eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
دکتری برای خواستگاری دختری رفت، ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:در سن یک سالگی پدرم مرد و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست.. حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است. نه فقط این، بلکه این گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است.به نظرتان چکار کنم!! استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی..... و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد..زیرا اولین بار بود که دستان مادرش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده و تماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید ، طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت: ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی! من مادرم را به امروزم نمیفروشم..چون اون زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!! 💞☘ خاک پاتم مادر☘💞 🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک‌زندگی یک سرنوشت🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک‌زندگی یک سرنوشت🍃👇
سلام به همراز عزیزوودوستان هم گروهی گل.سرنوشت منم خیلی دردناکوبده رنگ خوشبختی نداره .توسن 28سالگی بایه پسری که3ازم کوچیکتربودازدواج کردم کاملا ناشناس بود وبامعرفی اومدن خواستگاری منم پدرومادرم پیربودن مجبورشدم بله روبگم اخه کل خانواده میترسیدن مادرم بمیره ومن مجردباشم بدبختی پشت بدبختی .این پسر پدرومادرش 3سال پیش بافاصله یکسال سرطان گرفتن ومردن عموش اومدخواستگاری چه زبونی ریختن وچه دروغایی خداازشون نگذره تاعمردارم نفرینم پشت سرخودشون وبچهاشونه .از کمپ ترک اوردنش بعدسه روز اومدن خواستگاری گفتن سالمه فقط چندنخ سیگارمیکشه.گفتن جایی کارنکرده اما درست میشه.ایناهمه بمانداعتیادوبیکاری وسربازی نرفتن همه چی به کنار دروغاشون به کنار جناب شازده شیشه میزده هفته یه بار لوندادن با اینکه میدونستن .سیگاری وحشیش وبماند غوز بالاغوز.الان یه پسرم کلاس اوله دخترم 5سالشه.دوباراقدام کردم براطلاق اما بچهام کوچیک بودن پدرومادرم ندارم.دردارودلم تلنبارشده بخاطرارث نبوده خواهران وبردران گرامی همه باهم سرسنگین.واقعا بی کس شدم.5ماه پیش باشوهرم 4ماه تموم قهربودم اون تویه اتاق جدامنوبچهام جدا تویه حیاط پدریم.هفته یه بارمیره شیشه میکشه خونه نمیره میره پیش یه ادم بیشرف که پسرش قتل غیرعمدکرده. خودشم میدونه ضرفیت من تاحدیه چون بهش گفتم نهایت تاعیدوبهارصبرمیکنم سر4ماه دادگاه حقو بهم میده جدامیشم.بهش گفتم یه سرسوزن ازت چیزی نمیخوام مث زباله شوتت میکنم اززندگیم بیرون. دوستان راهنماییم کنیدچکارکنم این لعنتی کوفتی بذاره کنار حتی بازبون خوش والتماس هم پیش رفتم عاشق موبلنده براتنبیهش موهاموکوتاه کردم توپلاستیک کردم فرستادم پشت اتاقش.ارایش وشوخی ومحبت وغذای خوب همه کارارورفتم خداییش موندم چکارکنم توروخدا دوستان کمکم کنید.ممنون بخاطرصبوریتون پای درددلم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
داستان آموزندە و غم انگیز😔 ♦️جوانی می گوید: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جداشدیم. شب به تخت خوابم رفتم. به خدا قسم اندوه قلب و عقلم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ‼ ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود ... قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید... اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید.💐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت 🍃👇
نظر اعضا ❣❣❣❣❣ سلام به خانمی که 28ساله ویه پسر 9ساله داره وخیلی کتک خورده .... خانمی منم اوایل زندگی بامادرشوهرم زندگی میکردیم تویه ساختمون این هم تو کارجادووجنبل تاحدی که شوهرم اصلا منوآدم حساب نمیکرد و صبح تاشب فقط سرکار بود و اصلا خوب نبودیم همش گریه میکردم تااینکه خداخواست ومن ازاونجا اومدم بیرون ورفتم خونه خودم فکرکن من خونه داشتم وشوهرم نمیومدبریم خونه خودمون بشینیم خونه مادرش زیرزمینش زندگی میکردیم بعدازاینکه ازاون جا اساس کشی کردیم رفتم شیخ یاهمون دعا نویس بهم گفت انقدر چیزخورشده شوهرت که دیوانه شده وعصبی شده و همش باخودش زیرلب حرف میزد رفتم برام نوشت دعا انجام دادم زندگیم زیرورو شد بخدا ...توهم بروحتماااااا اصلا نگید دروغه من نتیجه اش رودیدم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
ادمین: ❣❣❣ درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و.... اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
لیوان آب خوردوگفت:بدبختی ما رودیدی؟خوب شده بودولی بازشدمثل اول.گفتم برای چی این جوری شده مگه چشه؟گفت چی بگم،مامانم میگه حرفش نزنین.گفتم چرا پریسا روبیمارستان نمیبرید.گفت بیمارستان که‌نه بایدببریم تیمارستان،که اون هم مامانم نمیزاره میگه ابرومون میره،تازه مامانم ازاینکه توبفهمی هم‌ خیلی ناراحته.چنددقیقه بعدهمه اوندن توآشپزخونه.به عمه ومرضیه کمک کردم تا نهار رو بکشن، آخه عجله داشتن که به کارای مهمون های شب برسن.بعدازنهاررفتم تواتاقم که پویان اومدگفت بیابریم تواتاق من تا تابلوهایی که‌ نقاشی میکنم نشونت بدم.باهم‌ رفتیم تو اتاقش،پشت سرماهم‌‌پیمان اومد.نقاشی هاروکه نگاه کردم خواستم برم که گفتن بمون گفتم نه برم هم درس دارم هم بایدنمازبخونم.تعجب کردن که من نمازمیخونم .باصدای عمه که گفت بچه هاکجایین،ساکت شدم.عمه اومدتواتاق،به پیمان گفت امشب کجا میری.پیمان گفت کجادارم برم جای همیشگی.پویان گفت پیمان امشب بخاطرسمیراجایب نرو،عمه گفت سمیراورق بلدی.گفتم آره بلدم چرا.گفت پس خوبه امشب ماهم برای خودمون جشن میگیریم.همه امشب اینجاتواتاق پویان باشیم تاباهم خوش باشیم.رفتم تواتاقم .درسام خوندم ویکم استراحت کردم وبرگشتم اتاق پویان.وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرمن بودن. عمه میوه و شیرینی و تنقلات برامون آورده بود.دلم می خواست یارم پیمان نباشه تا نگاهم بهش نیفته.اصلا نمی خواستم به پیمان فکر کنم و تنها چیزی که اونشب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ،و بالاخره یار من عمه شدوپیمان وپویان یار هم شدن.باشوخی های پویان اون شب خیلی خوش گذشت.وقتی رفتم تواتاقم یاددرسام افتادم.تادیروقت بیدارموندم ودرس خوندم.صبح که بیدارشدم رفتم توآشپزخونه،مرضیه خانم‌گفت صبح جمعه میزچیده نمیشه ،آخه همه تادیروقت خوابن،شماهم هرچه میخوای بیاربخور.صبحونه خوردم ورفتم تواتاقم وتاساعت دوظهرمشغول درس خوندن شدم.ساعت دو بود که مرضیه اومد و صدا کرد برای نهار،رفتم توآشپزخونه همه بودن سلام کردم و اول دنبال پیمان گشتم.نمیدونم چرایهو‌دلم خواست ببینمش‌ ولی نبودش.بعدازنهاررفتم تواتاقم وتاغروب مشغول خوندن شدم.خواستم بخوابم که‌صدای دراتاقم اومد،درکه‌ بازکردم پیمان پشت دربودکه‌گفت‌میخوایم بریم بیرون دور بزنیم میای.گفتم آره الان آماده میشم میام.خیلی سریع حاضرشدم،ولی گفتم عمه‌ بخاطراینکه باپسراش میخوام بیرون‌ برم ناراحت نمیشه ویانمیگه چه دختربدیه.رفتم پایین عمه توهال نشسته بودوداشت تلویزیون نگاه میکرد.رفتم جلو من رو که دید گفت. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک توصیه🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک توصیه🍃👇
سلام به همه عزیزان ممنونم از کانال خوبتون . خمواستم نظر بدم در مورد اون خانمی که گفته برید پیش دعا نویس . عزیزان میدونید دعا نویس ها از چه چیز کمک می گیرن تو این کار ؟؟؟از جن . نزدیک ما از این موارد زیاد هست .شاید جواب هم بده به مردم ولی بودنید اثرات بد دیگه توی زندگی آدم میزاره .حتی خواهر خودم اینقدر رفت سراغ این چیزا که الان داره نتیجه شو میبینه و در کل شرک به خدا هم محسوب میشه در حقیقت انسان میگه خدا نمی تونه اما این دعا نویس می تونه مشکل منو حل کنه بهتره که حل مشکلاتمون رو از خدا بخواییم و از راه های اصولی وارد بشیم . و از افراد متخصص مشکلاتمون کمک بخواییم نه این که بریم سراغ این جور چیزا @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست🍃👇