eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
رفتم توهال مهدی داشت چای میخوردسلام کردم،گفتم مهدی کارت دارم،گفت خواهرخستمه بزار برای بعد.صدام رو بلند کردم گفتم الان باید حرف بزنیم چون خیلی مهمه.دستپاچه شده خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت خوب بگو.گفتم :اولا دفترچه حقوق بابا رو چرا بهم ندادی؟ باتعجب گفت: کی بهت گفته؟ خوب تو اثاث کشی بودیم یادم رفت حالا بهت میدم .گفتم باشه. دوم سند خونه که گفتی نصفش به اسم منه بیار گفت : سند که هنوز کار داره آماده نیست باید بره ثبت ،آماده شدبهت میدم.گفتم : کی آماده میشه،ببرم میخوام‌ محضردار روببینم کارش دارم.مهدی گفت باشه فرصت کنم میبرمت،مگه بهم‌اعتمادنداری؟گفتم چرا دارم . ولی اگه میخوای باورت کنم منو از اون انباری بیار بیرون .گفتی تا فردا اونجا بمون ،الان فرداس .دفتر چه حقوق رو هم بهم بده ،مریم اومدجلووصداشوکلفت کردوگفت؛انگاراین ماجراهنوزتمام‌ نشده،ااگه دست به اتاقهای من بزنیدهم خودم وهم فربد رو آتیش میزنم.باعصبانیت گفتم:آتیش بزن چه بهتر.یهومریم پریدو موهام رو گرفت تو دستش و کشید مهدی اومددست منو گرفت و مریم تا تونست کتکم زد هر کاری می کردم از دست مهدی بیرون بیام فایده نداشت در واقع به مریم کمک کرد،میخواست حساب کاردستم بیاد.بابدن زخمی رفتم تواتاق ومهدی هم باهام قهرکردودفترچه هم بهم نداد.وسایلم روجمع کردم ویواشکی ازخونه اومدم بیرون .رفتم ازتلفن عمومی به عموسپهری زنگ زدم وباگریه موضوع روبهش گفتم.آدرس ازم گرفت وگفت الان میاددنبالم.بعدازنیم‌ ساعت عمو باخانمش اومدنخودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم .سرشو تکون داد و گفت نترس دیگه تنهات نمی زاریم .باعمورفتیم خونه،عموزنگ زدومهدی در باز کرد.مهدی‌ تا منو دیدتعجب کرداصلانفهمیده بودن که من رفتم.رفتیم داخل.مریم تا اونا رو دید فهمیدچه خبره،گفت وای ماچقدرمحبت دخترجشم سفیدکردیم رفته شما رو آورده.چقدرمحبتش کردم کی شش ماه تر و خشکش می کنه ؟ والا داره نا حقی می کنه آخه چرا مزاحم مردم شدی بگو ما چیکارت کردیم ؟عموبه مهدی گفت برای چی دفترچه حقوق روبه سمیراندادی.مهدی بلندشدورفت دفترچه رو آوردوگفت بخداعمو یادم رفته بودآخه درحال اثاث کشی بودیم.عمودفترچه روگرفت وبازش کرد،یهو گفت مهدی چه جوری پولای توش رو گرفتی ؟ نباید به تو‌بدن تعجب می کنم فقط خودش می تونه بگیره شش ماه حقوق توش بوده،چکارشون کردی.مهدی بالکنت گفت عمو‌برای خونه پول کم‌داشتم مجبورشدم برداشتم.آخه اونم داره تو این خونه غذا می خوره پول تو جیبی می گیره ،منم میکانیک ساده ام از کجا بیارم.گفتم مگه من آدم نبودم که بهم بگی، @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره نامزدی🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره نامزدی🍃👇
اون وقتا که نامزد بودیم بابام نمیزاشت با هم بریم بیرون... شوهرمم اصراااار که به یه بهانه ای بزن بیرون همدیگه رو ببینیم... اون روزا بابام اینا به بیرون رفتنام گیییر میدادن منم هرررررچی فکر میکردم اینقدم هوا گررررم بود که من هییییچ بهانه ای برا بیرون رفتن نداشتم. .همینجور که تلفنی داشتیم با هم حرف میزدیم و همفکری میکردیم برای بهانه تراشیدن.. .یهو من گفتم آهااا فههههمیدددم چی بگم؟؟؟!!شوهرمم دلش خوش شد گفت چییییی؟؟گفتم چند روز پیش دکمه مانتوم گم شده میرم دکمه بخرم😃😃😃😃 شوهرمم چند لحظه مکث کرد   گفت یه وقت نگیرنت اینقد باهوشی!! بعدشم گفت نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری همون بیام خونتون قشنگتره @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی🍃👇
سلام.. عاشقی من داخل بیمارستان شروع شد... خلاصه اینکه من یه تصادف کوچیک کرده بودم و پام قرار بود گچ گرفته بشه... اونجا یه کارآموز پزشکی آقا بودند وقتی بهم نزدیک میشدند که پامو چکاب کنند یک جیغایی میکشیدم که بنده خدا میترسید میگفت باشه باشه کاریت ندارم.... آخه من به شدت از آمپول و دکتر میترسم😂 خلاصه اینکه اینم هربار میومد چک میکرد.... تا اینکه یکهفته ای اونجا بودم و هربار که میومد میگفت حال جیغ جیغوی بخش چطوره😢😢😢 دیگه پرستارها هم عادت کرده بودند و میگفتند... روزیکه میخواستم مرخص بشم یه چشمکی حواله م کرد و گفت جیغ جیغو منتظرم باش😉😉 منکه تعجب کرده بودم،آبجی بزرگم خندید و گفت دیشب اومده بود راجب تو کلی ازم سوال پرسیده😄😄😄شمارمو هم بهش داده بود... خلاصه که الان خانوم آقای دکترم...همیشه بهم میگه جیغهات منو عاشقت کرد...وقتی میخاد عاشقانه حرف بزنه میگه کمی برام جیغ بزن😍😍😍😍 الان عقدیم، بعد محرم ان شاالله عروسیمونه... دل همتون شاااااد... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقانه🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقانه🍃👇
: بعد از هرگزی عاشق شدم، بعد از هرگزی..🥺♥️ ✿ـ ـ ـ ـ✿ چه دردی حس میشه تو این جمله.. و افسوس❤️‍🩹 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره👇🍃
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره👇🍃
ما 5 خواهراو زنداداشم تا خاله ها و همسایه ها..‌‌ ما رفت و آمد زیاد داشتیم. خونمون خیلی بزرگ بود با حیاط تقریبا ۳۰۰ متر بود،،، ولی همیشه تمیز و مرتب مادرم همیشه بعد از نماز صبح دیگه نمیخوابید چون....🌱🌸 بقیه تو خونه خواب بودن میرفت کل حیاط و جلوی در خونه رو حتی جارو میزد، خواهرام هر روز میومدن خونه ی ما و تو کارهای خونه کمک میکردن یادش بخیر الان یاد اون روزها میفتم فقط حسرت میخورم، چون مادرم سرطان گرفت و اون خونه ی بزرگ رو انداختن به حال خودش و رفتن مشهد تو یه خونه ی کوچیک زندگی میکنن خواهرا و برادر هام هم کم کم خونه هاشون رو فروختن و هر کدوم رفتن یه شهری، منم امسال بعد ۱۰ سال خانه داری اومدم تهران، خیلی دلم برای مامانم تنگ شده از تابستون ندیدمش 😔😔😔 خلاصه چون خونه ی پدرم اینجوری بود بعد ازدواج فکر کردم خونه ی پدرشوهرم هم همینطوریه، شوهرم هم عادت به زنگ زدن نداشت مثلا بازار بودیم میگفت یه سر بریم خونه ی پدرم یه سر بزنیم و برگردیم اما ساعت ۱ ظهر میرفتی هنوز خوابیدن، یا ساعت ۵ که میرفتیم در حال ناهار خوردن بودن، همیشه ظرف های ۲،۳ روز تو سینک جمع بود تو خونه اصلا نمیشد راه رفت فقط اشغال میچسبید کف پا، ، اتاق ها پر از لباس‌های تا نشده و چرک و... یعنی وحشتناک😏😏 بعد ازینکه میرفتیم حتی به روی خودشون نمیاوردن یه ناهار یا شام درست کنن، شده بود با دو تا بچه ی کوچیک تا ۱۲ شب میشستیم اما از شام و پذیرایی خبری نبود، دیگه ماهم گشنه برمیگشتیم خونه،،، بعد ازون دیگه دستمو داغ کردم که برم خونشون... هر ۳ یا ۴ ماه میرم اونم عصر فقط ولی وقتی اونا میومدن خونمون حتی اگه سرزده بهترین غذاها هارو درست میکردم که تا یه ماه از غذا تعریف میکردن یه بار سرزده اومدن، منم کل خونم بهم ریخته بود، از سرویس دسشویی شروع کردم به تمیز کردن و چون رو پوستم مواد شوینده نریزه همیشه یه بلوز شلوار کهنه نگه داشتم همونو میپوشم... خلاصه یهو دیدم اینا اومدن و دخترم درو واسشون باز کرده منم با اون لباس ها يعني آبروم رفت اینقدر خجالت کشیدم، ولی برای اولین بار منم مث خودشون رفتار کردم دیگه هیچی درست نکردم یعنی خیلی کار داشتم یه ۳،۴ ساعت موندن بعدم دیگه هیچ وقت سرزده نیومدن😅😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک تجربه🍃👇
سلام و صد سلام به شما گروه زحمت کش✋. من ۳۱سالمه و ۱۳سال هست ک ازدواج کردم ی تجربه ای ک دارم و میخوام به جوونا بگم این هست که وقتی ازدواج کردید 👩‍❤️‍👨 به همسرتون احترام بذارید و سعی کنید در هرکاری که فک میکنید مهم هست ازش مشورت بگیرید. تو زندگی هیچی رو از همدیگه قائم نکنید راستشو به همدیگه بگید حتی اگر به ضررتون باشه. سیزده ساله ازدواج کردم و بچه نداریم مشکل از من هست اما شوهرم مثل پروانه دورم میگرده خیلی دوسش دارم ❤️ همیشه بهش میگم بعدازخدای بزرگم خدای کوچولوی من تویی آقایی. یه خاطره هم بگم یه روز ما خونه مادرشوهرم اینا بودیم که برادرزاده شوهرم از مدرسش نذری آورده بودو به همه تعارف کردو نوبت به من ک رسید یه شکلات کوچولوی آبنباتی نصیبم شد منو آقاییم هیچ چیزی رو تنهایی نمیخوریم شکلاتو نصف کردمو رفتم دادم به نفس خودم ، دیدم آقایی هم خرمایی که نذری برداشته نصفشو خورده بود نصف دیگشو داد بهم. با دوستاش اگر میره بیرون که جوج میزنن میاد خونه برا منم درست میکنه. با همدیگه دوست باشین و رفیق. برا منم دعاکنید که خدا بهم ی بچه سالم و صالح بده. ممنون ‎ ‎‌‎‌‎‌ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک تجربه🍃👇