#یک_داستان
🌸🍃
"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
🍃🌸@shadihalall🌸🍃
.................😉.................
هدایت شده از ذخیره پیام
از خرید جنس بی کیفیت خسته نشدی؟!😕
دیگه نگران نباش ☺️
تشک[Mayson||مِیسون]به ایتا پیوست😍
خرید بهترین کیفیت از درب کارخانه🤯
تضمین قیمت و کیفیت 🤩
مگه میشه مگه داریم ؟!
‼️تخفیف ویژه ی زمستانه ‼️
‼️ارسال به سراسر کشور ‼️
اگه باور نداری همین الان برو نگاه کن😉👇
[ https://eitaa.com/joinchat/360055065C460633a14c ]
تخفیف ها رو از دسـت ندید رفقا 😇🙏
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
🔻 داستان واقعی از حکمت خدا!
🔹چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.
(بعنوان مسافر).
آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
🔹راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت:
۸ بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!
🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
🔹حکمت خدا دو طرفه بود.
هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
🦋من هم به حکمت خدا فکر کردم!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
منم ی مادر شوهر خیلی خوبی دارم ولی خواهر شوهرم ک تقریبا همسن خودم بود خیلی غیر مستقیم باهام بد بود مثلاً با ......🌱🌸
همه میگفت میخندید من با خودم میبردمشون خودمو شوهرم حتی با فاصله مینشستن میرفتن انگار ن انگار ک باهم بودیم همش میگفتم خدایا این چرا اخماش تو همه همیشه اینکارش بود مگ اینکه جلو بقیه یکم باهام حرف میزد.رفتارش رو مادر شوهرم تاثیر میذاشت بلاخره اون دختر خودش بود و من دختر مردم حتی چندبار مستقیم بهم گفت ک نباید بری انقد خونه بابات یا باردار بودم میگفت اگ بچت پسر نباشه عیبع برا ما منم خیلی اذیت میشدم هیچوقت شوهرم پشتمو نداشت از شوهرم بخاطر اینکه حتی طرف حق نبود هیچوقت طرفمو نگرفت خیلی کینه دارم .منم اول ازدواج شوهرم حتی ماه عسل نبرد منو خجالت میکشید جلو خانوادش اما الان بعد پنج شیش سال براش عادی شده و میتونیم تنها بریم..در کل تا وقتی باهاشون خوب باشی ب نفع اونا باشی خوبن ی درصد راهتو جدا کنی برا خودت ی قدم ورداری میشی آدم بده..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید🍃👇
❣❣❣❣❣❣
همیشه تو خونه صدام میزد:🌸🌱
همسر شـهید نوروزی
همسر شـهید جان
وقتی زلمیزد بهم می گفتم باز چیشده؟
میگفت: سنت کوچیکتر از اونیه که بهت بگن همسر شـهید هنوز بچه ای آخه!
عَوضش میشی کوچیکترین همسر شهید…
#شهید_مهدی_نوروزی🌷
#شیر_سامراء
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣❣❣
روز عروسی داشتم حسابی قر میدادم ومشغول حرکات موزون بودم و فیلمبردارم تو حلقم بودوداشت فیلم میگرفت که نمیدونم کدوم از خدا بیخبری یه دسته اسکناس دوهزار تومنی ریخت رو سرم اینم بگم اون زمان هنوز 5تومنی وده تومنی نبود و باارزشترین اسکناس موجود بود یدفعه کودک درونم از خود بیخود شد وتا بخوام مهارش کنم دیدم دارم خم میشم رو زمین که اسکناسا رو بردارم🙄
وسط راه یدفعه به خودم اومدمو والد درونم زد تو سرم گه خاک تو سرت تو مثلا عروسی😐حالا تا کمر خم شدم هیچ توجیهیم نداره مجبور شدم به صورت خمیده برقصم که یعنی جز طراحی رقصم بوده بدبختانه همه به مقصود شومم پی بردن تازه رقصیدن در اون پوزیشن بدتر گندزد بهش وموجبات شادی دیگران رو فراهم اورد و البته و صدالبته متاسفانه اسناد و مدارکشم موجوده به صورت فیلم ای بمیری فیلمبردار خنگگگگگ😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
عمه ات عرضه نداره ازت نگهداری کنه.عمه باجیغ گفت چرت نگو،پریسامریضه چکارش میکردم.شوهرعمه چراگذاشتی به سمیرابزنه؟غلط کرده دستش دراز کرده به سمیرا.همش مقصرتوهستی که لوسش کردی ،سه ساله که مازندگی نداریم،کسی جرات نداریم بیاریم خونه.دخترمردم رو آوردی اجازه دادی بهش کتک بزنن.عمه گفت تو فکر کردی من نشستم ونگاه کردم؟تا رسیدم کار خودشو کرده بود،سمیرا بچه برادر منه مگه من دلم میخواست که پریسا اینکار کنه.شوهرعمه گفت حق نداری دست به اتاق سمیرابزنی،پریسابایدبااین خونه خودش رو وفق بده،یه اتاق رو خودش برداشته یه اتاق هم گذاشته برای دخترش که سه ساله حالش هم نمیپرسه.واین هم بگم اگه ببینم پریسایک باردیگه باسمیراحتی دعواهم کردبامن طرفه،بلندشدورفت تواتاقش هم هم رفت پشت سرش.ازتواتاق صدای بحث کردنشون می اومد.پویان چمدونم روبرداشت وبه پیمان گفت چرانگاه میکنی بیارش بالا.پیمان دستم روگرفت وگفت شرمنده که امروز اذیت شدولی دیگه تمام شد.
سرم پایین بود. از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم ناراحت بودم.پویان گفت بیاین اتاق من بشینیم حرف بزنیم یکم بخندیم.تاکی میخوای بشینی وگریه کنی،بیا یکمحرف بزن تادلت خالی بشه.گفتم دل من هیچ وقت خالی نمیشه.باباومامانم هیچ وقت بامن بدحرف نزدن چه برسه به اینکه کتکم بزنن.بعدازاونا دو بار کتک خوردم.پویان گفت باراول کی کتک زد.گفتم داداشم مهدی دستم گرفت تازنش کتکم بزنه.پیمان باتندی گفت مهدی نامردچرااین کار رو باهات کرد.گفتم بخاطرپول،وقتی تمام پولهام رو بالا کشیدمیخواست یه جوری من رو ازخودشون دورکنن.پویان گفت پس برای همین اومدی اینجا.باگریه گفتم تقریبا.پویان باشوخی گفت پس بهترکه کتک خوردی .دستشون درد نکنه وگرنه تو الان اینجا نبودی. البته اینجام کتک می خوری ولی مدلش فرق داره.پیمان به پویان گفت بسه دیگه نمیبینی چقدرناراحته.گفتم نه ناراحت نمیشم،من هیچ وقت فکرنمیکردم شما اینقدرخوب باشید.باحرفهایی که زدم دلم بازشد.چیزهایی که عمه گفته بود نگم روگفتم.بلندشدم وگفتم من برم درس بخونم.پیمان گفت امشب درس رویزارکناربیاکنار هم باشیم وخوش باشیم.گفتم نه وقتی درس میخونم همه غصه هام یادم میره،فرداشب که عیده درس میزارم کناروباهم باشیم.تشکرکردم واومدم بیرون. نزدیک اتاقم دیدم عمه داره میادبالا.گفت بهتری؟گفتم آره.عمه اومدتو اتاقم.کنارم نشست ودلداریم دادوگفت،پریسادختر
مهربونیه.خوب که شدخودت میدونی.بعدکه عمه رفت نشستم درس خوندم،مرضیه خانم دوتاساندویچ برام آورد تاموقع درس خوندن ضعف نکنم.آخرشب دوباره صدای ناله اومدنگاه که کردم ساعت دو شب بود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿