دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
سلام راجع به داستان سمیرا میخواستم دوسه تا نکته عرض کنم:
اینکه پدر و مادرش رو در اون حادثه از دست داد خیلی تاسف باره ،
و نیز اینکه برادرش مهدی اونجور با نیرنگ و دسیسه زنش با سمیرا برخورد میکرد ناراحت کننده است
اما سمیرا هم باید بیشتر از این حواسش جمع می بود ویا اون عمو سپهری اش حداقل باید سهم خونه اشو از برادرش میگرفت ،
اما بهرحال باتمام اینها وقتی به خوونه عمه اش رفت باید بیشتر رعایت شرع و حیا رو بکنه ،
دختری که نماز میخوونه نباید به راحتی با پسرعمه اش دست بده و یا تو اتاقش باهاشون بشینه و درد دل!!!کنه و یا نگاههای گناه آلود با اونا رد و بدل کنه ویا پسر عمه آرومش کنه و دستشو بگیره یا پشت شوونه اش بزنه !!
اینا از یه دختر مقید ونماز خوون بعیده ،این عادی کردن ارتباط با نامحرم حتما کار دستش میده ...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ساعت دو شب بود،گفتم ولش کنامروز کم کتکم زد.نمیدونم چی شدکه ازاتاق اومدم بیرون،رفتم پشت دراتاق پریسا،فقط ناله میکرد،بی اختیار در بازکردم ورفتم داخل.تادیدم گفت بیا،منتظرت بودم.رفتم کنارش وبراش لالایی خوندم.مونده بودم چراصبح اون حرکت رو انجام داد.خیلی خسته بودم که کنارش روی تخت درازکشیدم.یهودیدم یکی داره تکونم میده،بیدارشدم،مرضیه خانم بودکه گفت اینجاخوابیدی پاشوبروتا عمت نیومده الان میخوادبره بیرون خرید،حتمااول یه سر میاد اینجا.گفتم ساعت چنده؟گفت هشت صبح.مرضیه گفت بروبخواب اگر نخوابی مریض میشی برو تا کسی نفهمیده آروم اومدم بیرون.رفتم تواناقم وسریع خواب رفتم،خیلی خوشحال بودم واحساس امنیت مبکردم.دیگه فهمیدم دلشون نمی خواد من برم .مخصوصا شوهرعمه که خیلی مهربون بود. باصدای در اتاقم ازخواب بیدارشدم،گفتمکیه،پیمان گفت منم،قفل ساز آوردم.گفتم چندلحظه صبرکن تاحاضربشم.دراتاق کهبازکردم دیدم یه میزتحریر پشت در اتاق هست.سلام کردم پیمان گفت اجازه هست ببریمش تو.کنارایستادم وپیمان با اون مردی که اومده بود میزرو تحویل بده میز رو بردن داخل اتاقم.خیلی خوشحال شدم بابت میز.کارشون که تمام شدپیمان گفت بیابریم پایین بابام تو اتاقش کارت داره.باپیمان رفتیم ،شوهرعمه نشسته بود.سلام کردم وکنارش نشستم،به مرضیه گفت امروزصبحونه بیاراینجاتواتاق من بخوریم.شوهرعمم باخنده روکردبهم وگفت:باکتکهای دیروزچکارمیکنی؟وضعیت ما رو دیدی ،دیدی که الکی خوشیم.عمه ات میگه تو پدر خیلی آرومی داشتی والبته زندگی آرومی ،ولی ما آروم نیستیم .
زودعصبی میشیم.دیروزاگه بدونی باپیمان چجوری خودمون رو رسوندیم خونه.تاخونهچی به ما گذشت خدا می دونه. ایرج که گریه می کرد . منم دق و دلی رو روی سر عمت خالی کردم . ولی رخسارگناهی نداره.گفتم : خیلی برام ارزش داشت که ازم حمایت کردین .ولی خیلی ناراحت شدم که برای شما درد سر درست کردمشهرعمه گفت تواین مدت شناختمت که چقدرباشخصیت ومهربون هستی .ولی دلم میخواداینجاروخونه خودت بدونی،بادرسی که تومیخونی مطمئنم که توخانم دکترمیشی،وافتخاری هست برای ما.مرضیه برامون صبحونه آورد،من باپیمان تو یه سینی صبحونه خوردیم،اولین صبحونه ای بودکه خیلی برام مزه داد.هنوزتواتاق باپیمان وباباش داشتیم حرف میزدیم که عمه اومدوکلی هم خریدکرده بودباعمه رفتیم .تو آشپز خونه و مشغول نهارشدیم .تا ساعت دو من و عمه و مرضیه مشغول جا بجا کردن و آماده کردن سفره هفت سین بودیم ،عمه به من گفت تو امسال سفره ی هفت سین رو بنداز و تزیین کن ،منم این کار رو کردم ولی بغضی عجیب توی گلوم بود.
دوستان از سوپرایز همسرشون گفتن منم یه خاطره یادم اومد
یه ماهی میشد ازدواج کرده بودیم اون موقع خونه مادر شوهره زندگی میکردیم
رفتم خونه مامانم ، عصری مادر شوهر جان زنگ زد گفت زود بیا شوهرت برات کادو آورده من اولش خیلی خوشحال شدم😍😍😍بعدش فک کردم این شوشو که برا من کادو گرفته چرا به ننه جونش نشون داده🤔🤔🤔ای خدا چقد این مادر زلیله کادو گرفتی که گرفتی بیار بزار تو اتاق ، وقتی اومدم بده خودم حالا چرا به مامانت گفتی اخه😡😡😡
اقا من با این فکرو خیالا پاشدم اومدم خونه خودمون دیدم شوهره نیس رفتم اتاقم هرچی گشتم خبری ازکادو نبود
گفتم خدایا این کادو رو حتما داده مامانش نگه داره اقا پاشدم رفتم پیش مادر شوهره از همه جا بیخبر گفتم الان میاره کادومو که شوشو برام خریده میده
یکم که نشستم مادر شوهره گفت چرا نشستی پاشو دیگه
گفتم کجا گفت مگه نگفتم شوهرت برات کادو اورده پاشو برو بشورشون دیگه گفتم چی....کادورو بشورم 😳😳😳
دیدم مادر ودختر زدن زیر خنده گفت باور کردی شوهرت کادو آورده برات
این اگه پسر منه عمرا از این کارا بکنه😂😂پاشو برو لباس کاراشو آورده بشور تا فردا صبح باید خشک بشن🤣🤣
تا اون روز اصلا لباس کاراشو خونه نیاورده بود
دیگه از اون روز اسم لباس کارای همسر جان برا من شد کادو والبته به جز اون کادو کادوئه دیگه ای هم ازش ندیدم😢😢😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یکزندگی یک عاشقی🍃👇
بچهااااا پسر عموی من از 15 سالگیم خاستگارم بود و عمو و زنعمو و کل خاندان پدری خیلی خیلی دوست داشتن ما به هم برسیم حتی دوستامم میگفتن تو عقلتو از دست دادی چندین ساله این پسرو معطل خودت میکنی و همه چیش خوبه و فلان، منم واقعا هیچ وقت هیچ حسی به این بشر نداشته و ندارم ، با اینکه هم متخصصه هم مثل کل خانواده پدریم در کنار درس تو کار بازار هم هست و تو شرکت خانوادگیمونم که بابام مدیر عاملشه کار میکنه،
خیلی هم زیباست من واقعا منکر زیبایی و موقعیتش نمیشم ، منم تو این سالها خیلی سعی کردم بتونم دوستش داشته باشم و خیلی عمیق به این قضیه فکر کردم اما حسی نداشتم بعش
سالها گذشت و بعد از چندمین بار که اومد خاستگاریم رفت آلمان و چند سال بعدش برگشت و دوباره خاستگاری...
اون واقعا یه عاشق واقعی بود ولی من دوستش نداشتم، اطرافیانم با چیزای مسخره ای مثل عهد دختر عمو پسر عموها رو تو آسمونا بستن و شما خیلی بهم میاید و اینا سعی میکردن مارو بهم برسونن
ولی خانوادم این وسط همه چیزو گذاشته بودن به عهده خودم
حالا تو این سالها این پسر عمو یه عادت بدی که داشت این بود که هرررر خاستگاری برای من میومد شبونه میرفت میزدش و تهدید که این ۱۰ ساله مال منه و تو حق نداری چش داشته باشی بهش ما به زودی ازدواج میکنیم و این حرفا
جدی جدی خودشو کرده بود صاحب من، تا اینکه یکی از روزای گرم تابستون سروکله یکی پیدا شد که من دقیقا ۹ سال بود از گالریش خرید میکردم
اون از طریق یه دوست مشترک پسر عموی منو میشناخت ولی در کمال ناباوری اومد خواستگاریم
من لحظه اول کپ کردم که خدایا با اینکه هرروز تو مغازش بودم ولی چرا اصلا بهش توجه نکردم؟
بعدش نگرانیام شروع شد ، راستش خودمم نمیدونستم دوسش دارم یا نه
اما وقتی نگاش میکردم ته دلم خالی میشد😍🥺
خلاصه که تصمیم خودمو با ترس و لرز گرفتم و به مامان بابام گفتم که آره منم دوسش دارم
جفتشون اولش مخالف بودن که ما دختر یکی یدونمونو به بازاری نمیدیم و این حرفا، ولی بعدش بهشون گفتم که مهندس عمران هم هست و پروژه های ساختمون سازی تو ترکیه و دبی و ایران داره و این گالری ارث پدریش هست
راضی شدن...
بعدش دیگه فقط میترسیدم که مبادا پسر عموم بره سراغ اینیکی و خدایی نکرده دعواشون بشه بلایی سرش بیاد
اتفاقا همینم پیش اومد و یه شب که با همسرم(اون موقع محرمم نبودیم ولی با اجازه خانواده ها رفتیم بیرون که سنگامونو وا بکنیم) اون شب جلو ماشینمون سبز شد و نمیدونست من همراشم، خلاصه که دعوا شد
و همسری من گرفت لت و پارش کرد ، راستش بخواید خوشحال شدم چون هیچ وقت هیچکی اونو نزده بود که من بدونم از اون بزن ترم هست(آخه یه زمانی پسرعموم قهرمان رویاهام بود😐😁)
خلاصه که اینجوری شد که اون دوباره رفت آلمان و
منو همسری مزدوج شدیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان🍃👇
یه استادی داشتیم میگفت اینکه میگن سه بار در روز مسواک بزنین خنده داره! میگفت تعداد دفعات مسواک زدنی که برای هر فرد مناسبه، بستگی داره به جنس دندون و تحمل لثه ش.
آرایشگر سرِ کوچه مون وقتایی که با خواهرم میرفتیم واسه مو کوتاه کردن، میگفت حالا گیرم خواهر باشین، دلیل نمیشه یه مدل مو به جفتتون بیاد.
مربی بیمارستانمون تهِ همه ی حرفاش میگفت این جزئیاتی که درمورد خواص و اثرات داروها بهتون گفتم همه ش نسبیه! میگفت بسته به شرایط و سن و بیماری های همراه هر کیس و دوز داروی مصرفیش، ممکنه متفاوت باشه تظاهرات داروها!
می دونی میخوام چی بگم؟!
زندگی لعنتی هم همینه! قصه ی مدل مو و مسواک و دارو و هزار از این دستِ دیگه!
درست! بعضی چیزا خوبن، ذاتا خوبن، اما نه برای همه، نه برای هر شرایطی...
هیچ تضمینی نیست خوبِ زندگیِ من، برای مختصات زندگیِ بغل دستیم هم خوب باشه...
هیچ اطمینان صد در صدی نیست که اون چیزی که توی زندگیِ همسایه ی رو به روییم بده، برای شرایط خاصِ زندگی من هم بد باشه...
میخوام بگم نمیشه نسخه ی همه ی آدمارو بر حسب یه تشخیص پیچید.
میخوام بگم از دور، از اون بیرون نمیشه درونیات روزگارِ آدمارو، خوب و بدشونو، مصلحت و زیانشونو قضاوت کرد.
میخوام بگم بهشت میشه روزگارمون اگه بفهمیم تفاوت هارو...
میخوام بگم بهشت میشه روزگارمون اگه قبول کنیم تفاوت هارو...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
منم یکی از اقوام مادرم بهم ابراز علاقه کرده بود که خارج از کشور بودن،نه موقعیت مالی خوب داشتن،نه تونسته بود درسشو بخونه با شرایطی که داشت،نه کار درست حسابی داشت و نه از لحاظ فرهنگی خانواده هامون جور در میومد درصورتی که.......🌱🌸
تمام اون چیز هایی که اون نداشت رو من داشتم.اون موقع من ۱۶ سالم بود و تو اوج مشکلات زندگیم وقتی میومد چت میکرد و میخواست هوامو داشته باشه بدم نمیومد ولی خیلی حدو حدود نگه میداشتم و خیلی معمولی صحبت میکردیم.چند وقت که گذشت دیدم داره وابسته میشه و واقعا ما به درد هم نمیخوریم بهش گفتم بسه واقعا نمیشه همه چی رو هواست تو حتی سربازی نرفتی برگردی ایران باید بری سربازی نمیتونی بیای منو ببری حتی.هر دفه که خواستم باهاش کات کنم میرفت بعد یه مدت برمیگشت با گریه الکی،مامانمم خیلی دوسش داشت بخاطر اون گریه میکرد میگفت یه وقت تو کشور غریب یه بلایی سرخودش میاره،آهش میگیرتت،بدبخت میشی فلان.منم میترسیدم میگفتم خب شاید واقعا عاشقمه شاید از پسش بر بیاد.پنج سال گذشت و تو این چند سال شاید صد بار رفتم و با گریه و التماس منو برگردوند.وقتی ۲۱ سالم بود چون هنوز برگه اشتغال به تحصیل اون کشور رو داشت تونست بدون اینکه اینجا گیر بیوفته بیاد ایران.وقتی اومد دیدم از اونی که فکر میکردم هم بدتر بود.رفتارش حرفاش اخلاقش.و بعد گذشت یک ماه دیدم واقعا شخصیتش بهم نمیخوره و واقعا مشکل داره،فامیل میگفتن چقدر از دور راجع بهش تصور دیگه ای داشتیم.بعد یک ماه دیگه خسته شدم گفتم خدایا کاش یه چیزی ازش پیدا کنم که بتونم با سند و مدرک از زندگیم بیرونش کنم بندال نشه.البته ازین نگذریم که رفتارش از همون اول مشکوک بود.بالاخر بعد از یک ماه گوشیش اومد دستم و فهمیدم بله آقا با کلی دختر در ارتباطه و وقتی قضیه لو رفت گف چون نیازمو براورده نکردی😐انگار زنش بودم.و فهمیدم تمام این سال ها با هزار تا دختر بوده ولی وقتی از همه جا رونده میشد میومد سمت من و مامان ساده من فک میکرد اونقدر عاشقمه که نمیتونه دس از سرم برداره.میخوام بگم فامیل چقدر میتونه وقیح باشه.در صورتی که مادرم همیشه میگفت دخترم این از خون خودمونه میدونیم ذات و ریشش کیه پسرای عوضی بیرونو آدم نمیشناسه!مامانمم خیلی جا خورده بود ولی دیگه چه فایده اون باعث شد من از این آدم اینجوری زخم بخورم از کسی که دوسش نداشتم و از روی ترحم بهش فرصت داده بودم.با دوستام صحبت میکرد میگفت دخترم حتی گریه نمیکنه باهاش حرف بزنین میریره تو خودش،من از عصبانیت و خیانتی که دیده بودم فقط غمباد گرفته بودم گلوم متورم شده بود و بغضم نمیشکست مقصرش مادرم بود و میفهمیدم یواشکی به جای من گریه میکنه..۵ سال کم نبود.خلاصه مامانای عزیز از من جای دختر کوچیکتون به شما نصیحت اول اینکه روی تصمیم دخترتون تاثیر نذارین،دوم اینکه وصلت با فامیل دردسرش صد برابر بیشتر از غریبس تا جایی که میشه دوری کنین.
آرزوی آرامش و خوشبختی دارم براتون
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿