eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
622 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
لیوان آب خوردوگفت:بدبختی ما رودیدی؟خوب شده بودولی بازشدمثل اول.گفتم برای چی این جوری شده مگه چشه؟گفت چی بگم،مامانم میگه حرفش نزنین.گفتم چرا پریسا روبیمارستان نمیبرید.گفت بیمارستان که‌نه بایدببریم تیمارستان،که اون هم مامانم نمیزاره میگه ابرومون میره،تازه مامانم ازاینکه توبفهمی هم‌ خیلی ناراحته.چنددقیقه بعدهمه اوندن توآشپزخونه.به عمه ومرضیه کمک کردم تا نهار رو بکشن، آخه عجله داشتن که به کارای مهمون های شب برسن.بعدازنهاررفتم تواتاقم که پویان اومدگفت بیابریم تواتاق من تا تابلوهایی که‌ نقاشی میکنم نشونت بدم.باهم‌ رفتیم تو اتاقش،پشت سرماهم‌‌پیمان اومد.نقاشی هاروکه نگاه کردم خواستم برم که گفتن بمون گفتم نه برم هم درس دارم هم بایدنمازبخونم.تعجب کردن که من نمازمیخونم .باصدای عمه که گفت بچه هاکجایین،ساکت شدم.عمه اومدتواتاق،به پیمان گفت امشب کجا میری.پیمان گفت کجادارم برم جای همیشگی.پویان گفت پیمان امشب بخاطرسمیراجایب نرو،عمه گفت سمیراورق بلدی.گفتم آره بلدم چرا.گفت پس خوبه امشب ماهم برای خودمون جشن میگیریم.همه امشب اینجاتواتاق پویان باشیم تاباهم خوش باشیم.رفتم تواتاقم .درسام خوندم ویکم استراحت کردم وبرگشتم اتاق پویان.وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرمن بودن. عمه میوه و شیرینی و تنقلات برامون آورده بود.دلم می خواست یارم پیمان نباشه تا نگاهم بهش نیفته.اصلا نمی خواستم به پیمان فکر کنم و تنها چیزی که اونشب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ،و بالاخره یار من عمه شدوپیمان وپویان یار هم شدن.باشوخی های پویان اون شب خیلی خوش گذشت.وقتی رفتم تواتاقم یاددرسام افتادم.تادیروقت بیدارموندم ودرس خوندم.صبح که بیدارشدم رفتم توآشپزخونه،مرضیه خانم‌گفت صبح جمعه میزچیده نمیشه ،آخه همه تادیروقت خوابن،شماهم هرچه میخوای بیاربخور.صبحونه خوردم ورفتم تواتاقم وتاساعت دوظهرمشغول درس خوندن شدم.ساعت دو بود که مرضیه اومد و صدا کرد برای نهار،رفتم توآشپزخونه همه بودن سلام کردم و اول دنبال پیمان گشتم.نمیدونم چرایهو‌دلم خواست ببینمش‌ ولی نبودش.بعدازنهاررفتم تواتاقم وتاغروب مشغول خوندن شدم.خواستم بخوابم که‌صدای دراتاقم اومد،درکه‌ بازکردم پیمان پشت دربودکه‌گفت‌میخوایم بریم بیرون دور بزنیم میای.گفتم آره الان آماده میشم میام.خیلی سریع حاضرشدم،ولی گفتم عمه‌ بخاطراینکه باپسراش میخوام بیرون‌ برم ناراحت نمیشه ویانمیگه چه دختربدیه.رفتم پایین عمه توهال نشسته بودوداشت تلویزیون نگاه میکرد.رفتم جلو من رو که دید گفت. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک توصیه🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک توصیه🍃👇
سلام به همه عزیزان ممنونم از کانال خوبتون . خمواستم نظر بدم در مورد اون خانمی که گفته برید پیش دعا نویس . عزیزان میدونید دعا نویس ها از چه چیز کمک می گیرن تو این کار ؟؟؟از جن . نزدیک ما از این موارد زیاد هست .شاید جواب هم بده به مردم ولی بودنید اثرات بد دیگه توی زندگی آدم میزاره .حتی خواهر خودم اینقدر رفت سراغ این چیزا که الان داره نتیجه شو میبینه و در کل شرک به خدا هم محسوب میشه در حقیقت انسان میگه خدا نمی تونه اما این دعا نویس می تونه مشکل منو حل کنه بهتره که حل مشکلاتمون رو از خدا بخواییم و از راه های اصولی وارد بشیم . و از افراد متخصص مشکلاتمون کمک بخواییم نه این که بریم سراغ این جور چیزا @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
😍😉 بیایین با خودمون رو راست باشیم❗️ ⁉️🤔چند بار شده وقتی همسرمون از بیرون میاد مثل بچه های شیطون🤓 بدوید طرفش و محکم بغلش کنید و از ته قلب و با صدای بلند بهش بگید : سلااااااام آقااااایی جووووونم...😍😘 خوش اومدی به خووونهههه خسته نباااااشییییی😃 ⁉️ 🤔⁉️یا چند بار شده با اینکه همسرتون چند روزه خودشو اصلاح نکرده و بوی بدی میده😷 شما بری با روی خوش دست همسرتونو بگیری و 👱‍♀ بهش بگی: میای تمیزت کنم😍 یا چند بار شده وقتی همسرت میکنه و گنده دماغ شده😡 تو سکوت کنی و هیچی نگی🤐 تازه بعدشم بری پیشش و شروع به نوازشش کنی⁉️ 💠این توی نگاه اول خیلی سخت میاد و اون هم سر منشاش چیزی نیست جز 😈 و البته نتیجه ی این و عملکردهای درست چیزی نیست جز ❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
همه برن سجده..!!! شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است. بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند! برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم.کد رمز آب هم 256 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 256 بفرستید.اما خبری نشد .بازهم اعلام کردم برادرای تدارکات 256تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 256 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.. راوی:آقای شالباف 🍃🌸@shadihalall🌸🍃 .................😉.................
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
منو همسرم توسط دوست مشترک مامان همسرم و مامانم بهم معرفی شدیم....🌱🌸 البته مامان شوشو با خالم هم از قدیم دوست بودن و بعد از سالها.بعد از یک سری ماجرا باهم روبرو میشن دوست مامان شوشو منو معرفی میکنه و می گه خواهرزاده فلانیه.... مامان شوشو هم که خالم رو میبینه میشینه باهاش پای صحبت و اینجوری قرار میشه بیان... اما من هیچوقت دوست نداشتم از ایران برم و از مامانم جدا بشم خلاصه شوشو و مامانش ایران بودن شوشو داشته برمیگشته که خیلی الکی بلیطش اوکی نمیشه ومجبور میشه یک هفته بیشتر بمونه... خودش میگه خیلی سر این موضوع ناراحت شده بوده تو همین فاصله قرار میشه بیان خونه ما.... منم یک آب پاکی ریختم رو دست مامانم که عمرا من اینو قبول کنم من نمی خوام برم اصلا نمیام جلوشون درو باز نکن و مامانم هم گفتن بابا تو رودروایسی موندم وگرنه جواب منفی می دادم ... خلاصه اینا که اومدن دست خالی شوشو هم با لباس اسپرت منم خیلی به لباس رسمی و کراوات و دست گل انچنانی اهمیت می دادم... اما همین که دیدمش خوشم اومد از صداش و قد بلندش... خلاصه روز بعد رفتیم بیرون منم عاشق شوشو شدم بعدشم اومدن خونمون این دفعه با سبد گل انچنانی اما بازم اسپرت و تموم شد دو ماه بعد عقد چهار ماه بعد هم عروسی... اما نکته اصلی بر میگرده به سالهای خیلی دور که مادرم سر من باردار بودن و در تولد دختر خالم شوشو هم که یه پسر بچه شش ساله بوده حضور داشته و تو تمام عکسها شوشو کنار. پای مامانم ایستاده(دختر خالم و شوشو همسنن)... و یک نکته دیگه اینکه ما برادر نداریم و بابام همیشه میگفتن اگر پسر داشتم اسمش رو حتما امیر میذاشتم... اسم شوهر منم امیر است...😁😁😁😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک عاشقی🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی🍃👇
🌱🌸 تو فروشگاه عاشقم شد بخاطر من همه کار کرد ................... با سختی بعد از 8سال بهم رسید........... .چون خانوادم راضی نبودن................ اما الان همه دوستش دارن............... .یک پسر دوساله هم داریم.............. اینقدر هول کردیم که دوماه عقد بودیم 7ماه بعدش هم نی نی اومد ...................پایان @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
عروسی برادرم بود احساس کردم کسی زیر چشمی نگاهم می کنه هر جا می رفتم همین احساس را داشتم تا برمی گشتم می دیدم پسر عمه ام هست ولبخندی به لب داره یکدفعه دلم ریخت لبخندش خیلی معنا دار بود من هم خندیدم ورفتم احساس کردم چیز تازه ای تو بدنم جون گرفته بدنم داغ بود حس کردم به زودی زود به خواستگاریم میاد وهمون شد که فکرش می کردم هنوز چند روز از عروسی نگذشته بود که اومد خواستگاریم من از ته دل خوشحال بودم و انگار دوستش داشتم ولی پدر ومادرم وداداشم مخالفت کردن چون خانواده عمه ام اصلا اوضاع مالی خوبی نداشتن ومی شد بگیم که فقیر بودن وتازه پسرش کمی داشت با کار کردن جان تازه ای به خانوادش می داد خلاصه همه مخالفت کردن ومن که تازه چهارده سالم بود نتوانستم حرف دلم را بزنم وپسر عمه ام هم بعد از شنیدن نه دیگه پا پیش نگذاشت چون خودش علتشا می دونست بعد چند ماه من عروس شدم اونم بعد از دوسال زندگی تازه ای شروع کرد ویه روز که تو یه امامزاده شهرمون همدیگر را دیدیم اون خیلی خوشحال بود بازنش بود وتازه زنش حامله هم بود باهم احوال پرسی کردیم و تمام ۰ تقریبا یک سال ونیم گذشت خانمش یه پسر براش به دنیا اورد وداشت وضع مالیشون خوب می شد ولی چرخ روزگار سرنوشت تلخی براش رقم زد پسرش چند ماه بیشتر نداشت که بر اثر برق گرفتگی جوانمرگ شد خیلی ناراحت شدم براش اینقدر که الان بعد بیست سال هنوز نتونستم فراموشش کنم ویا روزی نباشه که بفکرش نیفتم شاید اگه من حرف دلم را می زدم باهاش ازدواج می کردم شاید اون موقع و اون زمان پسر عمه ام کار نبود وشاید تو سن سی سالگی فوت نمی شد وتو این چند سال خودم را نمی بخشم وهمیشه ناراحتم زندگی ارومی دارم شوهرم مرد مهربانی هست ولی هیچ وقت حس عشق و عاشقی بهم دست نداد و من فقط عشق را تو سن چهارده سالگی حس کردم اونم فقط برا چند روز 😞😞😞اما همیشه عذاب وجدان دارم به امید روزهای خوب برا خوانندگان عزیز @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿