دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک موفقیت🍃👇
سلام ممنونم بابت مطالب خوبتون ممنون میشم صحبت من رو تو گروه بذارید
میخواستم راز موفقیتم وخوشبختیم تو زندگی رو براتون بگم...عزیزان فقط وفقط به خدا توکل کنید واز خدا واهل بیت کمک بخواید برای حل مشکلات وسروسامان گرفتن زندگی...من ۲۸سال هست ازدواج کردم دوفرزند دارم وزندگیم فداز ونشیب های بسیار زیادی داشته با مادر شوهر چند سال زندگی کردم دخالت هاشون رو تجربه کردم اما هیچوقت قطع رابطه نکردم چون میدونستم همسرم بلاخره خانواده اش رو دوس داره ونمیتونم باعث جدایی بشم ونهایتا با قطع رابطه خودم رو خراب میکنم..همسرم رفتارها وحساسیت ها وسختگیری های زیادی داشت نسبت به من و بچه ها...خلاصه چند بار تا پای طلاق رفتم اما بنا به دلایلی از جمله بچه هام...شاد نشدن دشمن هام....ناراحت نشدن پدرومادر پیرم...سرشکستگی خودم وخواهر وبرادرام و....از جدایی بشدت منصرف شدم ...خیلیا پیشنهاد میدادن برم پیش دعانویس وجادو جنبل اما دلم راضی نمیشد ومیگفتم من فقط از خدا وتوسل به اهل بیت کمک میگیرم ومیدونستم اینهاشاید امتحان الهی باشه وصبر کردم ودعا والبته تمام تلاشم رو کردم که با صبر وگذشت ومحبت رفتارمو بهتر کنم وباور کنید خدا محبتی از من در دل همسرم قرار داد بصورتی که شوهری که همه تلاشش این بود که هرچی داره رو بنام مادرش کنه تا مبادا چیزی گیر من بیاد حالا طوری عوض شده بود که با التماس منو برد محضر وهست ونیستش رو بنامم کرد بدون هیچ شرط وشروطی....عزیزان فقط رو بخدا بیارید واز خودش کمک بخواید.که مهربون ترین هست قربونش برم ..ببخشید سرتون رو درد آوردم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
و قسم به روزی که صفحه دوم شناسنامت اسم من باشه! 💍🔖
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#عاشقانه_شهدا
قـهر بودیم،در حال نماز خوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم...!!!
کتاب و گذاشت کنار،بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟سکوت کردم...
گفت:
"عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم:نـه!
گفت:
"لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه..
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خدا رو شکر که هستی...❤️
(برگی از زندگی شهید عباس بابایی)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
روایت دختر شهید از زندگی بهشتی پدرومادرشون
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من دختر شهید هستم...
شاهد عشق بهشتی و معنوی پدر به مادرم بودم..
زندگی با شهدا واقعا مثل زندگی توی بهشت میمونه...
عشقشون که میگم عشق بود نه عشقهای آبکی الان...
روز زایمان مادرم وقتی برادرم داشت به دنیا میومد پدرم تا بیمارستان بغلش کرده بوده و میدویده....
عشقهای ناب شهدایی واقعا زیباست...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣❣
با سلام و عرض ادب 🌹🌹.
بنده هلما ۱۵ سالمه ، وقتی ۱۳ سالم بود عاشق پسر عمه ام شدم . با تنهام رفیقم ک مادرم بود در میان گذاشتم .
دورادور دوسش داشتم ، ولی از ترس آبرو هیچ بروز نمیدادم .
چن بار خاستگاری دختری ک دوسش داشت رفت ،اما با مخالفت عمه و بفیه اعضای خانواده سر نمیگرفت .
من چادری بودم و ۹۹ درصد انگیزم برا چادری بودن و حجاب و ... همین پسر عمه ام حمید بود .
خلاصه دوسال گذشت و یک شب برادر بزرگش ب بابام زنگ زد و قرار خاستگاری و...
الان دو ماهه ک نامزدیم و داریم برنامه ی عقد رو میچینیم .
❤️.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣
همسر بنده معمم هستن ، به لطف خدا خیلی هم اهالی مجتمع مون قبولش داشتن ، اوایل کرونا دیگه ترسیدیم پسر کوچولوم رو ببریم آرایشگاه گفتیم خودمون موهاشو کوتاه میکنیم دیگه ...
آقای ماهم یکم لباس هاشو کم کرد که مویی نشه در حمومم باز گذاشت پسرم کارتون ببینه و حواسش پرت شه ☺️
یهو اومدم دیدم طفل معصوم اینقد شیرین نشسته به ذوق اومدم و با گوشی همسرجان کلی عکس یادگاری با چاشنی قربون صدقه از جوجه گرفتم 😍
چند روز بعد یکی از دوستای شوهرم که همسایه مون بود زنگ زد گفت واااای اینا چیه گذاشتی تو گروه ؟؟؟😱😱
ماهمینطور متعجب وااااامگه چی شده 😳😳
رفتیم تو گروه دیدیم ای دل غافل پسرم موقع بازی با گوشی هممممه عکسای باباشو با یه زیرپوش وسط حموم گذاشته تو گروه مجتمع 😱😭😭😭😭
قششششنگ یه صبح تا عصر گذشته بود هممممه دیده بودن ....😰😰😰😫
عین پف فیل تو قابلمه بالا پایین میپریدم با هم دعوا میکردیم ...
آخرش مدیر رو مجبور کردیم که کل گروه پاک کنه ولی چه فایده ،نامردی نکرده بودن به زن و بچه هاشونم نشون داده بودن😓
خلاصه که سر این قضیه کلا اون خونه رو فروختیم از اون محل رفتیم 🚶🚶🚶🚶
حتما خواستید گوشی بدید دست بچه هاتون حواستون باشه چه عکسایی تو گالری هست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.......
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
باخنده روکردبه من وگفت روزی هزاربار به من میگن برو درست بخون،دیگه ازاین جمله خسته شدم.باعمه آماده شدیم وباراننده عمه تامدرسه رفتیم وبعدازاون عمه گفت بریم پاساژ کاردارم.پاساژی که رفتیم خیلی شیک بودومعلوم بودخیلی جنساشون گرونه.رفتیم تویکی ازمغازه هارفتیم،معلوم بودعمه رومیسناختن،خیلی احترامش گذاشتن..عمه گفت هرچه لباس دخترونه داری بیار.رفتم کنارش گفتم عمه من نمیخوام.یواش گفت میشه حرف نزنی.ازهرچه تومغازه بودبرداشت،کت ودامن ،مانتووشلوار.کیف کفش وحتی شونه وگیره مو.چیزهایی که خریدهیچ وقت توخواب هم نمیدیدم.ازپاساژکه بیرون اومدیم دوتادستهای من وعمه پربود. وقتی خواستیم بریم تو ماشین عمه گفت : نزار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید من خودم یک جوری میارم تو اتاقت،میدونستم عمه میخوادمن جلوخانوادش خوار نشم.به عمه گفتم میشه حقوق که گرفتم پول وسایل رو ازم بگیری.عمه بااخم نگام کردوگفت ازحالابامن مثل مامانت باش،وگرنه ناراحت میشم.ازحرف عمه خیلی خوشحال شدم وباذوق با خریدهانگاه میکردم خونه که رسیدیم عمه همه ی چیز روباخودش بردتو اتاقش،نیم ساعت بعدعمه اومدتواتاقم ووسایل رو روی تختم گذشت وگفت سریع بزارشون توکمدتاکسی نیومده ویکی ازهمین لباسهاهم بپوش وبیاپابین،خودش هم رفت تو اتاق پریسا.هنوزپریسارو ندیده بودم،نمیدونم چراازاتاق بیرون نمیادفقطبعضی مواقع صدای جیغ ازاتاق پریسامی اومدولی جرات نداشتم ازکسی بپرسم.وسایلی که عمهبرام خریده بودتوکمدگذاشتم ،خیلی خسته بودم خوابیدم.باصدای دراتاق ازخواب بیدارشدم هواتاریک بودگفتم کیه ؟پویان گفت منم بیام تو؟گفتم بیا.پویان اومدتواتاق وچراغ رو روشن کردوگفت واقعاخواب بودی؟گفتم آره واسه چی،گفت هیچ ولی بیابریم پایین شام حاضره.لبه تخت نشستم وگفتم هنوزکه برای شام زوده،پویان باخنده گفت آخه شاهزاده پیمان امروز زوداومدهوگرسنشه.گفتم باشه برومن میام.لباس عوض کردم وکفش راحتی که عمه برام خریده بودپوشیدم ورفتم پایین.اولین باربودکه میخواستم پیمان رو ببینم.رفتم توآشپزخونه،پیمان باپویان وعمه شوهرعمه پشت میزنشسته بودن و. سلام کردم چشمم که به پیمان افتاد یک لحظه میخکوب شدم .نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده .سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی دختردایی.پیمان وپویان باحرف زدن جمع روشادکردن. توی محیطی خوب و شاد شام خوردیم.بعدازشام رفتیم دوپذیرایی نشستیم پیمان گفت من برم لباسام روعوض کنم، به عمه گفتم فرداچجوری برم مدرسه .عمه گفت : نگران نباش عزیزم گفتم آقا اسماعیل تو رو برسونه،اون راننده خونههست.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
#تقسیم_شیرینی_با_همسر
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد.
کار همیشگیش بود. میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم».
میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿