دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه خودم ، کو این مریم.مریم باخنده ازآشپزخونه اومدبیرون وباعمه سلام کردوگفت ببخشیدعمه داشتم ظرف میشستم.عمه بااخم نگاش کردوگفت اولین بارکه خونه برادرخدابیامرزم دیدمت استفراقم گرفت،ولی حالامیدونم که توخود استفراق هستی.حالم بدمیشه وقتی میدونم تو توی فامیل ما هستی،اگه بچه نداشتی میگفتم مهدی طلاقت بده.باحرفهایی که عمه به مریم زدگریه کردورفت تواتاق.عمه اجازه ندادکه مهدی هم دیگه حرف بزنه.به من هم گفت وسایلت رو آماده کن صبح راننده میفرستم بیاددنبالت،بلندشدورفت عمو سپهری اومدکنارم وگفت عمو جون صلاحت همینه این تنها راهی بود که به فکرم رسیدوباعمه ازخونه رفتن بیرون.رفتم تواتاقم،مونده بودم چکارکنم.توخونه عمه غریبه بودم وباکسی آشنانبودم.از
خونه عمه ترس داشتم.دل میخواست مهدی بیادوبهم بگه نرو وبمون،ولی چیزی نگفت.ازاینکه ازدست اذیتهای حسن راحت میشدم خوشحال بودم.صدای مهدی اومدکه میگفت دیگه آبروم رفت عمه میره به همه میگه،چجوری دیگه توفامیل سرم بلندکنم ،سمیرابدبختمکردی،مریم میگفت بزاربره راحت بشیم فردا یه تهمتی هم به برادرم میزنه .باحرفهایی که زدن فهمیدم دیگه اینجاجایی ندارم.تمام وسایلم یه چمدون بودودوتاکارتن کتاب ویه کارتن یادگاریهام وآلبوم عکس بابام ومامانم بود.صبح مدرسه نرفتم ساعت نه بودکه راننده اومددنبالم مهدی هم خونه بودراننده وسایلم رو توی ماشین گذاشت ،بامهدی که خداحافظی کردم مریم ایستاده بودوباخنده نگام میکرد.خوشحال بودکه برنده شده.سوارشدم ورفتیم.خونه عمه ویلایی بودخونه خیلی بزرگ وقشنگی بود.عمه باخنده اومدجلوم وتوبغل گرفتم.واردخونه که شدیم شوهرعمه توهال نشسته بوداولین باربودکهمیدیدمش،بادیدنم بلندشد،به عمه گفت خوبی دخترم.عمت خیلی تعریفت کرده.واقعاهم تعریف داری.خجالت کشیدم وسرم انداختم پایین.عمه دستم گرفت وگفت بیابریم اتاقت رونشونت بدم.اتاقهاطبقه بالابود.ازپله هاداشتیم باعمه میرفتیم بالاکه یه پسرقدبلندوخوش قیافه وخندون اومدجلو،دستش درازکردوگفت من پویان پسرعمت هستم.خوش آمدی.واقعاماخانواده عتیقه ای هستیم که همدیگه رو نمیشماسیم.بالبخندجوابش ندادم،طبقه دوم شش تااتاق بودکه یکی برای من دادن،عمهگفت ته راهرو اتاق دخترم پریساهست تواصلااونجانرو.پریسامریضه وبیشترخوابه.وارداتاق که شدم تعجب کردم همهچی خیلی شیک ورنگ صورتی بود.به عمهگفتم ازکجامیدونستی من صورتی دوست دارم که وسایل اتاق روصورتی گرفتید.عمه گفت این اتاق روبرای هانا دخترپرییسا،آماده کردم ،ولی باپدرش از ایران رفت.
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
🟠شهید مدافعحرم #مهدی_موحدنیا
🌱بِسمِ رَبِّ اُمِّ زَینَب(سلاماللهعلیها)🌱
✋سلام به همسر عزیزم!
✋سلام به پدر و مادر عزیزم!
✋سلام به تمام شیعیان جهان!
✏️این برای بار دوم هست که دست به قلم میبرم و به اصطلاح وصیتنامه مینویسم و این دفعه خیلی امیدوارتر از همیشه! شاید یکشنبه برویم سوریه، بعد از تقریبا یکسال و نیم انتظار؛ البته خجالت میکشم بنویسم "انتظار"!
💞همسر عزیزم! ازت ممنون و متشکرم بخاطر همه چیز و همه مهربونیت، بخاطر موافقتت با رفتنم، بخاطر صبرت، بخاطر بغض میان گلویت و البته و صد البته هرچه دلبستگی بیشتر، دل کَندن سختتر، و اجر و قربت نزد عمه سادات بیشتر!
🕌فرصت عجیب و غریبی هست و باید مغتنم شمرد! بعد از تقریبا هزار و چهارصد سال، دوباره فرصت دفاع از بیبی پیدا شده و تقریبا شرایط به همان شکل سال۶۲ هجری، حرامیان یک طرف، پسران مادری یک طرف!
🛡و باز عده کمی فرصت دفاع پیدا کردهاند و بعضی در حسرت! و میدانم این حسرت چقدر کُشنده هست و البته رفیقان من همه لایق سرباز و مدافع حرم بیبی هستند ولی شرایط بدینگونه رقم خورده!
🇮🇱🔥و اِنشاءالله در آزادی قدس و به نابودیکشاندن اسرائیل همه سهیم باشیم!
🙏خدایا! رفیقان من همه لایق شهادتند! مبادا معاملهای غیر از این با آنها بکنی!
💕پدر و مادرم! از شما ممنونم بخاطر به دنیا آوردنم و بزرگکردنم و ممانعتنکردن از رفتنم!
😍چقدر حس شیرینی هست دفاع از حرم! در کل زندگیم آنقدر شوق نداشتهام.
💚یا حضرت زینب سلاماللهعلیها! به ساقی دشت کربلا بابالحوائج قسَمت میدهم ما را هم بپذیر!
✨گرچه ما بدیم تو ما را بدان مگیر
✨شاهــــانه ماجرای گناه گدا بگــــو
✍مهدی موحدنیا
🗓پنجشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۵
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک حرف حساب🍃👇
از قدیم تو گوشمون خوندن که احترام بزرگترها واجبه! اما این حرف کاملا اشتباهه
احترام بزرگترها تا وقتی واجبه که بزرگیشونو حفظ کنن
بزرگتر کسیه که بلد باشه بزرگی و بزرگواری کنه
بزرگ کسیه که بلد باشه نسبت به کوچکتر از خودش احترام بذاره و عشق بورزه، محبت کنه و مهربون باشه...
بزرگ کسیه که بتونه نسبت به کوچکتر از خودش گذشت داشته باشه...
اما وقتی این آدم بزرگ به کوچکتر از خودش رنج و عذاب میده، حرف زور میگه و ظلم میکنه، این آدم نه آدم بزرگیه نه لیاقت احترام داره...
یادمون باشه هر بزرگی، بزرگوار نیست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره شهید🍃👇
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... .
نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.
دوربینو برداشتم رفتم سراغش.
بهش گفتم :
تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت:
من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم.
اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید!
بهش گفتم :
بابا این چه جمله ایه!
قراره از تلویزیون پخش بشه ها...
یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهانیش گفت :
اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
قبل اومدن همسری برو جلو آینه، یه نگاه به خودت بنداز
شونهای به موهات بزن، دستی به صورتت بکش💄
یه خورده قربون صدقه خودت برو😘
بعد از تحویل گرفتن همسری
بلند بگو: «فتبارک الله أحسن الخالقین.»
خدا چی خلق کرده😍
اگه پرسید با کی بودی؟
بگو کلی گفتم، خودت، خودم😉😎
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
داستان آشنایی ما برمیگرده وقتی کودک بودیم😄
خلاصه اینکه پسرعموم بود همیشه هوامو داشت،حتی بیشتر از داداشم...
هروقت پسری بهم نزدیک میشد میدونستم حسودیش میشد و سعی میکرد منو از اون دور کنه..خلاصه گذشت و ما رفتیم دانشگاه...
زن عموی ما هرجا مینشست میگفت دختر خواهرمو برای میثاق در نظر گرفتم و آرزومه عروسم بشه...
میثاق هیچوقت حرفی نمیزد ولی از نگاهش همه چی رو میخوندم...
خلاصه یه شب یکی از اقوام دور قرار شد بیان خواستگاری و اومدند...ساعت۱۰شب بود که بعد از اومدن خواستگارا آیفون خونه زده شد...
داداش کوچیکم رفت دروباز کرد،گفت بابا میثاقه با شما کار داره...
بابام رفت پایین وقتی برگشت به خواستگارها گفت: بهتون خبر میدم،یعنی محترمانه ردشون کرد..بعد با میثاق تماس گرفت اومد بالا...
از غروب دم در خونه ی ما کشیک میداده...وقتی اومد بالا گفت عمو من زهرا رو میخوام..ولی چون هنوز درسم تموم نشده بود میترسیدم شما جواب منفی بدین...
خلاصه این آقای ما خیلی غیرتی شده بود😄
آخرشب که رفت خونشون بهم پیام داد:
بی معرفت فکر نمیکردم اینجوری بخوای منو تنها بذاری...(هرچند من قصدم نبود که جواب مثبت به اون خواستگارا بدم)
خلاصه بعد کلی مخالفت از طرف زن عمو الان دوساله بهم رسیدیم و عااااشق هم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿