eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
623 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
عروسی برادرم بود احساس کردم کسی زیر چشمی نگاهم می کنه هر جا می رفتم همین احساس را داشتم تا برمی گشتم می دیدم پسر عمه ام هست ولبخندی به لب داره یکدفعه دلم ریخت لبخندش خیلی معنا دار بود من هم خندیدم ورفتم احساس کردم چیز تازه ای تو بدنم جون گرفته بدنم داغ بود حس کردم به زودی زود به خواستگاریم میاد وهمون شد که فکرش می کردم هنوز چند روز از عروسی نگذشته بود که اومد خواستگاریم من از ته دل خوشحال بودم و انگار دوستش داشتم ولی پدر ومادرم وداداشم مخالفت کردن چون خانواده عمه ام اصلا اوضاع مالی خوبی نداشتن ومی شد بگیم که فقیر بودن وتازه پسرش کمی داشت با کار کردن جان تازه ای به خانوادش می داد خلاصه همه مخالفت کردن ومن که تازه چهارده سالم بود نتوانستم حرف دلم را بزنم وپسر عمه ام هم بعد از شنیدن نه دیگه پا پیش نگذاشت چون خودش علتشا می دونست بعد چند ماه من عروس شدم اونم بعد از دوسال زندگی تازه ای شروع کرد ویه روز که تو یه امامزاده شهرمون همدیگر را دیدیم اون خیلی خوشحال بود بازنش بود وتازه زنش حامله هم بود باهم احوال پرسی کردیم و تمام ۰ تقریبا یک سال ونیم گذشت خانمش یه پسر براش به دنیا اورد وداشت وضع مالیشون خوب می شد ولی چرخ روزگار سرنوشت تلخی براش رقم زد پسرش چند ماه بیشتر نداشت که بر اثر برق گرفتگی جوانمرگ شد خیلی ناراحت شدم براش اینقدر که الان بعد بیست سال هنوز نتونستم فراموشش کنم ویا روزی نباشه که بفکرش نیفتم شاید اگه من حرف دلم را می زدم باهاش ازدواج می کردم شاید اون موقع و اون زمان پسر عمه ام کار نبود وشاید تو سن سی سالگی فوت نمی شد وتو این چند سال خودم را نمی بخشم وهمیشه ناراحتم زندگی ارومی دارم شوهرم مرد مهربانی هست ولی هیچ وقت حس عشق و عاشقی بهم دست نداد و من فقط عشق را تو سن چهارده سالگی حس کردم اونم فقط برا چند روز 😞😞😞اما همیشه عذاب وجدان دارم به امید روزهای خوب برا خوانندگان عزیز @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
عروسی یکی از فامیلای دور بابام رفتیم عروسی رو تو خونه گرفته بودن خونه بابای داماد خانواده داماد دو روز مونده بود ب عروسی یه گاو بزرگ اوردن ک سر ببرن برای شام ک چلو گوشت آشپز درست کنه خلاصه همه همسایه ها دیدن ، این بابای داماد هم ب هر کی رسیده بود دعوتش کرده بود حتی هر کی رو ک تو خیابون میدید میگفت عروسی پسرمه بیا 😂😐 آقا ما رفتیم اول از همه دیدیم 👀 جا نیست، تموم خونه ها پر شده بودن نصف زنا تو خیابون و.کوچه نشسته بودن👩‍🦳 با بدبختی یه جا پیدا کردیم نشستیم ک خاک پر سر و صورت و لباسامون شد اونم تو گرما تابستون 🌞 ماهمه آرایش کرده و مرتب 👠👛 خلاصه مانشستیم تا گذشت موقع شام هی منتظر موندیم هی منتظر موندیم دیدیم ن خبری نیست الکی دلمونو صابون زدیم برا چلو گوشت🥘🥘😿😿 من ک از گرسنگی گریم گرفته بود و حالم خراب شده بود با مامانم اومدیم خونه نون و مربا خوردیم🍞 بعدا بابام اومد گفت غذاهارو دزدیدن و فقط 50 نفر غذا خوردن😂، عمم میخواسته پشت سر ما بیاد ک خواهر داماد گفته صبر کنید کادوهاتونو بدید بعد برید🛍 عمم گفته بود مگه من غذا خوردم ک کادو هم بدم😂 خلاصه آبرو براشون نذاشته بود آقا دزده ، خدا خیرش نده🤲 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک رسم🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک رسم🍃👇
سلام همراز جان خوبی،میگم راست میگه اون عزیزی که نوشته چقد خوب میشد اگه بعضی رسم و رسومات برداشته بشه.... من ۲۷ سالمه ده سال پیش ازدواج کردم الانم خدا رو شکر دوتا دختر خوشکل دارم ،من وقتی ازدواج کردم هیییییچی هیچی با خودم جهاز نبردم، عروسیمونو هم تو خونه گرفتیم با یه نوع شام فقط کباب و برنج دادیم و کمی مخلفات مثلا نوشابه و لیمو سبز گوجه ،الانم خیلی خوشبختم الحمدلله رب العالمین❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
رفتار با 💜همیشه بخصوص در حضور مادر شوهر به وضعیت شوهرتان برسید.....🌱🌸 💜در حضور او به پسرش احترام بگذارید و این را بدانید که با اولین بی احترامی به شوهر آنهم در حضور مادر شوهر،به او نشان دادید که اختلاف دارید و به او اجازه دادید که در زندگی خصوصیتان دخالت کند. 💜در حضور او از شوهرتان بدگویی نکنید. 💜همواره مراقب هزینه هایی که صرف زندگی، لباس، و وسایل آرایش خود میکنید باشید.لازم نیست دیگران از هزینه های کوچک زندگی شما باخبر شوند.با این کار شما به اختلافات خانوادگی دامن میزنید. 💜فقط خصوصیات بد او را نبینید و از خصوصیات خوب او نیز تقدیر کنید. 💜هرگاه تحت تاثیر محبتهای او قرار گرفتید آنرا به شوهرتان بگویید تا او بداند که مادرش را دوست دارید. 💜با سردی با او حرف نزنید و سعی کنید دوستانه تر باشید. 💜در جمع حرمت او را بیشتر از سایر مواقع حفظ کنید و جلوی پایش بلند شوید. 💜از هدایایی که از او میگیرید تشکر کنید.بدانید که او دوست دارد شما را در لباسی که برای شما خریده است ببیند. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از ذخیره پیام
زنی که طبعش سرد بشه اول دچار مشکلات گوارشی(یبوست، نفخ و ریفلاکس معده)، بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره، روز به روز کسلتر و بی انرژی تر میشه و دائما خسته است، دچار مشکلات جنسی و همچنین خلط پشت حلق میشه عزيزانی که این مشکلات و دارن یا میخوان پیشگیری کنن روی لینک زیر بزنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/670957840C9048fceb07
یک زندگی یک سرنوشت 🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت 🍃👇
من تو سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم ۲ سال پیش پدرشوهرم اینا زندگی میکردم خیلی سختی کشیدم از دست مادر شوهرمو خواهر شوهرام ۲ سالی که پیششون بودم همش کلفتی شونو میکردم......🌱🌸 از ساعت ۶ صبح که بلند میشدم کاراشونو انجام میدادم تا ساعت ۱۱ شب بخدا بعضی وقتا اکه مریضم بودم باید میرفتم کاراشونو میکردم شوهرمم بچه آخر بود خیلی بچه ننه بود هر چی مامانش میگفت اونم گوش میداد اصلا پشتم نبود بهم میگفت باید کارای مامانمو انجام بدی یه روز خوش از دستشون نداشتم غریبم بودم هیچ کسو تو روستا نداشتم سالی یه میزاشتن خانوادمو ببینم اونم عیدا شوهرم بخاطر حرفای مادرشو خواهراش منو که بیگناه بودم کتک میزد وقتایی که شوهرم میرفت سر کار مادر شوهرم هر چی از دهنش در میومد به منو خانوادم فوش میدادمنم هیچی نمیگفتم احترامشو نگه میداشتم تا این که یه روز وقتی مادر شوهرم بهم فوش میداد شوهرمم داشت گوش میداد شنید وقتی که فهمید مادرش چه جور آدمیه اونم اومد پشتمو گرفت به مادرش فوش تا ۲ سال پیش پامو کردم تو یه کفش به شوهرم گفتم یا طلاقمو بده یا باید از پیش پدرومادرت بریم خداروشکر به حرفم گوش داد و از روستا اومدیم شهر راحت شدم از دستشون خواهرای گلم لطف کنین واسم دعا کنین 🤲🙏🙏الان ۱۸ سالمه ولی الان ناراحتی اعصاب دارم و افسردگی گرفتم الانم در حال درمانم از تون خواش میکنم واسم دعا کنین 😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک دلبرووووووون ❣❣❣❣❣❣❣ ± تو جمع نشسته بودیم . . داشتیم ‹ آلبومِ › عکس‌های قدیمی رو نگاه می‌کردیم . . مادربزرگم ‹ کنارِ › پدربزرگم نشسته بود . پدربزرگم یهو عکس جَوونی مادربزرگم رو برداشت ؛ آروم ‹ بوسید › ! اون لحظه فهمیدم . . ‹ عشق › اگه واقعی باشه ؛ اون دو نفر هیچوقت برای هم ‹ تکراری › نمیشن . . @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید ❣❣❣❣❣❣❣❣ مهریه ازدواج همسر ابراهیم یک جلد قرآن، یک جلد نهج البلاغه و ۲۷ تومان پول بود،بعد از مراسم عقد آمدند خانه ما چه آمدنی داخل اتاق نشسته بودند ساعت یازده شب بود صدای گریه ابراهیم بلند شدطاقت نیاوردم رفتم از لای در نگاه کردم رختخواب را جمع کرده بود و سجاده اش پهن بود خانمش هم قرآن یا مفاتیحی دستش بود تا ساعت پنج صبح ناله الهی العفوش بلند بود صبح هم که آمدند صبحانه بخورند، چشم هایش قرمز و متورم بود بعد از صبحانه رفتند زیارت مزار شهدا ی شهرضا بعد از زیارت قم به پاوه بر گشتند همسر شهید همت @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿