دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک گفتمان🍃👇
سلام دوستای خوبم
گاهی ما نظر و تجربه شخصی خودمونو فقط درنظر میگیریم
اما فقط این نیست و خیلی چیزا رو باید درنظر
اون دختری که مجرده و تو کانال هستش کجاش عیبه؟! ممکنه اون دختر از مطالب برای زندگی متاهلیش استفاده کنه و زندگی بهتری داشته باشه یا ی دختر تحملش در مورد ایده ها کمتره
اینجا اون دخترخانم عزیز باید تشخیص بده که موندنش به صلاحشه یا نه...🌱🌸
دوستی گفت سن ازدواج فلان به بعد اما خب ازدواج به چهار بلوغ نیاز داره که شاید ینفر توی سن ۱۵سالگی بهش برسه یکی سن۴۰سالگی...
یا بحث پوشش که دوستی میگفت رعایت کنید، این حرفش منطقیه اما باید روی ترسش کار کنه به هرحال مرد هیز هم پیدا میشه یا حتی ممکنه ی نگاه باعث بشه تلاش و خوبیای همسرش رو نادیده بگیره😕
در مورد شغل و داشتن درآمد بهتره هرکسی خودش با موقعیت خودش تصمیم بگیره، برای مثال شاید همسر یه خانم دوست نداشته باشه خانومش کار کنه یا اگه بره سرکار باعث میشه حق همسرش و بچش ضایع بشه یا حتی خودش خسته و اذیت بشه
اینجا بهتره خانم به خودش و زندگیش برسه و یا کارایی رو انجام بده که مختص خونه هستش یا سبک تره ،ممکنه ینفر هم توانایی و موقعیت کارکردن بیرون رو هم داشته باشه و بره سرکار....
میبینید همه چیز به خودمون و موقعیت خودمون بستگی داره
و نسخه پیچیدن کلی اصلا صلاح نیست🌸
کاش بیشتر از ایده هاتون بگید که بقیه استفاده کنیم 🙃 ایده هاتون خیلی قشنگه😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خواستگاری🍃👇
دوستامون مارو بهم معرفی کردن...
4 روز بود همدیگرو میشناختیم، هنوز بهم میگفتیم شما....
تو رستوران نشسته بودیم...
دستشم زده بود به کمرش یهو گفت میخوام بیام بگیرمت بریم سر خونه زندگیمون !!!
منم پقی زدم زیر خنده😄
بخدا مثل حشمت فردوس مردسالار بود😅
همین !!! یه ماه بعدم خواستگاری رسمی و زندگی عاشقانمون....
#
مرد زندگی که میگن ایشونه😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
خونه برادرشوهرم ومادرشوهرم دیوار به دیوارن
یه شب دوست خواهرشوهرم میادخونه مادرشوهرم
آخه خواهرشوهرم طلاق گرفته
دخترکوچیک برادرشوهرمم تواتاق بوده
به دوستم گفتیم بیا یه سر بریم حیاط بغلی خونه برادرشوهرم
اونم میگه دست خالی روم نمیشه
گفتمش اشکال نداره
به بچه گفتیم به مامانت بگو خاله مریم الان میاد خونتون گفت باش ورفت
زنه هم زنگ میزنه شوهرش شیرینی میگیره ومیان باهم میریم خونه برادرشوهر
تا رفتیم داخل و بچه شیرینی رو دست مرده میبینه داد میزنه ماااامان باااابا بیایین بیاین دست خالی نیومدن😂😂😂
ما که از خجالت مردیم
باباش اومدکه دعواش کنه من گفتم نه بچس از بس که خودشون هی گفتن دست خالی نریم اینم گفته
بعدش دیگه همه کلی خندیدیم😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یکزندگی یک شکست👇
سلام
میخام داستان زندگیمو بگم
۳۹ سالمه از مشهد
من ۲۲ سال پیش ازدواج کردم تک فرزند بودم خواستگارم خیلی داشتم ولی خب خیلی هم ناز میاوردم..از اول بچگی به اسم پسر داییم بودم بزرگ که شدم با اینکه فوق العاده از همه لحاظ پسر خوبی بود بخاطر اینکه تو روستا بودن گفتم نمیخام ...دیپلم گرفتم بعد مدرک تایپ لاتین و فارسی رو گرفتم رفتم سرکار .یه روزخواهرناتنیم اومد سرکارم با یه آقایی گفت این اقا شرکت داره و میخواد ببرتت تو شرکتشون فردا شب بیا خونه ما و مدارکتم بیار ..منم خوشحال .فرداشبش که رفتم خونه خواهرماین اقا که عموی شوهرمه با خانومش و دخترش اومدن و منم از همه جا بی خبر خلاصه خواستگاری و هزار تا دروغ که پسر برادرم اله و بله فرداشم با خانواده شوهرم اومدن و نمیدونم چطوری بله رو از من گرفتم و من شدم عروس این خانواده ...نه مراسم عقد برام گرفتن نه خرید عروسی و نه هیچی ...دوسال توعقد بودیم و بعد عروسی کردیم از دوهفته بعد عروسی کلا شوهرم شد یه شیطان به تمام معنی😞 هرشب کتک هرشب غذاهام پخش توخونه فحش بدو بیراه انگار جنون داشت همش صورتم کبود بود ...دومته حامله نشدم اونقد منو میزد که تو اجاقت کوره ماه سوم حامله شدم بچم تو شکمم بود نگم که چقد کتک و چقد لگد تو شکمم خورد پنج ماهه حامله بودم سنگ کلیه گرفتم در حد مرگ درد داشتم منو نبرد دکتر ..با موتورمنو برد انداخت در خونه بابام و رفت بردنم بیمارستان و اینم گذشت ..بابام گفت بیاین خونه خودمون بشینین که اجاره ندین اومدم خونه بابام ولی بدتر شد دیگه جلو بابامم همین رفتارا ادامه داشت دخترم دنیا اومد بد از بدتر شد ..هرشب مست میومد خونه و بهانه گیری میکرد و شروع میکرد به کتک .یه شب با میل پرده اونقد منو زد که میل پرده از وسط شکست یه شب با ته مگس کش یه شب به انبر دست داغ میخواست چشمو کور کنه یه شب با چاقو میخواست صورتمو خط بندازه با التماس از دستش خلاص شدم..سرتونو درد نیارم بابام طاقت نیاورد یه شب که خیلی منو زد حالش بد شد و از فرداش دیگه بابام افتاد رو جا ..یکسال بعدم دق کرد و مرد😔دخترم ۶ سالش بود که فوت کرد .بعدش خونه بابامو فروخت و مادرم قرار شد با ما زندگی کنه اونقد منو مامانم و اذیت کرد که مادرم طاقت نیاورد رفت روستا پیش فامیلاش .اونم هرروز زنگ میزد و بخاطرمن گریه میکرد اونم پارسال فوت کرد ..الان دخترم ۱۸ سالشه و یه پسر ۳ ساله دارم ولی همچنان باهمین مرد دارم زندگی میکنم هنوزم فحش میده هنوزم ازارم میده معتادم هست مشروبم میخوره .اگه بخوام این ۲۲ سال زندگی رو بگم یه کتاب میشه .نمیگم هیچوقت خوب نبوده .چرا گاهی خوب بوده ولی انقدر خوبیاش کم بوده که زیر اونهمه بدی گم شده ...
حتما میگین چرا طلاق نگرفتی..میخواستم بگیرم ولی تهدیدم میکرد میگفت میکشمت اونقد ازش میترسم که حتی جرات همین کارم ندارم ...خیلی خسته ام خیلی خیلی ولی بخاطر بچه هام تحمل میکنم و هنوز ناامید نشدم 😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک توصیه🍃👇
خودتونو حیف نکنین 🙏❤️
من میگم خودتونو حیف نکنین،
پای عمرتون بمونین و زندگی کنین ،
سخته کنار آدمایی که نمی فهمنت
قد بکشی اما ممکنه ،
آدم زندگی کسی نیستی خودت
پاتو بکش بیرون اگه به هر دلیلی
موندی پای موندنت یه کم خودت باش،
اسراف نکن دوست داشتن رو ،
بعضیا اونقدری که تو فکر می کنی
بزرگ نیستن ، فقط مثل یه بادکنک
هوا برشون داشته، خیالت جمع
با یه سر سوزن بی توجهی کف زمین جاشونه ، درگیر بی معرفتی ها نباش خودت باش و تا می تونی دست و
دلباز باش تو دوست داشتن خودت و
هی خودتو بغل کن تا به آرزوهات برسی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
با یاداوری اولای عروسیم حالم بد شد من سال ۹۰عروسی کردم با یه مرد ساده و مهربونی ک از روی سادگی اصلا هوامو نداشت توی حیاط مشترک و خونه مشترک با پدرشوهرمادرشوهر و برادرشوهر مجرد و......🌱🌸
چندتا جاری فضول تویه جا باهم زندگی میکردیم قصه زندگی من خیلی مفصل و غمگینه😔😔 اینقد غمگین ک از خودم متنفر میشم ک چرا همون سال اول طلاق نگرفتم چقدر کار میکردم چقدر تحقیر میشدم جاری ک دوتا بچه کوچیک مینداخت سر ما و میرفت خونه باباش قهر چندماه چندماه میموند و من میموندم با یه عالمه کار 😔😔ساعت ۸صبح ک بیدارمیشدم تا ۱۲شب فقط کار میکردم ن خبری از غذای درست و حسابی بود ن شوهرم هوامو داشت ن چیزی چندتا جاری فضول هم داشتم ک کارشون تمسخرو تحقیر بود ...اگه بخوام بگم باید ساعت هاتایپ کنم ک تو سه سال اول زندگی چی برمن گذشت ...اوضاع الان خیلی بهتر شده ولی من با اون اتفاقایی ک برام افتاده هیچ وقت دیگه اون ادم سابق نمیشم یه مدت افسردگی گرفتم 😔😔فقط خواستم بگم اگه کسی رو ندارین ک هواتونو داشته باشه خودتون هوای خودتون رو داشته باشین و نزارین دیگران اینقد اذیت تون کنن...شوهرم خیلی مهربونه چ فایده هوامو اون اولا نداشت الان خیلی بهتر شده برام دعا کنین ک خدا گره از زندگیم باز کنه و همه بیمارارو شفا بده الهی امین ...منم باشم دنیز خردادی😘😘ندیده دوست تون دادم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یکزندگی یک داستان
❣❣❣❣
یادم می آید یکسال پا روی زمین کوبیدم که من بلبل میخواهم،
از من اصرار از پدرم انکار که باید خودت بزرگش کنی هااااا...
گفتم باشد.....🌱🌸
گفت مسئولیت دارد باید قبول کنی هااا...
قبول کردم...
خرید!!!
از فردای آن روز، صبح زود باید از خواب بیدار میشدم و قبل از خوردن صبحانه ی خودم به بلبلم غذا میدادم...
خسته ام کرده بود ، گاهی حتی زمان صبحانه خودم را برایش خرج میکردم و خودم گشنه میماندم...
درک نمیکردم چرا روزهایی که من خوابم می آمد یا نبودم پدرم اینکار را انجام نمیداد و با عذاب وجدان گشنگی کشیدن بلبل تنهایم میگذاشت...
یک روز که فراموش کرده بودم برایش غذا بگذارم ، به محض دیدنم سوت میزد و خودش را به قفس میکوبید...
طوری که اشکم در آمد، حسابی شرمنده ام کرده بود...
به پدرم نگاه کردم جوری که انگار او مقصر است...
اما تنها جوابی که گرفتم این بود که ؛
"دوست داشتن به همین سادگی ها نیست...
باید مسئولیت دوس داشتنت را قبول کنی...
نمیتوانی دیگران را بگذاری مراقبش باشند...
هیچکس برایش تو نمیشود...!
یا چیزی را دوست نداشته باش...
یا در مقابلش احساس وظیفه کن!"
این داستان زندگی خیلی از ماست:
دوست داریم،
در قفس می اندازیم
و بعد
رهایشان میکنیم به امان خدا
یا در بهترین حالت مسئولیتش را گردن بقیه می اندازیم
همین است که بعد از چند وقت پرنده هایمان میمیرند
و گلدان هایمان پژمرده میشوند...
مراقب آدم هایی که دوستشان دارید ، باشید.
یا شروع به دوست داشتنشان نکنید یا مسئولیتشان را تا آخر قبول کنید.!
سخت است...
اما بزرگتان میکند..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید
❣❣❣❣❣❣
تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هر چی با کد و رمز اعلام میکردم فایدهای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، الا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بیسیم بیرمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟
شهید غلام فضلی این دلاور و چشم و دیدهبان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بیسیم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد، از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامیزند. یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت: بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی. باورم نمیشد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچهای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست. شهید غلام فضلی بهعلت جراحات جنگ و خیلی غریبانه و مظلومانه بعد از مدت کوتاهی بعد از جنگ به درجه والای شهادت نائل شد. یاد و خاطره شهید فضلی و همه دیدهبانان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گرانقدر ادوات گرامی باد.
خاطرهای از شهید فریدون کریمی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿