میرفت کربلا . گفتیم بیندازد داخل حرم‌ها ، و برای حضرت مهدی "عج" هم نامه‌ای مختصر نوشتیم . یادم است از چهارده معصوم خواستیم در مراسم عروسی‌مان شرکت کنند و برای اینکه دعوتمان را بپذیرند ، دعای توسل خواندیم . روز عروسی به همه‌ی مهمان‌ها یک برگه دادیم که روی آنها احادیث و جملات بزرگان را نوشته بودیم . بعدها عده‌ای از مهمان‌ها گفتند این جملات ، راه زندگی‌مان را عوض کرده . برای ما خیلی جالب بود که کلام یک معصوم در تالار توانسته این اندازه تاثیر گذار باشد . - راوی : همسر شهید مرتضی زارع . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند..... او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.   فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده.   به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.   آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
569.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
**دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii ** لازم نیست یکدیگر را تحمل کنیم... کافی‌ست همدیگر را قضاوت نکنیم... لازم نیست برای شاد کردن یکدیگر تلاش کنیم، کافی‌ست به هم آزار نرسانیم... لازم نیست دیگران را اصلاح کنیم، کافی‌ست به عیوب خود بنگریم... حتی لازم نیست یکدیگر را دوست داشته باشیم، فقط کافی‌ست دشمن هم نباشیم... آری در کنار هم شاد بودن و با آرامش زیستن، شاهکار است... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿