دنیای بانوان❤️
#مریم#درد_دل_اعضا قسمت آخر(شروع درددل سمیرا بعد از مریم)
نظر شما برای مریم
❣❣❣❣❣
واقعا من دلم سوخت براش ولی فک میکردم اخر داستان محمد میبخشش و دوباره برمیگردن سر زندگیشون....
خدا نابود کنه نرگس و که مخصوصا زندگی بردارش و نابود کرد..
چطور ندا باهاش خوب بود بعد نرگس اون رفتار و کرد اول داستان ندا هم باهش بد بود..
ولی وقتی یه مرد ب زنش بی تفاوت باشه زن هم از راهی واسه انتقام وارد میشه ولی مریم غصه ما راه بدی را انتخاب کرد😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
با اینکه خودمو آماده کرده بودم که هر خبری رو بشنوم بازم کنترلم از دست دادم.صدای گریه من و عمه تمام بیمارستان رو پرکرده بود.مهدی به عمه می گفت: عمه، مگه قرار نبود به سمیرا نگی؟ عمه گفت همین طور که گریه می کردگفت :بایدبفهمه تاکی باید ازش پنهون کرد،
عمه دستی به صورتم کشید و گفت: من که نمردم عمه جون خودم هواتو دارم. هر وقت کاری داشتی به خودم بگو تنهات نمی زارم ناراحت نباش.یکماه بعدازپاهام عکس گرفتن وگچ پام روباز کردن ویه گچ سبکتر بستن وترخیصم کردن.بایدمیرفتم خونه،خونه ای که دیگه پدرومادرم نبودن .خیلی برام سخت بودولی زنده بودم وبایدزندگی میکردم.اول بامهدی رفتیم بهشت، رفتم سر مزار و خودم انداختم روی سنگ قبر،گریه می کردم و می گفتم: کاش منم با خودتون برده بودید. من حالا تک و تنها چیکار کنم؟ … مگه برای من آرزو نداشتین پس چی شد؟
وقتی رفتیم خونه فورا رفتم تو اتاقم و روی تخت دراز کشیدم حوصله کسی رو نداشتم. ولی مهدی ومریم اومدنلبه ی تختم نشستن .مهدی دستم روگرفت و گفت : من که نمردم قربونت برم من برادرت هستم تا آخر عمر هم نوکریت می کنم.گفتم مهدی من دلم برای مامان تنگ شده ،دلم میخوادالان برم تو بغلش وبوسش کنم،میتونی برام کاری کنی.مهدی گفت:خواهرخوشگلم از این جا میریم تو بیا بریم خونه ی من بعد اینجا رو می فروشیم و هر دو خونه می خریم این طوری بهتر ه ؟گفتم: نه اصلا من از این خونه بیرون نمیرم.مهدی دیگه چیزی نگفت.مهدی ومریم خونه مابودن،مهدی هرروز من رو میبرد مدرسه.خیلی بهم محبت میکرد،حتی موقع غذا برام لقمه می گرفت هروقت میومد خونه یک چیزی برام خریده بود تا کمبود مامان و بابام رو احساس نکنم ،مهدی هم مثل من خیلی ناراحت بود.یه روز مریم باقیافه ماتمزده اومدکنارم وگفت تا کی مااینجا بمونیم بیا بریم خونه ی ما باهم زندگی کنیم،تو هم مثل خواهرهستی. تو مثل خواهر منی .گفتم نه اصلا خودم تنهازندگی می کنم اماباشمانمیام. مهدی با ناراحتی گفت :چی میگی تنها که نمی تونی بمونی. مریم بدبخت چه گناه داره می خواد بره خونه خودش . گریه کردم و گفتم مهدی بزار من تو خونه ی خودمون باشم. شما بیاین اینجا زندگی کنین ؟ خونه ی شما خیلی کوچیکه. فردا درحال نارضایتی یکم از وسایلم و کتابام بر داشتم و موقت رفتم خونه مهدی.مهدی ومریم خیلی باهام مهربون بودن ،ولی یه حسی بهم میگفت این مهربونیها مصنوعیه.سال آخردبیرستان بودم وتمام دلخوشیم درس خوندن بود.مریم مدام ازکوچیک بودن خونه گله میکرد تا یک شب مهدی گفت سمیرا بیا خونه رو بفروشیم و با هم یه خونه بخریم تا راحت زندگی کنیم تا تو اتاق داشته
ادامه دارد..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی👇🍃
داستان آشنایی ما توی راه کربلا بود...
همینقدر زیبا و قشنگ...
من چادری،ایشون بسیجی و هیئتی...
عاشق هم شدیم و مراسمات بعدی...
الانم خانوم حسین آقام😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آرزوی بربادرفته🍃👇
من مهرنازم ٢٠ سالمه قلمم زیاد خوب نیست
ولی بنا به درخواست شما میخوام راجع به زندگیم بنویسم
بنویسم تا دخترای مثل من اگاهی بیشتری پیدا کنن نسبت به ازدواج...🌸🌱
من همونیم که قبل اینکه زندگیم شروع شه فهمیدم به تهش رسیدم :)
نمیدونم اینده چی میشه ولی یه کورسوی امیدی ته دلم همیشه روشنه چونکه خدا هست
خلاصه مینویسم براتون...
١٧ سالم که بود باهاش تو اینستا اشنا شدم.
مسخرست که بگم همه چی از یه کامنت شروع شد.
بعد ها باهام درددل میکرد...
مثل یه دوست...
ولی برای منی که تو یه خانواده تعصبی بزرگ شده بودم همینشم عیب بود... دوستی با یه پسر
بخدا هیچوقت فکر نمیکردم سرنوشت من باهاش اونجا گره بخوره.
اخه دختر ١٧ ساله رو چه به عشق و عاشقی و ازدواج ؟؟؟
گذشت و گذشت تا اینکه از قضا و بازی روزگار ناخواسته دلمو بهش دادم :)
اره منه ١٧ ساله
وابسته اون پسر ٢١ ساله شده بودم
یه روز اگه انلاین نمیشد دق میکردم...
آرزوم شده بود اون پسر
نمیدونم چرا انقدر خودمو باخته بودم....
ولی شب عقد فهمیدم تمام حرفهاش دروغ بوده،نیم ساعت قبل از بله گفتن...
دیرشده بود و نمیتونستم آبروی پدرم برده بشه...
#آرزوی_بر_باد_رفته
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عشق قدیمی🍃👇
عشق من برمیگرده به زمان قبل از انقلاب...
وقتی۱۵ساله بودم و عاشق معلم محلمون...آقاجان من پولدار محله محسوب میشد و من دختر زیبا و خوش قامتی بودم...
میدونستم اونم خاطر منو میخواد ولی بخاطر تفاوت مالی هیچوقت جرات نداشت پا پیش بذاره...
خودم بهش پیغام رسوندم ولی دیر شده بود و پدرم منو وعده ی پسر دوستش داده بود...
جونم بگه براتون اون زمان کسی روی حرف آقاش حرف نمیزد...
منم عشقمو توی صندوقی داخل سینم چال کردم و هراز گاهی صندوقش رو باز میکنم و بهش فکر میکنم،به آقای معلمی که سالها پیش چشمهای عسلیش دل و ایمونمو برده بود والان اسمپسرمو هم نامش کردم....عارف....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه👇
میخوام که تجربیات زندگی متاهلی ام رو براتون بگم شاید که به دردتون خورد.
من یه مرد ۲۸ ساله هستم وقتی میخواستم همسرم رو انتخاب کنم کلا در دل و احساس و عاطفه رو بستم تا یه ازدواج کاملا منطقی و عاقلانه داشته باشم ( البته اینم بگم که یه آدم به شدت عاطفی هستم و فکر نکنید که از عشق و احساس به همسر به دور هستم ) به خودم گفتم اول عاقلانه انتخاب کن بعد یه عمر عاشقانه زندگی کن.
نشستم با خودم بدون تعارف ویژگی های مثبت و منفی ام رو لیست کردم و همچنین ویژگی ها و خصوصیاتی که همسرم باید داشته باشه رو تعیین کردم. یه جمع بندی کردم و به مادرم گفتم همچین همسری میخوام.
خب رفتیم چند جا خواستگاری که نشد ( یا اونا نمیخواستن یا ما ) تا اینکه رفتم خواستگاری دختری که الان همسرم هستن.
همیشه به خودم میگفتم که اگه تو همه کارها عجله میکنی حق نداری تو ازدواج عجله کنی بخاطر همین مسئله دو تایی نشستیم درباره تمام موضوعاتی که برامون مهم بود صحبت کردیم . یادمه جلسه اول بهش گفتم که هر مسئله ای که برات مهمه و حساسیت زاست باید ازم بپرسی منم بهت قول میدم صادقانه جواب بدم و بالعکس. اونم پذیرفت .
به خونواده دختر از طریق خونوادم گفتم که دو طرف یه فرصت خیلی خوب به همدیگه بدن واسه تحقیق نهایی ( نظر خودم حداقل یه ماه بودش ) که اونا هم پذیرفتن .
خلاصه بعد از تحقیق نهایی و جمع بندی صحبتهامون با همدیگه عقد کردیم. تجربیات این چند سال زندگی مشترک میگه که اگه واقعا دوسش داری از، اشتباهاتش گذشت کن و به همسرت عشق بورز طوری از سر کار بیای خونه و همسرتو در آغوش بگیر که همسرت فکر کنه چند ساله ندیدیش .
وقتی اینا رو انجام بدی و تو تمام مسایل زندگی همسرت برات مهمترین باشه اونوقت نتیجه اش هم میبینی . نتیجه اش اینه که اونم خودشو تماما وقف تو میکنه و تمام عشقشو نثارت میکنه اینا همش تو زندگی بنده واقعیت داره . منم یکی مثه شماها که تو این جامعه دارم زندگی میکنم.
تو مسائل زناشویی هم از همسرم خواسته ها و نیازها و انتظاراتش رو خواستم ، اوایل رو نداشت بگه ولی بهش کمک کردم گفتم که رو کاغذ بنویس و بهم بده اونم بعد چند روز همین کار رو کرد منم خواسته ها و انتظاراتمو نوشتم و بعد اینکه یخمون آب شد نشستیم دربارش صحبت کردیم و پیشنهاد منو قبول کرد پیشنهادم این بود که مشترکاتمون رو انجام بدیم که اونم خیلی خوشحال شد ( این گفتگوها بعد از عقد و قبل از عروسی بود ) وقتی وارد زندگی شدیم عشق و علاقمون چند برابر شد و اون مسایل جنسی که اشتراک با هم نداشتیم به دلیل وجود معجون عشق به روابطمون اضافه شد ( البته نه همه اش بلکه بعضی از آنها )
اینا رو گفتم که بدونید عشق و علاقه و محبت بین زوجین حرف اول رو میزنه و کسایی که این مورد رو بهش اهمیت بدن به باقی نیازاشون تو زندگی مشترک میرسن میگن چون که صد آمد نو هم پیش ماست.
امیدوارم این تجربه چند ساله از ازدواجم بتونه به کاربرای این سایت کمکی کرده باشه.
یا حق
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿