دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸 اختر هستم
مرغ و خروس ها که میدویدن از جلوی گاوداری و گوسفندها گذشتیم و علی ماشین رو کنار حوض آبی رنگ وسط حیاط نگه داشت یه عمارت آجری بزرگ وسط حیاط بود سرتاسر ایوان داشت و پایین پذیرایی و آشپزخونه و اتاق زنعمو و عمو بود بالا هم پذیرایی مهمون بود و اتاق دخترها...پیاده که شدم پاهام توان ایستادن نداشت زنعمو به پنجره های اتاقی تو طبقه بالا اشاره کرد و گفت: اونجا بزرگترین اتاق نزدیک چهل متر میشه میخوام اونجا رو براتون آماده کنم تا اونموقع کنار مریم و مینا میمونی...
مریم با تعجب گفت: وا مامان مگه میشه تو اتاق ما مگه جا هست؟ خوب بره پیش علی بمونه اتاق علی بزرگ و جا داره...
زنعمو چشم غره ای رفت و گفت:نشنوم رو حرفم حرف بزنید برید بالا، با صدای بلند صدا زد کسی تو این خونه نیست رحمت فاطی کجایین؟؟؟
رحمت و فاطمه باغبون و سرایدار بودن و آشپز هم داشت زنعمو، کوکب خانم بود که فقط برای آشپزی میومد دیگه باورم نمیشد عموی تنی من انقدر پول و ثروت داشت و اونوقت بی بی سالها از درد بی پولی نالید...
زنعمو یدونه از اتاق های خالی رو بهم داد و گفت:نمیخوام کنار دخترا بهت سخت بگذره اینجا بهتره چیزی خواستی خبر بده...کل لوازم من یه بقچه جمع و جور بود حتی حوله شخصی نداشتم که بیارم...علی پشت سرم وارد اتاق شد، اتاق جمع و جوری بود سرم پایین بود و با ریش های روسری ام ور میرفتم قلبم داشت میومد تو دهنم...علی روبروم وایستاد من تا شونه هاش بودم لاغر بودم ولی قدم کوتاه نبود دستهاشو روی دستم که گذاشت شروع کردم به لرزیدن...دستشو عقب کشید و گفت:از من میترسی؟ میشه نگام کنی؟!
آروم سرمو بلند کردم چشم های روشنش به روم میخندید دوباره دستمو گرفت و گفت:چشم هات عسلیه، تنها فرقمون همینه...(چشم هاش آبی روشن بود، شایدم سبز اصلا نمیشد تشخیص داد تو نور هزار رنگ میشد) دستهام بین دستش بود ما محرم هم بودیم ولی حس خوبی نداشتم...به پنجره اشاره کرد و گفت:به حیاط باز میشه دلت گرفت از اونجا بیرون رو نگاه کن...من هستم چیزی خواستی صدام کن.حق با عمه گلثوم بود علی خیلی مهربون بود و با محبت...تا شام همونجا موندم و وقتی صدام زدن تازه دیدم که چه خونه با نظمی بود سر میز غذا میخوردن زنعمو به صندلی کنار علی اشاره کرد و گفت:بخاطر درد زانوم پارسال از شهر خریدم راحت شدم بشین عادت میکنی...کنار علی نشستم و شام خوردیم چه شامی که حتی نتونستم یه دل سیر بخورم، از بس جو و فضا برام غریب بود...زنعمو و عمو پچ پچ میکردن و بالاخره عمو گفت: سخت نگیر بزار راحت باشن ولی زنعمو چنان چشم غره رفت که عمو سکوت کرد...اونشب کلی گریه کردم و دلتنگ خونمون بودم، همون خشت ها
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
درمورد خانم گلی که معلم هستن وچهل سالشونه وشکسته شدن
سلامی دوباره 🤭
بازمن اومدم درمورد خانم گلی که معلم هستن وچهل سالشونه وشکسته شدن
راهنمای خواستن
من گلم درسن ۱۲ سالگی ازدواج کردم و۱۴ سالگی مادرشدم برای اولین بار
ودومین دخترم توسن ۱۶ سالگی و۱۸ سالگی هم پسرم به دنیا اومد،تااینجاش پشتسرهم بود،،
ومن همسرم شغلشون ۳ شیفت بود
یک هفته شب کار یک هفته صبح تاظهر
یک هفته ظهرتاشب
خوب من بودم وسه تابچه
سختی های خودشم داشت خدای
اما دیگه چاره ای نداشتم باید کنارمیومدم،،
اول ازهمه بابچه هابازی میکردم
باقصه میخوابیدن ،، اگرمیخواستم چیزی بهشون یادبدم باقصه وبازی آموزش میدادم
حسابی سرم گرم بود ،،،
ونفهمیدم کی بزرگ شدن
۲۶ سالم بودکه بچه هابزرگ شده بودن ومدرسه میرفتن
منم توخونه تنها حوصلم سرمی شد تااینکه بچه ۴ روم گل پسرتهتقاری به دنیا اومد،،،
وشیرینی خانواده که همه عاشقش بودن
دوتاخواهرا که واسش مادری می کردن
ویکدونه برادرش هم که حسابی هواشوداشت
منم بابچه هاباهم بزرگ شدیم
والان تحصیل کرده و ورزشکارهستن واهل هیچی نیستن
خداروشکر وخودم هم چون زیادزندگی روسخت نگرفتم چه واسه خودم چه بچه ها
وروحیم روحفظ کردم نسبت به سنم جوان ترهستم وبادخترام که بیرون میریم
فکرمیکنن خواهریم
۱ لوازم آرایش زیاد پوست رو خراب میکنه
کم آب خوردن ، ،
وکم خوابیدن یازیادخوابیدن
کم تحرکی وغذاهای چرب وپرخوری
غر زدن و زیادفکرکردن به گذشته وآینده
درکل ورزش وآرامش ومعنویات همین🤔😁👌
فاطمه از (مشهد)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
بی تو این دیده کجا میل به دیدن دارد
قصه عشق مگر بی تو شنیدن دارد..!
#شهریار
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
❣رفتارهایی كه اگر 21 روز انجام دهید و به آن عادت کنید در زندگیتان معجزه میکند:
با ملايمت سخن بگوئيد
عمیق نفس بكشيد
شیک لباس بپوشيد
صبورانه كار كنيد.
مودبانه رفتار كنيد
همواره مقداری پس انداز كنيد
عاقلانه غذا بخوريد
کافی بخوابيد
جسورعمل كنيد
خلاق بينديشيد
صادقانه عشق بورزید
هوشمندانه خرج كنيد.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
.
«اگر قلبِ من کوه باشد،
تو اولین نسیمی هستی که
آن را به لرزه در آوردی..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
برای بنده هم مشکلی به وجود اومده گفتم به شما بگم تا توی کانال قرار بدین تا بقیه بتونن بهم کمک کنن
از وقتی من ازدواج کردم خیلی زندگی خوبی داشتم شوهرم خیلی خوب بود از همه نظر با کمی و کاستی ها میساختیم ولی یه مدت که رد شد محبتش هی کم و کمتر شد البته منم اون اوایل زیاد غر میزدم که رفتم پیش مشاوره و سعی کردم اخلاقم رو درست کنم تا کمی هم موفق بودم کمی زندگیم روبه راه شد تا اینکه دوباره بعد یه مدت همه چیز بدتر از قبل شد سر چیز های الکی دعوا میکردیم منی که اصلا نمیتونستم یه روز یا یه ساعت دوریش رو تحمل کنم دیگه دلم نمیخواست ببینمش اینم بگم که من ازدواج کردم اومدم یه شهر دیگه غیر مادرشوهرم و خواهرشومم اینجا کسی رو ندارم و مادر خودمم و کلا خانوادمون یه شهر دیگه ان خلاصه رفتار ما باهم هی بد و بدتر شد تا اینکه یه شب وقتی رفته بودیم بیرون الکی الکی تصادف کردیم تصادف به قدری سنگین بود که سر بنده شکست و روی پیشونیم بخیه خورد شوهرمم پاش زخم شد و دکتر گفت کوفته شده چون کوفتکی کمی شدید بود میخواستن گچ بگیرن که نزاشتیم و بیشتر ضربه مالی بهمون وارد شد و ماشینم کلا نصفش رفته بود هر کی ماشین رو میدید تعجب میکرد که ما زنده ایم هنوز اصلا اون تصادف واقعا غیر منتظره بود اخه ما سرعتمون ۲۰ تا بود وسط شهر یهو یه ماشین با سرعت بالا اومد شاخ به شاخ زد به ما بماند که ما مقصر شدیم بعد از اون پدرشوهرم یه گوسفند قربونی کرد یه مدت من و شوهرمم خوب بودیم یعنی خوب که نمیشه گفت نه خوب بودیم نه بد معمولی تا اینکه دوباره جر و بحث های الکی شروع شد باز و من شوهرم رفت یه ماموریت کاری من هم رفتم خونه مادرشم شهرستان از قضا خونه مادرم که بودم دوستم که دوران دبیرستان باهم بودیم و کم و بیش باهم بعد دبیرستان ارتباط داشتیم زنگ زد و موقع حرف زدن گفت که اونم با شوهرش اختلاف داشته رفته پیش دعا نوس و جواب گرفته منم همه چیز رو بهش گفتم گفت شما هم چشم خوردید میخوای برو پیش دعا نویس یا اگه میخوای خودم برات دعا بگیرم گفتم نه خودم دعا میگیرم منم چون حساس بودم میترسیدم که بادعا گرفتن خدایی نکرده پای جن چیزی به خونمون باز بشه پرس وجوکردم خیلی به دعا نویسی بود نزدیک همون خونه مادرمینا گفتم با شوهرم وقتی از ماموریت اومد بریم پیشش تا دعا بگیریم اینم بگم که تو رفتن و دعا گرفتن شک داشتم ولی وقتی شوهرم از ماموریت اومد یه جورایی تعجب کردم قبلا هر وقت میمودیم خونه مادرم به اصرار خودش بود یعنی خودش میگفت بریم و سر بزنیم ولی این دفعه انگار به زور اومده بود نه حرفی میزد چیزی هم نمیگفت فقط اخم کرده بود انگار از هممون طلبکار بود قبلا اگه یه روز از هم دور بودیم اینقدر ابراز علاقه میکرد که اصلا وقتی این دفعه اومد رفتارش رو دیدم مصمم شدم که برم پیش دعا نویس اینم بگم که قبلا هم فامیل مادریم از این دعا نویسه برای خودشون دعا گرفتن و جواب داده بوده راضی بودن حتی برای پدرخودم یه بار دعا گرفتیم وقعا خوب بود طرف سیده از بابت اون دعا نویسه مطمئن بودم با بدبختی شوهرم رو راضی کردم رفتیم پیش دعا نویسه شوهرم نیومد داخل خودم رفتم پیشش ماجرا رو که گفتم اسم مادرم و خودم و اسم مادرشوهرم و اسمش رو که پرسید گفتن من رو طلسم کردن نگفت کیه منم نمیدونم چرا نپرسیدم ترسیدم از بس چند وقته ناراحت بودم و گریه میکردم حتی وقتی تنها بودم الکی الکی گریه میکردم ولی نمیزاشتم کسی بفهمه دعا نویسه هم همه اینا رو گفت گفت که مشکل افتاده تو زندگیتون الکی گریه میکنی ناراحتی همه اینا از طلسمه که زندگیتو از هم بپاشونه دعا میدم ایشالله درست شه یه عالمه و دعا و اینا داد که یکی رو نمیتونم در اب بگردان توی غذا بریزم با شوهرم بخورم یکی رو توی اب روان بندازم ویا یکی رو توی اب بگردونم و بدنم رو باش بشورم یکی رو هم هر هفته و هر روز بسوزونم با ۷ دونه فلفل سیاه همه شو انجام دادم به جز اونی که قرار بود توی اب روان به مدت ۳ روز صبح زود بندازم اخه اینجا اب روان نداریم منم حواسم نبود که بهش بگم نداریم یه دعا برای رفع طلسم هم به من داد یه دعا هم داد به شوهرم که کارش درست بشه اینم بگم شوهرم حقوقش خوبه معموله ولی اینقدر الکی الکی مشکل میفته تو زندگیمون که خرجمون با دخلمون نمیخونه همه اش کم میاره خلاصه بعد دعا گرفتن کمی بهتر شده زندگیمون ولی احساس میکنم هنوز اثر طلسمه تو زندگیمون هست انگار کسی دعایی چیزی نمیدونه بگه من بخونم برای رفع نظر یا طلسم برای بهتر شدن روابطمون مث قبل باهم خوب باشیم زندگیمون تو روال بیفته 😔😞
اینم بگم خیلی سر زبون ها بودیم از وقتی ازدواج کردم یه دختر عمه دارم ۴۰ روز ازش بزرگترم میفهمیدم حسودی میکنه....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
یاس: سلام میخواستم مشکل خودمو بگم: 👇
من ۲۱ سالمه و ۶ ساله ازدواج کردم با خانواده همسرم زندگی میکنم کلا خورد و خوراک و حموم مون هم مشترکه..خواهر شوهرام هرروز میان خونه مادرشون بچه هاشون می ریزه و من جمع میکنم. الان یه دختر ۵ ماهه دارم. من کلا هم تو دوران تحصیلم هم تو بارداری و هم الان که بچه داری میکنم کلا آشپزی و خونه داری با خودم بوده و مادر شوهرم با این که جوونه کار نمیکنه. تو بارداری هر چیزی درست میکردم برادر شوهرم ایراد می گرفت و کلی دلم و میشکوند ولی حالا که زن گرفته و حاملس هیچ کاری نمیکنه و یا از بیرون میخره یا خواهر شوهرام براش میپزم یاهم میان خونه مادرشوهرم که من باید بپزم خیلی ناراحت میشم سر هر چیزی میگن تو که ناراحت نمی شی ولی فلانی ناراحت میشه به اون احترام میزارن..طلاهام و فروختم ی زمین خریدیم الان با کلی قرض و وام اسکلت زدیم ولی انقدر گرونه نمیشه بسازیم. نگران تربیت دخترمم چون دخالت میکنن شمارو بخدا برای من دعا کنید تا یک سالگی دخترم خونمون و بسازیم!
کلی حرف شنیدم ولی صبر کردم تا خدا کمکم باشه سر همین بارداری چون ن بخاطر نداشتن خونه قصد بچه آوردن نداشتم انقدر پدر شوهرم بهم کنایه زد تا مجبور شدم این طفل معصوم و بیارم این دنیا...همسرم مرد خوب و زحمت کشیه ولی زندگی خیلی بهم فشار میاره، اون روز دست سمت راستم درد میکرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿