دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
چند روز پیش خالم اینا برا چشم روشنی باردار شدنم اومده بودند خونه ما
بعد خالم خیلی دلش میخواست شب بمونه خونه ما چون مامانم اینام بودم
منم دیدم دلشون میخواد نگهشون داشتم 😀
آقا همسر من یه عادتی داره هر شب باید بره حموم بخوابه ینی اگه دوش نگیره نمیتونه بخوابه 😏😂
خلاصه این از حموم در اومد صدام زد گفت یلدا حوله رو بیار ؛ منه بی عقل😂 حوله دستم بود داشتم کل خونه رو دنبالش میگشتم😂😂
حالا جالبش اینجاس با عصبانیت رفتم حموم حوله رو بهش دادم بعد گفتم اه بیا اینو برم حوله رو پیدا کنم 🤣🤣
تو هم کشتی با حمومت منو😂😂
چون حواسم به مهمونام بود کلا قاطی کرده بودم
خلاصه دیگه از من هر چی بگی بر میاد🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
💎 یکی از دوستان قدیمی که در ارتش با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود :
🌹❣🌹❣🌹❣🌹
تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم
آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده
در رشته حقوق عهده دار پست های مهم قضائی
در دادگاه های نظامی ارتش گردند.
در این آزمون من و 25 نفر دیگر رتبه های بالای آزمون
را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.
دوره تحصیلی یک ساله بود
و همه با جدیت دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره
روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم
که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد.
مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.
هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم !
اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی
رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد.
از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند
و حداقل خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند
که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه
در گوشه بازداشتگاه به حال خود رها کرد.
آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب گذشت و گذشت تا این که روز نهم،
در حالی که انگار صد سال گذشته بود سپری شد.
صبح روز نهم مجددا دیدم همان دو نفر دژبان
بهمراه همان لباس شخصی بدنبال من آمده
و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.
وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم
در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من در اتاق هستند
و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.
وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود آهسته پرسیدم دیدم وضعیت او هم شبیه من است !
ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده
و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.
رئیس دانشگاه با خوشروئی تمام با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد :
هر کدام از شما که افسران لایقی هم هستید
پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را
در سطح کشور بعهده خواهید گرفت
و حالا این بازداشتی شما آخرین واحد درسی شما بود
که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت :
این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود.
از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان
حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده
و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر کسی را بیش از حد جرمش به زندان محکوم نکنید !
در خاتمه نیز از همه ما عذرخواهی گردید
و همه ما نفس راحتی کشیدیم.
بقول سعدی شیرازی :
زیر پایت چون ندانی، حال مور
همچو حال توست، زیر پای فیل
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
از قبل ازدواج به خاطر فعالیت ها و علاقه ای که به شهدا داشتم، عکس هایشان را خیلی تهیه می کردم و نگه می داشتم.
دوستانم به شوخی می گفتند: خدیجه تو آخرش همسر شهید می شوی!
و من هیچگاه در تصوراتم چنین چیزی را برای خودم تصور نمی کردم
. اما تقدیر اینگونه بود که شوخی دوستانم با من یک روز واقعیت پیدا کند.
فکر می کردیم در باغ شهادت بعد از حنگ دیگر بسته شده. تا اینکه ازدواج کردم و چند سال بعد جنگ سوریه شروع شد
به روایت همسر شهید مصطفی زال نژاد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان👇
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است.
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد.
این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود.
مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد ...
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: " شام چی داریم؟"
و این بار همسرش گفت: "مگه کری؟! برای چهارمین بار میگم؛ خوراک مرغ!"
"گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم در دیگران است در واقع در خودمان وجود دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
اوايل ازدواجمون شوهرم خيلي حساس بود نميذاشت به هيچ وجه تنها برم بيرون
يه روز كه بدجوري هوس خوراكي كرده بودم رفتم تا سركوچه كه بخرم كه زود برگردم كه ديدم شوهرم عصباني وايساده تو راهرو
منم هول كردم سريع اومدم داخل خونه بعد بدون هيچ حرف و عكس العملي از طرف شوهرم خودمو زدم به غشي طوري كه سياهي چشمام دادم بالا 🙄
بعد تمام بدنم لرزوندم و خودم انداختم رو زمين و دست و پا زدن بعد شوهرم كه هاج و واج مونده بود همينطوري نگام ميكرد گفت باشه بلند شو من كه چيزي نگفتم فقط ديگه نبينم تنها بري بيرون الانم با گذشت ٩سال از اون قضيه ميگه واقعا چه فكري كردي اون روز اون كارو كردي😑
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
🍃 یکروایتعاشقانہ💍
مهریه ما یك جلد کلام الله مجید بود
و یك سکه طلا
سکه را که بعد عقد بخشیدم
اما آن یک جلد قرآن را
محمد بعد از ازدواج خـرید
و در صفحه اولش اینطور نوشت :
امید به این است که این کتاب
اساس حرکت مشترک ما باشد
و نه چیز دیگر ؛ که همه چیز
فنا پذیر است جز این کتاب
حالا هر چند وقت یکبار وقتی
خستگی بر من غلبه می کند
این نوشته ها را می خوانم
و آرام می گیرم.
🍂 روایتی از همسرشهید
❤️شهید محمد علی جـهان آرا❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از ذخیره پیام
اگه دنبال لباس شیک هستی بدو جا نمونی🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️🏃♀️
یه سر بزن پشیمون نمیشی😃
خانم های سخت پسند و شیک پوش💫 وقتتون را با پاساژ گردی تلف نکنید❤
💥 یه بار کارها را ببینید مشتری میشید💥
روی لینک پایین بزن تا تو هم خوش تیپ بشی👇👇👇https://eitaa.com/joinchat/779682078C2f8ab382ac