دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
.مامانم سال ۷۴عروسی میکنه اون موقع پیش خانواده بابام زندگی میکردند بعددخترعمو پسرعمو بودند و خونه دوتا آقاجونام نزدیک به هم بود.میگفت ۳روز اول عروسی خوش بودم بعدش.....🌱🌸
دوتا مادربزرگام سر جاری بازی هاشون زندگی مامانم وبابام رو خراب میکنند .مامانم میگفت چقدرگریه کردم و یه چندبارم قهرکرده رفته امابابام برش گردونده .من خداروشکرعمه خوبی دارم اون باعث میشه تامامانم وبابام طلاق نگیرندوجلوی دوتامادربزرگام وایمیسته ودعوابه ظاهرمیخوابه اما مامان خود مامانم ول کن نبوده وسرهرحرفی دعوابه پامیکرده وزندگی مامانم رو زهرمار میکرده .خلاصه تا۲سال بعدکه من به دنیامیام این دوتامادربزرگ آشتی میکنند ولی من تایادمه دعوابودبین این دوتاالبته مامان بابام زن آرومی بود ولی وقتی میدید اون مادربزرگم چه جوریه اینم شروع میکرده به گیردادن به مامانم .بعد۵سال که بابام خونه میسازه ومیرن یکم بهترشد ولی عمرآشتی این دوتا زن میگفت فقط ۳روز بود بعدقهر .توروخدا خانوما اگه قهرمیکنید به فکربچه تون باشید همین مادرمامانم یه بارکه مامانم قهربود رفتم مامانم روببینم کاری کردباهام تا عمردارم یادم نمیره
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید🍃👇
#سبک_زندگی
خاطرهای از شهید حسن باقری
ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط میکرد. جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان زیبا 🍃👇
«تیری از جنس پرتقال»
🌸🍃
به خاطر دارم حیاط مادربزرگ در زمان کودکیام مرزی با حیاط همسایهها نداشت. من هم که سر به هوا، دور تا دور باغ میچرخیدم و مشغول بازیگوشی با کودکان دیگر میشدم. تابستان که میشد، موهایم را از دو طرف سرم میکشیدم و آن پشت به شکل گوجه میبستم. شلوارک چهارخانهی پدرم را میپوشیدم و پابرهنه از درختان پرتقال بالا میرفتم. آنقدر با شاخههای درختان گلاویز میشدم که کف پاهایم پر بود از تاولهای ریز و درشت. آخ نمیگفتم و به شیطنتهایم ادامه میدادم. نصف پرتقالها را درون شلوار گشادم میریختم و نیم دیگرشان را همان بالا نوش جان میکردم.
یک روز جنگی میان من و دوستانم رخ داد. من درخت پرتقالی را سنگر خود کردم و طبق معمول از آن بالا رفتم. در حالی که یک قاچ پرتقال میان دندانهایم له میشد و آبش از لب و لوچهام میچکید، کمان چوبیام را از جیب بیرون آوردم. یک پرتقال را از شاخه چیدم و روی کش کمان گذاشتم. دستانم از فشار کش میلرزید و گونههایم سرخ شده بود؛ گویی همهی توان آن چند سالهام را در کشیدن آن کش به کار گرفته بودم. پرتقال را به سمت پیشانی پسربچهای که مدام آب از دماغش سرازیر بود نشانه گرفتم و کمان را رها کردم. پرتقال در آسمان چرخید و گوشهی پیشانی پسرک فرود آمد. در همان لحظه او شیونی کشید، پرتقال را از زمین برداشت و به سمتم هجوم آورد.
عجیب بود؛ پیشانی پسر، سالم و تن نارنجی و نحیف پرتقال، خونی بود. همان جا بود که فهمیدم تیری که به سمت کسی روانه شود، اول خودش را نابود میکند و بعد دیگری را. تازه اگر آن دیگری به قصد انتقام به سمت تیر حملهور نشود!
✨در زندگی، تیر نباشیم✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک عاشقی🍃👇
منم از جنوب کشور راهی کربلا شدیم،اربعین و پیاده روی...
اونجا یه محمد نامی با مادرشون از خوزستان بودند...
دوستان اگر فیلم نجلا رو دیده باشین،شوهرم دقیقا همون مشخصات عبد رو داره😂😂
هم قیافه هم غیرتش،اینقدر داخل کاروان برای همه جان نثاری میکرد که پیرو جوون عاشقش شدند...
من کنار دست مادر ایشون نشسته بودم و عاشقی ما اونجا شکل گرفت...الانم حدود یکساله عقد هستیم😊
من عشقمو از آقام حسین خواستم...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
من شش سال هست عروسی کردم و هنوز پیش مادر شوهرم زندگی میکنم و یه دختر سه ساله دارم .......🌱🌸
حمام و سرویس مون هم مشترک هست هیچ مشکلی باهاشون ندارم یعنی مادرشوهرم بهم گیر نمیده ولی وقتی از خواب بلند میشم و از اتاقم میام بیرون و تو حیات با مادر شوهرم چشم تو چشم میشم اعصابم خورد میشه . 😞
اصلا هم دست خودم نیست دوستدارم تنها باشم . مادر شوهرم از ساعت خواب یا بیداری من خبر نداشته باشه.
یا مثل جاریهام که هفته ای یه بار میان منم خونه داشته باشم. شوهرم زمین و ماشین داره ولی هیچ تلاشی برای خرید خونه نمیکنه. 😒 هر چقد هم باهاش صحبت کردم همش میگه صبر کن .
ولی من خسته شدم همش باید تو چشم مادر شوهرم باشم دست خودم نیست . که انقد اعصابم خرد میشه که حیات میخوام کاری انجام بدم اونم نظاره گر هست بدجور کفری میشم.
امیدوارم پیام من رو بزارید دوستون دارم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿