eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
دستمالی عاشقونه بسازید: 👈روی دستمال کاغذی، با ماژیک یا ماتیک 🖍💄، جمله رمانتیک بنویسید☺️ + کشیدن یک قلب❤️ بعد کنار ظرف غذاش🍽،کیف پولش💼 یا تو جیب لباسش بزارید👔 ➖💖 اینطوری جواب بدین: 👈وقتی میپرسه:چطوری؟ بگین:خوب.فقط خوبِ بغلِ تو لازم!!💏 ➖💓 دلش رو بلرزونید: 👈وقتی اسمتون رو صدا میزنه به جایِ "بله" ، بگید : "جاااانم"😍 ! 😤حتی اگه دعوا کردید و حین عصبانیتش صدات زد، بگویید: «جانم بداخلاقِ بدعنق🙃» ➖😛 شیطنت کن: 👈 وقتی دراز کشیده، بپر بالش رو چندثانیه بزار جلو دهنش یا با دست دهنشو بگیر ، وقتی یه کوچولو نفس کم آورد،بگین: «تنفس دهان به دهااااان😋» بعد ببوسیدش💏 یا خیلی جدی بهش بگین: یه لحظه بیا تو اتاق، یه موضوع خیلی مهمه میخوام بگم!😒 بعد که اومد دماغش رو بکشید و بگویید:«هرروز واسم عزیزتر میشی.دوست دارم عشق من☺️» ➖👍فشار بده: دستاشو !😐😂 وقتی دست كسی رو آروم میفشاری یعنی عاشقش هستی❤️ و کم کم اونو هم عاشق خودت میکنی😊 ➖🔆پنهان نکن: 👈شیطنت ها و کودکی هات رو در کنار همسرت پنهان نکن مخصوصا تو رختخواب🛋🙃 همه مردا شیفته این رفتارای دخترونن😎💙 ✨و در آخر یاد بگیریم که: 💕تو زندگی از چیزهای کوچیک هم لذت ببریم،چون ممکنه یک روز برگردیم و به عقب نگاه کنیم و بفهمیم همینا شادی های بزرگی بودن اما نفهمیدیم... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
ابراهیم می گفت: «من زودتر از جنگ تمام می شوم ژیلا. ولی مطمئن باش اگر ماندنی بودم به تو نشان می دادم تمام این روزهایت را چطور بلد بودم جبران کنم.» همسر شهید همت @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
یکی از تجار ورشکست میشه از دست طلبکارها مخفی میشه🍃🌸 دقیق یادم نیست حرم یکی از ائمه میره یا متوسل میشه بهش گفتع میشه برو بشین تو مغازه میگه هیچ جنسی ندارم مغازه خالیه طلبکارها دنبالمم گفته میشه برو بشین تو مغازه تو چه کار داری میره. در مغازه رو باز می کنه و میشینه توش بعد مدتی که نشسته بوده میبینه یکی اومد گفت من یکسری جنس دارم ولی جای فروش ندارم اگر قسمتی از مغازه رو بهم اجاره بدی من هم بخشی از فروشم رو بهت میدم خلاصه موافقت می کنه کم کم میگه بخشی از جنسها رو بده من هم بفروشم کارشون میگیره و وضع مالی عالی میشه جالب اینجاس یکی از میلیاردرهای تهران هم وضعی شبیه همین اقا رو داشته .... گفته شده امید به خدا رو در هیچ حالتی از دست ندید. همسرتون رو تشویق کنید با وجود تداشتن کار از خونه بزنه بیرون خدا راه جلوش میزاره واقعا امتحان شده هست این راه شما هم امتحان کنید. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
طلب عشق از یاااار👇
دنیای بانوان❤️
طلب عشق از یاااار👇
زینبم و یک سال آقا امام حسین طلبید برم کربلا به شدت دلم کربلا میخواستم و حالم گرفته بود .... همیشه دوست داشتم اسم شوهرم محمد علی باشه .... خلاصه من رفتم کربلا و از امام حسین خواستم اگر به من همسری بده که اسمش این باشه فاصله سنیشم همین چیزی که می‌خوام باشه و خلاصه همه چیش چیزی که می‌خوام باشه رو بهم بده منم نذر میکنم به یه قسمت از شهر که سطح پایینن رو یک هفته شام و نهار بدم (شاغلم) .... آقا ما برگشتیم قم رفتم حرم حضرت معصومه گفتم خانم جان من به امام حسین سپردم به شما هم میسپارم.... به زندگی عادیم تو شهر خودم قم برگشتم بعد از یک هفته توی خیابون یه خانومی تصادف کرده بود و مثل اینکه تاندون پاش کشیده شده بود و نمی‌تونست بلند شه منم سریع رسوندمش بیمارستان ... اون خانم شمارمو گرفت به بهانه ای که اصلا بهش نمیخورد (چون وضع حالش خیییلی توپه و حتی اون روز تمام لباس هاش مارک بود )گفت برای کار می‌خوام منم بهش دادم .... پس فرداش یه شماره ناشناس بهم زنگ زد گفت برای امر خیر تماس گرفتم منم شماره ی مامانمو دادم بهش.. بعدها متوجه شدم اون خانم خاله ی شوهرم بود و برای خواهر زادش منو می‌خواسته 😍😍... اسم شوهرم محمد علی هستش و فاصله سنیمون ۲سال دقیقا همون چیزی که میخواستم ... الان سه سال از این ماجرا میگذره و من هرروز از خدا و امام حسین و حضرت معصومه تشکر میکنم بابت هدیشون... نذرمم ادا کردم و یک هفته توی همون نامزدیمون به نیازمندا شام و نهار و صبحانه دادم ... همسرمم که از کارم خوشش اومده بود گفت منم نذر میکنم همراه تو که یه بخشی از نیازمند هارو اطعام میدی منم یه بخش دیگشو اطعام بدم ... خلاصه اینکه میخواستم بگم توی محرم امام حسین نگاه خاصی داره به تک‌تکمون ❤️❤️❤️❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
گفتم مگه من آدم نبودم که بهم بگی،اگه بهم میگفتی خودم میدادم که سر بار تو نباشم.عمو لطفابگید که سهم منو بدن من برم زیر نظر شما یک جایی برای خودم بگیرم دیگه بعد از امشب که برادرم دست منو گرفت و زنش منو زد دیگه تو این خونه امنیت ندارم.مهدی گفت چی میگی سمیراتوخواهرم هستی کم بهت محبت میکنم.گفتم آره خیلی محبت میکنین عموبیاین اتاقی که بهم دادن روببین.عموبازنش بلندشدن و بردمش تو اتاقم زن عمو سپهری زد تو صورتش و گفت بمیرم الهی آخه چرا خونه به این بزرگی تو اینجاباید باشی؟ حالا اصلا سهم هم نداشته باشی اینجا نم داره فردا روماتیسم می گیری.یهومریم اومدتواتاق وبادادوفریادگفت توعجب دخترآشغال وبی چشم ورویی هستی،ماگفتیم موقت تواینجاباش وفعلاوسایلت بزاروخودت بیاپیش ما.زن عموسپهری عصبی شدوگفت بخداگناه داره،پولاشو برداشتین بعدهم بهش به جای اتاق انباری دادین،الان هم که جلوماهرچه ازدهنتون اومدبهش گفتید.مریم گفت اصلاشماچکاره هستیدکه اومدیداینجاودارین این حرفهارومیزنید.خواهر وبرادرهستن آشتی میکنن شماهم بسلامت.عموسپهری گفت کجابربم سمیرابچه دوستمه ومن هم درمقابلش مسولیت دارم بایدمشکلش روحل کنم.مهدی باحالت مظلومی گفت چشم عموهمبن امشب بهش اتاق میدم .عموسپهری وزنش رفتن بیرون من هم بامهدی رفتیم دنبالشون.عمومهدی روکشیدکناروآروم آروم باهاش حرف میزد.بعدعموصدام کردوکشیدم کناروگفت مهدی یه ریگی تو کفش داره من تا از قضیه سر در نیارم ولش نمی کنم اولا که با امضاء یک وکالت تو خونه ،نمی تونه نه خونه رو بفروشه نه بخره باید محضری باشه و تو بایدتوی دفتر خونه امضاء کرده باشی پس صبر کن من ته و توش رو در میارم.اگه دوباره اذیتت کردن به خودم بگو. رفتم داخل به مهدی گفتم داداش من کدوم اتاق روبردارم.گفت بزارالان میگم.یهومریم بلندشدوازکنارم ردشوو چنان تنه محکمی بهم زدم که خوردم زمین،بعدرفت تویکی ازاتاقهاو وسایل اتاق روبرداشت وپرتاب میکردوسط هال وجیغ هوار میکشیدومیگفت ؛خدایااین دخترروبه زمین گرم بزن،الهی خدابه سرت بیاره دخترم بی حیا.مهدی بلندشدورفت توبغل گرفتش وشروع کردبه قربون صدقه رفتنش.بادیدن اون منظره رفتم توانباری،مونده بودم چکارکنم.تاصبح بیداربودم برای مدرسه هم هیچ پولی نداشتم.شش صبح ازخونه بیرون رفتم وپیاده رفتم مدرسه که ساعت هفت رسیدم.برای رفتن خونه دوباره بایدپیاده میرفتم.تنها چیزی که به ذهنم رسیدفروش گردنبندم‌ بود.سال قبل روزتولدم مامانم بهم کادوداده بودوخیلی دوسش داشتم،چاره ای نداشتم باید می فروختمش تا کمی پول داشته باشم گفتم موقع برگشت از مدرسه برم وبفروشمش. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره نامزدی🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره نامزدی🍃👇
یه روز آب نداشتیم منم تازه نامزدم بودم وهوش وحواسم به جز🏡 خونه جای دیگه بود که 🧕مامانم گفت برو تو انباری⚱ آب هست بیار تا آب بیاد منم رفتم اومدم گفتم والا چیزی نبود بعد داداشم وفرستاد اونم با یه ده لیتری برگشت گفت😳اینو ندیدی این که جلوی در بود ومن هاج واج که چطور چشم ده لیتری رو ندیده گذشت وهمسری که میومد خونه ما گرم صحبت میشد وروزام شرکت میرفت وشب نشینی که میومد خسته میشد وقتی میخواست بره یا گوشی یا سویچ یا مدارک بلاخره یه چیز جامیذاشت بعد میومد با خنده میگفت وای یادم رفت یا حواسم نبود یا ندیدم که داداشی سوتی بنده رو گفت باز تو خوبی آبجی ما ده لیتری رو نمیبینه🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست🍃👇