#عاشقانه_شهدا
قـهر بودیم،در حال نماز خوندن بود...
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ور نشسته بودم...
کتاب شعرش و برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم...!!!
کتاب و گذاشت کنار،بهم نگاه کرد و گفت:
"غزل تـمام ، نـمازش تمام ، دنـیا مات ،
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد"
باز هم بهش نـگاه نکردم...
اینبار پرسید:عاشقمی؟سکوت کردم...
گفت:
"عاشقم گر نیستی
لطفی بکن نفرت بورز...
بی تـفاوت بـودنت هـر لحـظه آبم میکند"
دوباره با لبخند پرسید:عاشقمی مگه نه؟☺️
گفتم:نـه!
گفت:
"لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری "
زدم زیر خنده...
و رو بروش نشستم...
دیگه نتوستم بهش نگم
وجودش چـــــقدر آرامش بخشه..
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خدا رو شکر که هستی...❤️
(برگی از زندگی شهید عباس بابایی)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
روایت دختر شهید از زندگی بهشتی پدرومادرشون
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من دختر شهید هستم...
شاهد عشق بهشتی و معنوی پدر به مادرم بودم..
زندگی با شهدا واقعا مثل زندگی توی بهشت میمونه...
عشقشون که میگم عشق بود نه عشقهای آبکی الان...
روز زایمان مادرم وقتی برادرم داشت به دنیا میومد پدرم تا بیمارستان بغلش کرده بوده و میدویده....
عشقهای ناب شهدایی واقعا زیباست...
دلانه هات رو برام ارسال کن🍃🌸👇
@Aseman100
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣❣
با سلام و عرض ادب 🌹🌹.
بنده هلما ۱۵ سالمه ، وقتی ۱۳ سالم بود عاشق پسر عمه ام شدم . با تنهام رفیقم ک مادرم بود در میان گذاشتم .
دورادور دوسش داشتم ، ولی از ترس آبرو هیچ بروز نمیدادم .
چن بار خاستگاری دختری ک دوسش داشت رفت ،اما با مخالفت عمه و بفیه اعضای خانواده سر نمیگرفت .
من چادری بودم و ۹۹ درصد انگیزم برا چادری بودن و حجاب و ... همین پسر عمه ام حمید بود .
خلاصه دوسال گذشت و یک شب برادر بزرگش ب بابام زنگ زد و قرار خاستگاری و...
الان دو ماهه ک نامزدیم و داریم برنامه ی عقد رو میچینیم .
❤️.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣
همسر بنده معمم هستن ، به لطف خدا خیلی هم اهالی مجتمع مون قبولش داشتن ، اوایل کرونا دیگه ترسیدیم پسر کوچولوم رو ببریم آرایشگاه گفتیم خودمون موهاشو کوتاه میکنیم دیگه ...
آقای ماهم یکم لباس هاشو کم کرد که مویی نشه در حمومم باز گذاشت پسرم کارتون ببینه و حواسش پرت شه ☺️
یهو اومدم دیدم طفل معصوم اینقد شیرین نشسته به ذوق اومدم و با گوشی همسرجان کلی عکس یادگاری با چاشنی قربون صدقه از جوجه گرفتم 😍
چند روز بعد یکی از دوستای شوهرم که همسایه مون بود زنگ زد گفت واااای اینا چیه گذاشتی تو گروه ؟؟؟😱😱
ماهمینطور متعجب وااااامگه چی شده 😳😳
رفتیم تو گروه دیدیم ای دل غافل پسرم موقع بازی با گوشی هممممه عکسای باباشو با یه زیرپوش وسط حموم گذاشته تو گروه مجتمع 😱😭😭😭😭
قششششنگ یه صبح تا عصر گذشته بود هممممه دیده بودن ....😰😰😰😫
عین پف فیل تو قابلمه بالا پایین میپریدم با هم دعوا میکردیم ...
آخرش مدیر رو مجبور کردیم که کل گروه پاک کنه ولی چه فایده ،نامردی نکرده بودن به زن و بچه هاشونم نشون داده بودن😓
خلاصه که سر این قضیه کلا اون خونه رو فروختیم از اون محل رفتیم 🚶🚶🚶🚶
حتما خواستید گوشی بدید دست بچه هاتون حواستون باشه چه عکسایی تو گالری هست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.......
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
باخنده روکردبه من وگفت روزی هزاربار به من میگن برو درست بخون،دیگه ازاین جمله خسته شدم.باعمه آماده شدیم وباراننده عمه تامدرسه رفتیم وبعدازاون عمه گفت بریم پاساژ کاردارم.پاساژی که رفتیم خیلی شیک بودومعلوم بودخیلی جنساشون گرونه.رفتیم تویکی ازمغازه هارفتیم،معلوم بودعمه رومیسناختن،خیلی احترامش گذاشتن..عمه گفت هرچه لباس دخترونه داری بیار.رفتم کنارش گفتم عمه من نمیخوام.یواش گفت میشه حرف نزنی.ازهرچه تومغازه بودبرداشت،کت ودامن ،مانتووشلوار.کیف کفش وحتی شونه وگیره مو.چیزهایی که خریدهیچ وقت توخواب هم نمیدیدم.ازپاساژکه بیرون اومدیم دوتادستهای من وعمه پربود. وقتی خواستیم بریم تو ماشین عمه گفت : نزار کسی بفهمه که برای تو اومدیم خرید من خودم یک جوری میارم تو اتاقت،میدونستم عمه میخوادمن جلوخانوادش خوار نشم.به عمه گفتم میشه حقوق که گرفتم پول وسایل رو ازم بگیری.عمه بااخم نگام کردوگفت ازحالابامن مثل مامانت باش،وگرنه ناراحت میشم.ازحرف عمه خیلی خوشحال شدم وباذوق با خریدهانگاه میکردم خونه که رسیدیم عمه همه ی چیز روباخودش بردتو اتاقش،نیم ساعت بعدعمه اومدتواتاقم ووسایل رو روی تختم گذشت وگفت سریع بزارشون توکمدتاکسی نیومده ویکی ازهمین لباسهاهم بپوش وبیاپابین،خودش هم رفت تو اتاق پریسا.هنوزپریسارو ندیده بودم،نمیدونم چراازاتاق بیرون نمیادفقطبعضی مواقع صدای جیغ ازاتاق پریسامی اومدولی جرات نداشتم ازکسی بپرسم.وسایلی که عمهبرام خریده بودتوکمدگذاشتم ،خیلی خسته بودم خوابیدم.باصدای دراتاق ازخواب بیدارشدم هواتاریک بودگفتم کیه ؟پویان گفت منم بیام تو؟گفتم بیا.پویان اومدتواتاق وچراغ رو روشن کردوگفت واقعاخواب بودی؟گفتم آره واسه چی،گفت هیچ ولی بیابریم پایین شام حاضره.لبه تخت نشستم وگفتم هنوزکه برای شام زوده،پویان باخنده گفت آخه شاهزاده پیمان امروز زوداومدهوگرسنشه.گفتم باشه برومن میام.لباس عوض کردم وکفش راحتی که عمه برام خریده بودپوشیدم ورفتم پایین.اولین باربودکه میخواستم پیمان رو ببینم.رفتم توآشپزخونه،پیمان باپویان وعمه شوهرعمه پشت میزنشسته بودن و. سلام کردم چشمم که به پیمان افتاد یک لحظه میخکوب شدم .نگاهم تو نگاهش موند احساس کردم اونم همین طور شده .سلام کرد و دست داد و گفت : خیلی خوش اومدی دختردایی.پیمان وپویان باحرف زدن جمع روشادکردن. توی محیطی خوب و شاد شام خوردیم.بعدازشام رفتیم دوپذیرایی نشستیم پیمان گفت من برم لباسام روعوض کنم، به عمه گفتم فرداچجوری برم مدرسه .عمه گفت : نگران نباش عزیزم گفتم آقا اسماعیل تو رو برسونه،اون راننده خونههست.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
#تقسیم_شیرینی_با_همسر
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد.
کار همیشگیش بود. میگفت: «میبرم با #خانم و بچه هام میخورم».
میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یک زندگی یک آشنایی
سلام
در مورد اینکه چه طور با همسرم آشنا شدم
موضوع ازدواج من کمی با خانم هایی که تا الان پیاماشونو دیدم متفاوته
من و همسرم فامیل دور هستیم و من تا قبل از خواستگاری ایشون رو ندیده بودم ولی تمام خانوادشون رو دیده بودم
مادرشون خانم سیده ای بودن و خانم بسیار محترمی بودن و مشخص بود من رو زیر نظر داشتن البته من تصور میکردم برای برادر کوچک تر ایشون من رومیخواستن
خلاصه اینکه مادرشون تا شنیده بود برای من خواستگار اومده سریع با همسرم اومدن خواستگاری منم چون به عشق خودم نرسیده بودم از لج پدر و مادرم بدون فکر کردن به ایشون جواب بله رو دادم و عقد کردیم بدون وجود هیچ عشق و محبتی
بماند در یک سال عقدمون چقدر عذاب کشیدم البته شاید هم شوهرم مثل من عذاب کشید چون نمیتونستیم همدیگر رو بفهمیم نمیتونستیم به هم محبت کنیم
من هم دائما به مادرم میگفتم که این پسره رو دوست ندارم ولی مادرم گوشش بدهکار نبود که نبود
بعد از یک سال ازدواج کردیم و من در زندگیم فقط و فقط تنهایی و تنهایی و بی کسی و بی کسی در شهر غریب همدمم شده بود
شوهرم بلد نبود محبت کنه
من سیاست شوهر داری بلد نبودم و شوهرم زن داری ووو هزاران دلیل دیگه
ناخواسته بچه دار شدم و وضع بدتر شد
و این وضعیت تا ۱۰ سال ادامه داشت و من هیچ وابستگی و کششی نسبت به شوهرم نداشتم و بود و نبودش برام اصلا مهم نبود حتی چندین بار تصمیم به جدایی گرفتم ولی از اونجا که خدا در لحظه لحظه زندگیم هوامو داشت دوباره ادامه میدادم
بعد از اتفاقات تلخ زیادی که در زندگیم رخ داد
یه روز اتفاقی برام افتاد و باعث شد که من تصمیم بگیرم که زندگیم رو از اول بسازم و خودم زندگیم رو درست کنم و از این وضعیت خارج بشم و شروع کردم به محبت کردن بی منت به همسرم و توکل و توسل و مطالعه کردن .من لطف و عنایت خداوند رو روز به روز در زندگیم دیدم
و دیدم که هر لحظه من و شوهرم به هم نزدیک و نزدیک تر میشیم و عنایت امام رضا ضامن زندگیم بود و الان خداوند به ما سه تا دسته گل عنایت کرده و من و همسرم به معنای واقعی عاشق هم هستیم و در کنار هم به آرامش رسیدیم و سعی کردیم که زندگیمون رو بر پایه ایمان و اخلاق بگذاریم
ببخشید خیلی طولانی شد ولی خواستم بگم که میشه زن و شوهری اول زندگی عاشق نباشن ولی لطف خدا و ائمه و تلاش زن و شوهر بالاخره عاشق هم بشن و عاشق هم بمونن
به نظرم این عشق ماندگاری و لذت خیلی زیادی خواهد داشت چون خیلی سختی کشیده شده تا این عشق به وجود بیاد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿