#عاشقانه_شهدا
🌿🌿🌿
خرداد 1390 در محضرخانه ای در پاکدشت، من به عقد دائم آقا ابوالفضل راه چمنی درآمدم....
روسری با چادر سفید با گل های ریز و درشت رنگی سرم بود. ....
آقا ابوالفضل هم کت و شلوار مشکی با پیراهن یاسی بر تن داشت که زیبایی ظاهرش را چندین برابر کرده بود. روی زمین نبودم. ....
فقط می ترسیدم تمامی آن لحظات که برای همیشه ما به عقد هم درمی آمدیم، خواب باشم. حقیقتاً بهترین روز زندگی من آخرین روز خرداد رقم خورد که در اتاق عقد محضرخانه نشسته بودیم. آرام بود. ....
همیشه کنارش آرام بودم. اصلاً وقتی کنارش بودم، دوست نداشتم لحظاتم را با هیچ چیزی خراب کنم
روایتی از همسر شهید راه چمنی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
#سیاست_زنانه
#ارسالی_یکی_از_شما_عزیزان 😍
رفتار شما با همسرتون ، کنار مردم شخصیت شمارو میسازه😊
پس تا میتونید #شخصیت خودتونو بالا بگیرید و سعی کنید تو اوج عصبانیتی که هستید پیش مردم خونسرد جلوه کنید👌
واقعا اگه میبینید اصلا دیگه تحمل ندارید میتونید جمع رو ترک کنید.
ولی☝️
هییییچوقت با همسرتون جلوی مردم بحث نکنیییییید😡
وقتی تو یه جمعی نشستید بهش اس بدید😉
مثلا بگیییید :
فدااااش بشم که از همه بهتره😜
یا اینکه😉
اخ دلم میره نگات میکنم رفتیم خونه باید محححکم بقلم کنی😜
👈 وقتی رو یه مبل میخواید بشینید پاهاتونو روهم بندازید
قوز نکنید و دستاتونو روهم بزارید 😉
توی خونه حتما دمپایی روفرشی خوشگل بپوشید به دستا و پاهاتون برسین خیلی مهمه !!!!
خانوما کفش پاشنه بلند خیلی تو چشم میشه👠
جوری برا همسرتون توی خونه تیپ بزنید که چشمش اونقدر پر بشه خانمای کوچه خیابون حتی به نظرش نیان👢👠
#موفق_باشین😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
داستان آشنایی منو آقام برمیگرده به دوسال پیش ما تو کانال ازدواج فرم داشتیم هردومون که ایشون درخواست داده بودن و برامون تشکیل گروه دادن....🌱🌸
بعد یکی از قوانین تشکیل گروه این هست که شخصی همدیگه نریم اگر بریم و بفهمن فرم رو حذف میکنن و دیگه معرفی صورت نمیگیره...
تو گروه باهم صحبت کردیم دیگه خداحافظی که کردیم دیدم ایشون اومدن پی وی بعدم که خودشون رو معرفی کردن کلی التماس کردن که به مسؤل اطلاع ندم که ایشون اومدن پیویم😅 ...
منم هیچی نگفتم دیگه تو شخصی اسمم رو پرسید منم گفتم شما فک کن شوکت اسممه😂😂 خب که چی چقدر تاثیر داره توی انتخابتون اون موقع گفتن هیچی همینجوری پرسیدم وگرنه فرقی نداره 😆 ....
دیگه بعدش که اومدن خونه و دیدار حاصل شد بعد از خواستگاری رسمی مادرم گفتن چن ماه باشه برای آشنایی اونا خیلی عجله داشتن و میخواستن سریع عقد انجام بشه...
مامانمم میگفت اینا که اینقدر عجله دارن شاید اشکالی در کارشون باشه و قبول نکرد و گفتن حداقل یکماه بابت آشنایی....
دیگه منم بعد خواستگاری میخواستم برم یزد برای تحصیل میرفتم یزد...
خودمون یکی از شهرستان های شیراز هستیم ولی آقام خود شیراز میشینن، وقتی از خونه حرکت کردم که برم ترمینال ایشون بهم گفته بودن که میان ترمینال تا همدیگه رو ببینیم...
منم هیچی به خانوادم نگفتم که ایشون قراره بیاد چون اگه میدونستن ممکن بود اجازه ندن...
فقط یکی از خواهرام اطلاع داشت اونم چون باهام بود دیگه ترمینال که رسیدم ایشون تماس گرفتن و کلیییی برام خوراکی خریده بودن😋فندق و انجیر و لواشک و ... کلی ذوق کردم بابت اون خوراکیا ولی به روی خودم نیوردم و کلی تعارف الکی تیکه پاره کردم بعد قبول کردم😂....
ایشونم ساک من و خواهرم و کوله منو گرفت و تا جایگاه اورد برامون وقتی میخواستم بره سوار اتوبوس بشم دویدم رفتم از جیب کوله پشتیم که دست ایشون بود طوری که متوجه نشه یه سیب قرمز برداشتمو وقتی داشتم از پله اتوبوس میرفتم بالا که با ایشون خداحافظی میکردم اون سیب قرمز رو دادم بهشون😊...
وقتی گفتن ممنونم لطف کردید به جای خواهش میکنم گفتم میدونم که لطف کردم😁و خداحافظی کردیم به گفته آقام تا خود خونه اون سیب رو بو میکرده و ذوق میکرده😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
من M 26 و آقایی M 30. منو آقایی زندگی خوبی باهم داریم یه پسر ناز هشت ماهه هم داریم که شیرینیه زندگیمونو صد چندان کرده........🌱🌸
من خونه مادر شوهرم زندگی میکنم ایشون تنها هستن مشکلی هم باهم نداریم تاالان از اینکه اینجا بودیم خوشحال بودم اما رفتار همسرم باعث شده دلسرد بشم اونقد که دیگه برام مهم نیس کی از سر کار برمیگرده برام مهم نیس از دستم دلخور شه حتی نمیتونم بهش محبت کنم..من تمام روزو هفته رو خونه تنهام قبلا واسه اومدن همسرم لحظه شماری میکردم اما الان نه.. برادرای همسر من عادت دارن هرروز با خانوادشون بیان خونه مادرشون ..آقای منم همینکه از سر کار بر میگرده میره پایین پیش اونا و اگه تا آخر شب نرن نمیاد بالا واسشم مهم نیس که من تنهام تازه دلش میخواد منم برم پیششون، قبلامیرفتم اما الان دیگه خسته شدم از سر وصداهای بچه هاشون از شلوغی .. در ضمن وقتی که میان بلافاصله بچه هاشون میان بالا اصلا هم واسشون مهم نیس که شاید من بخوام راحت باشه تو خونه خودم البته جدیدا یاد دادن که بچه هاشون در بزنن اما قبلا یهو درو باز میکردن میومدن تو..😱 یه بار منو همسرم تو وضعیت خیلی نامناسبی بودیم که یهو در باز شد😢😢 خدایی بود که چیزی پشت در گذاشته بودیم.😞من واقعا ازین وضعیت خسته شدم همسرم دیگه حتی منو یه تفریح ساده نمیبره چون ترجیح میده کنار خانوادش باشه وبهانه میاره .. اونقد ناراحتم که حتی نمیتونم سیاست های کانالو اجرا کنم باخودم میگم چرا همش من مایه بذارم مدام تو خودمم و خیلی احساس تنهایی میکنم از ادمین عزیز خواهش میکنم این تجربه رو بذاره تا دختر خانمای گلمون وقتی میخوان ازدواج کنن اگه داماد شرایطشو داره بگن مستقل زندگی کنن خونه مشترک هر چقدم که با خانواده همسرتون خوب باشید بازم راحتی واستقلالتونو ازتون میگیره .. ازتون ممنونم که وقت گذاشتینو پیاممو خوندین برای رفع مشکلات همه یه صلوات بفرستین..😘😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک انتخاب
❣❣❣❣❣
مامانم یه بار بهم گفت تو میتونی شوهرت رو خودت انتخاب کنی اما ....🌱🌸
بچههات نمیتونن پدرشون رو انتخاب کنن!
پس جوری انتخاب کن که تاوانشو بقیه ندن!
✍ ملیکا مهدوی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
چند روز پیش خالم اینا برا چشم روشنی باردار شدنم اومده بودند خونه ما
بعد خالم خیلی دلش میخواست شب بمونه خونه ما چون مامانم اینام بودم
منم دیدم دلشون میخواد نگهشون داشتم 😀
آقا همسر من یه عادتی داره هر شب باید بره حموم بخوابه ینی اگه دوش نگیره نمیتونه بخوابه 😏😂
خلاصه این از حموم در اومد صدام زد گفت یلدا حوله رو بیار ؛ منه بی عقل😂 حوله دستم بود داشتم کل خونه رو دنبالش میگشتم😂😂
حالا جالبش اینجاس با عصبانیت رفتم حموم حوله رو بهش دادم بعد گفتم اه بیا اینو برم حوله رو پیدا کنم 🤣🤣
تو هم کشتی با حمومت منو😂😂
چون حواسم به مهمونام بود کلا قاطی کرده بودم
خلاصه دیگه از من هر چی بگی بر میاد🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💎 یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود :
🌹❣🌹❣🌹❣🌹
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد.
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم !
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد.
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است !
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد :
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت :
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود.
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید !
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿