یکزندگی یک حال خوب
❣❣❣❣❣❣❣
در كنار يك جنگل آرام
و روى يك ايوان كاهگلى وچوبى
با يك ليوان چاى دارچينى
بنشينى تا طلوع و غروب خورشيد
و چشم بدوزى
به دور دست ها
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣❣
سلام عزیزان اول ی تشکر کنم بابت پیام های خوبتون😊ی خاطره ازنصف شب بیدارشدن براتون تعریف کنم😉
شوهرجان من بعضی مواقع عضلات پاهاشون میگیره بعدقرص آسپرین میخوره نیمه شب بود که همین مشکل براش پیش اومدومنوباصدای بلندازخواب بیدار کرد
من که هم جاپریده بودم وهم هول کرده بودم بانورایفون داخل سبدقرص روگشتم وی قرص کرمی رنگ مثل آسپرین دادم خوردوبقیه قرص روگذاشتم کنارسماوروخوابیدم😴
اونم همون لحظه خوابش بردصبح که ازخواب بیدار شدم وسماورروشن کردم چشمم به مابقی قرص هاافتاددیدم وای😱
قرص زدبارداری بهش دادم منم به رونیاوردم فقط صبح گفتم بهترشدی گفت قرص که خوردم زودخوب شدم وتشکرکرد
منم صداشودرنیاوردم فقط تاخودشب حالت استفراغ داشت🤢
تادوروزبعدش دیدم چیزیش نشدبهش گفتم حالاهروقت نصف شب دارومیخادمیگه لامپ وروشن کن ی موقع قرص دیگه ای بهم ندی🤭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووون:
یه دیالوگی توی سریال شهرزاد بود
که میگفت:
اگه نمیدونی بدون!
من با تو چیزایی رو پیدا کردم
که هیچوقت تو زندگیم نداشتم،
نمیخوام از دستش بدم...
پس اگه بزاری بری، من تموم میشم!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
نظر شما برای سمیرا
❣❣❣❣❣❣
سلام علیکم
در مورد درو دل سمیرا.
خیلی حالم بد شد
خدا هیچ دختری رو بی پدر و مادر نکنه
و دست برادر بیفته . بعضی از برادر ها از صدتا غریبه بدترن.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
عمو گفت : دیدم گرسنه هس و چیزی نمی خوره من براش آوردم.با ناراحتی گفت : ولی مریم می گفت مرتب غذاشو می خوره.عموگفت حرف زنت رو کوش دادی که خواهرت به این روز افتاده.سرم روبخیه زدن وسرم وصل کردن،زن عموکنارم ایستاده بودم وموهام رونوازش میکردومنم اسک میریختم.زن عموگفت راستش بگوچی شدکه اینجوری شدی.منم موضوع برادرمریم بهش گفتم.زن عموزدتوصورتش وگفت یاخدا،الان به عموت میگم،این دیگه شوخی برنمیداره.اگه بلایی به سرت آورده بودچی.گفتم زن عمونگیدفعلااگه دوباره اذیتم کردخودم میام به عمو مبگم.سرمم که تمام شدرفتیم خونه.توحیاط دیدم زن عموآروم باعموحرف میزنه.مهدی تعارف عموکردواومدن داخل.مریم تا ما رو دید اومدجلوکه حرف بزنه که عموباهاش دعواکزدوگفت بروتواتاق وبیرون نیا تاما اینجاییم.مریم شروع کردبه عموفحش دادن که که مهدی بلند شد و محکم زد تو صورتش و گفت گمشو برو کثافت می زنم لَت و پارت می کنم اونم.مریم چندتاحرف زدورفت.عموبه مهدی گفت چرارفتی همه خونه روبه اسم خودت کرد،کی میری سهم سمیراروبه نامش کنی.مهدی گفت هروقت شمابگیدولی بخدامنظوری نداشتم.مریم گفت اگه سهمش بنامش باشه شایدراه بدبره،هروقت خواست عروسی کنه براش جهازمیخریم.مهدی خودش موضوع برادرمریم رو گفت وازم سوال کردکه واقعااذیتت کرده،زن عموبه جای من گفت بله وامروزهم اینجابود،سمیرافرار کرده وگرنه معلوم نبودالان چه به سرش اومده بود.عموبه مهدی گفت من سمیرا روباخودم میبرم دیگه صلاح نیست اینجابمونه.مهدی گفت نه عموازامروزجبران میکنم.عمووزن عمورفتن.یک هفته گذشت وخبری هم ازعمونشد.حسن برادرمریم رومرتب تومسیرمدرسه وتوکوچه میدیدم.خیلی ترس داشتم.بعدازیک هفته تازه ازمدرسه اومده بودم ولبه تختم نشسته بودم،صدای مریم هم می اومدکه الکی بدوبیراه میگفت که صدای زنگ در اومد.مریم رفت دربازکنه ترسیدم که حسن باشه ازلبه درنگاه کردم،بادیدن عموسپهری باعمه رخسارم بود تعجب کردم،باورم نمیشد.مهدی رفت جلوسلام کردم مریم هم رفت توآشپزخونه.عمه باعموسپهری اومدن داخل،وسط هال ایستادن.مهدی به عمه تعارف کردکه بشینه،عمه گفت من نیومدم تو روببینم،اومدم بگم فردامیری وسهم سمیرا روبنامش میکنی وگرنه بامن طرف هستی.آقای سپهری هم نماینده منه.عمه تاچشمش به من افتادگفت: اِی دادِ بی داد ببین به چه روزی افتاده برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه خودم ، کو این مریم ؟
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
هیچ وقت فراموش نمیکنم همان جلسه اول با پدرم سر صحبت را درباره شهدا باز کرد
پدرم هم رزمنده بود ، انگار با این حرف ها به هم نزدیکتر شده بودند
بعدها درباره این حرفهای روز خواستگاری از او پرسیدم
با خنده گفت نمیدانم چی شد که حرفهایمان اینطور پیش رفت …
گفتم اتفاقا اون روز حس کردم خشک مذهبی هستی
اما واقعا انگار وقتی فهمید پدرم اهل جبهه بوده به نوعی حرف دلش را زده بود
حتی پدرم به او گفت: تو بچه امروز و این زمانه ای ، چیزی از شهدا ندیدی ، چطور اینقدر از شهدا حرف میزنی؟
گفت حاج آقا ما هر چی داریم از شهدا داریم. الگو من ، شهدا هستند ، علاقه خاصی به شهدا دارم
آن روز با خودم فکر کردم این جلسه چه شباهتی به خواستگاری دارد آخه؟؟؟
مادرش گفت از این حرف ها بگذریم ما برای موضوع دیگری اینجا آمده ایم …
مادرم هم که پذیرایی کرد هیچ چیز برنداشت ! فقط یک چای تلخ ! گفت رژیمم ! همه خندیدیم
آن روز صحبت خصوصی نداشتیم ، فقط قرار بود همدیگر را ببینیم و بپسندیم
که دیدیم و پسندیدیم …
آن هم چه پسندی..
با رضایت طرفین قرار های بعدی گذاشته شد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#به_وقت_مخاطب
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام علیکم...
مخاطب کانالتون هستم... زندگی شهدا و عاشقانه هاشون رو میخونم...
بنده از جمله کسانی هستم که از شهید تورجی حاجت ازدواج گرفتم...
متوسل شین بی شک جواب میگیرین...
#شهید_تورجی_زاده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
دبیرستانی بودم پدر بزرگم تازه به رحمت خدا رفته بود خلاصه پدر و مادرم هرروز سرخاک بودن من کلید نداشتم برادرم هم اون روز رفته بود پیش دوستاش خلاصه من از مدرسه اومدم هرچی زنگ زدم کسی درو باز نکرد یه نیم ساعتی گذشت نشستم همونجا همسایمون یه خونواده بودن ۴تا پسر داشتن یکیشون رفت نون بخره و برگشت دید من هنوز نشستم دم در گفت میخوای از دیوار برم برات درو باز کنم منم یه سیبیلوی مغروری بودم گفتم نخیر ممنون 😒
خلاصه رفت من موندم هوا داشت تاریک میشد دیده بودم داداش کوچیکم از رو در میاد و میره جو گیر شدم گفتم حتما منم میتونم 🙄
کفشامو درآوردم از در شروع کردم بالا رفتن رسیدم بالای در که مانتوم گیر کرد هرکار میکردم نتونستم خودمو آزاد کنم پسره اومد تو کوچه منو دید اون بالا حالا من 😲اون پسره😁😎گفت کمک نمیخوای زدم زیر گریه از در بالا اومد کمک کرد مانتومو آزاد کردم پرید اونور برام پله گذاشت بیام پایین خدا خیرش بده نجاتم داد ولی بد ضایع شدم😢😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿