سلام درود به همه عزیزان
۱۸ سالمه و عاشق یکی شدم
نمیدونم از کجا شروع کنم من عاشق دیونه یکی شدم بدجور هم دیونش هستم تو مسیر مدرسه یا هر جا میرم میبینمش ولی اون منو اصن ندیده
نمیشناسه پیجش هم دارم رفتم پی ام دادم که واکنش به استوری بود از اونجا دیگه شروع شد فقط در حد یه اسم گفتن اینا باهاش حرف زدم اونم اصن براش مهم نبود من کی هستم تو یه محلیم اصن نپرسید کجایی هستی سه روز کشید حرف زدم فقط میگفت اره کجا هستم رفته بود شمال عکس اینا میداد لحظه به لحظه بعد فرداش برگشت گفت پسر نیستی که سر کار بزاری بعد هر روز ی چیزی میپرسید اولین روز میگفت اسمت فرداش گفت تاریخ تولد پس فردا گفت عکس که من رد دادم اصن هم دوست نداشت که بهش پی بدم معلوم بود بعد روز آخر هی گفت عکس بده ببینمت ،ببینم به روی کی وایسادم منم ندادم ترسیدم از آبروم دیگه گفتم نمیدم اونم دیگه جواب نداد تا الان که یک ماه گذشته واقعا دوسش دارم از ذهنم نمیره بیرون
حالا از شما یه کمکی که میخوام عین آبجی خودتون بدونید 🥲
الان چه کار کنم که اون بهم وابسته بشه یا اینکه اصن بیاد خاستگاریم چه کار کنم بهش پی بدم باز چی بگم ؟
میترسم هم بگم کیم بابام اینا میشناسه ولی منو ندیده تو یه محل هم هستیم پسر خیلی خوبیم هست تا اینجا که اطلاع دارم ولی خب دعایی چیزی که که کسی اینجوری مسائل براش پیش اومده چه کار کرده به پسره رسیده یا دعایی چیزی خونده که مهر طرف بیفتاده تو دل شخص مورد نظر بگه واقعا خیلی مغزم داغونه در حدی که اگه اون بره زن بگیره من خ..و..دک.شی میکنم 🙃💔🚶♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام دوستان گل انشالله ک حال دلتون خوب باشه🧡
راستش درست نمیدونم ولی فکر کنم دفعه اولیه ک راهنمایی میخام ازتون تا ب حال سوالی نذاشتم
دوستان لطفا لطفا لطفا قبل از اینکه ری اکشن بدین یا بخاین بگین کارم اشتباهه کامل متن و بخونید چون خودم میدونم و اطلاع دارم ک کارم ب شدت اشتباهه فقط از شما میخوام بگید برای از بین بردن این کار باید چیکار کنم
من ۱۷ سالمه و یک ساله تو عقدم نامزدمم ۲۱ سالشه نامزدم دو تا خاهر داره و ی برادر ک از خودش کوچیک ترن مشکل من با مادرشوهرم و خواهرشوهرمه ک یه سال از من بزرگتره
حقیقتش من با اینا مشکل دارم یعنی از اینکه شوهرم بخاد باهاشون بگه و بخنده یا شوخی های عملی انجام بده اصلا خوشم نمیاد و یه حسی مثل حس حسادت بهم دست میده با اینکه شوهرمم خیلیییی منو دوس داره از هر لحاظ عالیه فقط کمی زود عصبی میشه ک میدونم ب مرور زمان درست میشع خودمم کمکش میکنم
جلو خانوادش احتراممو داره و خانوادش جرعت ندارن وقتی شوهرم پیشمه بهم چیزی بگن و میدونم ک اصلنم وقتی نیستم پشت من جلو شوهرم اصلا چیزی نمیگن چون میترسن و شوهرم باهاشون برخورد میکنه
هرچی میخان بگن فقط بین خودشون میگن و رد و بدل میشه ینی مادر و خواهر شوهرم و میشناسمشون میدونم ک همیشه پشت سرم صحبت میکنن و بدمو میگن اما ب حرفای پشت سرم اهمیت نمیدم اصن مهم اینه ک جرعت ندارن جلوم چیزی بگن
فقط مشکلم اینه که شوهرم باهاشون ک گرم میگیره حسودیم میشه ب شدت و باهاش قهر میکنم البته خیلی کم پیش میاد بخاد شوخی کنه یا بگه و بخنده بیشتر سرکاره اما همون وقتیم ک هس اگه ی کاری بکنه من سریع ناراحت میشم و بهم برمیخوره🥺🥺
📌لطفا فقط راهکار بدین و سرزنش نکنید چون میدونم خودم این رفتارم اشتباههه🥹
و اینکه دوستان من هروقت میرم اونجا درحد ی ظرف میشورم اونم برا ناهار و شام با خاهر شوهر کوچیکم و جارو و گردگیری و اینجور چیزا اصلاااا انجام نمیدم ولی مثلا ی چن بار اتفاق افتاده ک مثلا ناهار خوردیم بعد من حوصله نداشتم نشستم خواهرشوهرم اومده و بهم گفته مثلا هم ظرفارو بشور من میخام خونه رو گردگیری کنم و منم رفتم شستم ولی ی چن باری ک مهمونی چیزی داشتن ب من گفت خونه رو جارو میکشی من مریض بودم اصلا حوصله نداشتم گفتم من نمیتونم خودت بکش مگه کار داری ک نمیکشی
ب نظرتون درست بوده رفتارم و برای اینکه دیگ دستور نده چیکار کنم؟
اینم بگم ک من اصلا ازین عروسا نیستم ک بخام بی زبون باشم و چیزی نگم بهم حرف زور بزنن و دستور بدن جوابشونو میدم و ساکت نمیمونم🥴
اما مثلا وقتایی ک دستور داده و گفته ظرفارو اینارو بشور من تو رودروایسی گیر کردم چون یا جلو پدرشوهرم گفته یا جلو دامادشون😕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
یک خاطره از استاد محمّد شاه محمّدی استاد مدیریت و روانشناسی
یک خاطره از استاد محمّد شاه محمّدی استاد مدیریت و روانشناسی
کلاس اول یـــزد بودم ،سال 1340 ، وسطای سال اومدیم تهران یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه ی غلیظ یــزدی و گیـــــج از شهری غــریـــب .ما کتابمان دارا آذر بـــــود ولـــــــی تهران آب بــابــا، معظلی بود برای من، هیچی نمی فهمیدم !!! ...
البته توی شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود ولی با سختی
و بدبختی درسَکـی می خواندم .
تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس، معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من !!! ... هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی منظورش من ِ بینوا بودم .
با هـــــــزار زحمت رفتم کلاس دوم آنجا هم از بخت بد من، این خانم شد معلم مان.همیشه ته کلاس می نشستم و گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کــــی
هستم !!! ...
دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابـــــــــــد .
کلاس سوم اما، یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان. لباس های قشنگ می پوشید خلاصه خیلــــــــی کار درست بود، او را برای کلاس ما گذاشتند.
من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم، می دانستم جام اونجاست .
درس داد، مشق گفت که برای فردا بیاریم.
آنقــــــدر به دلم نشسته بود این معلم که تمیـــــز مشقم را نوشتم ولی می دانستم
نتیجه ی تنبــــل ِ کلاس چیست .
فـــــرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش و شروع کردن به امضاء کردن مشق ها. همگی شاخ درآورده بودیم !!! ... آخه مشقامون رو یا خط می زدند یا پاره می کردند .
وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم .دستم می لرزید و قلبم به شدت می زد .زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت ...خـــــدایا برای من چی می نویسه ؟؟؟ ...
با خطی زیبا نوشت: عالـــــــــــــی .
باورم نمی شد بعد از ســــــــــه ســـــــال این نخستین کلمه ای بود که در تشویق
من بیان شده بود !!! ...
لبخندی زد و رد شد .
ســـــــرم را روی دفترم گذاشتم و گـــــــریه کردم ...
به خودم گفتم هـــــرگــــــز نمی گذارم بفهمد من تنبــل ِ کلاسم .
به خودم قول دادم بهتــــــــــرین باشم ...
آن سال با معدل 20 شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد ...
همیشــــــــه شاگرد اول بــــــودم.
وقتی کنکور دادم نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم .
یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد .
چــــــرا ؟؟؟ ...
چـــــرا کلمات مثبت و زیبا را از هم دریغ می کنیم ؟؟؟ ... !!! ... به ویژه ما مادران ،معلمان، استادان ، مربیان
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
.سلام عزیزان خوبین خوشین امیدوارم حال دل همتون خوب باشه عزیزی که گفتن برا لک وپیس دارویی هست لطف کنن اسمشو دوباره بگن خدا خیرتون بده من نمیدونم چرا این مشکلو دارم 30سالمه روی زانوهام زده الان رو دستام داره میزنه کسی میدونه برا چی اینطوری میشم 🌺🌺ندیده دوستتون دارم 🌺🌺دختر زمستانم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸 اختر هستم
زنعمو اتاق مریم رو نگاه کرد و گفت:مریم پای چشمهات چرا کبود مگه کار میکنی انقدر لاغر شدی؟؟؟مریم به کتایون اشاره کرد که داشت میومد داخل و به مادرش فهموند که دعوا نندازه...ناهار آبگوشت گذاشته بودن ناهار خوردیم حواسم بود مریم همه کارا رو خودش انجام میداد و زنعمو حرص میخورد.... علی اروم گفت:حواست کجاست خودتو جمع کن...زنعمو از شدت عصبانیت حتی برای عصرونه نموند و برمون گردوند خونه... داشتیم وارد خونه میشدیم که مینا گفت:چه رفت و برگشتنی بود مامان مگه چی میشه مریم اونجا کار کنه اینجا نیست که کارهاشو یکی دیگه انجام بده...زنعمو داد زد:تو دیگه نرو رو اعصاب من! دختر دسته گل من اونجا مثل خر داره کار میکنه مگه وظیفه اونه زیر کتایون رو جمع کنه...علی گفت خسته ام رفتیم داخل اتاق در رو بست گفت تو خوبی گفتم خوبم از وقتی با توام... که یهو در اتاق باز شد و زنعمو اومد داخل علی هول شد و گفت:چی شده؟رو ب من کرد و گفت راه بیوفت شام درست کن داداشم خبر دادن دارن میان اینجا...علی اخمی کرد و گفت:مامان به فاطمه بگو درست کنه مگه اختر نوکر شده؟...
زنعمو پشت دستش زد و گفت:چشمم روشن حالا دل مادرتو میشکنی؟...باشه درست نکنه برو هرچی طلا برات خریدم بردار بیار دست خودم باشه بهتره....علی با چشم اشاره کرد طلاهارو بهش بدم و منم دادم زیر لب غر زنان و بد و بیراه گفت و رفت...علی پشت در رو انداخت و عصبی نشست زمین سرشو بین دستهاش گرفت... نشستم بدجور عصبی بود
علی ناراحت گفت:من بی عرضه نه کاری دارم نه پولی وگرنه از این خونه میبردمت اختر یه ساعت تنهایی هم ندارم.....
گفتم:عیب نداره زنعمو خیلی دوستت داره فقط حسودیش میشه تو پیش منی! ...خندید و گفت:از من تعریف میکنی یا خودت...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام دوستان ، خوبین ؟ شبتون بخیر ، گلی جون این متنو بزار شاید فرجی شد انشاا...
صحبتم با عزیزانیه که میخوان دامنشون سبز بشه و بچه شون رو تو آغوش بگیرن
امروز رفتم تو اینستا ، برنامه اعجوبه ها میداد یه خانمه با گریه می گفت بعد 32 سااااااال😳 با مراجعه به این دکتر بار دارشده بود ، دوتا دختر گل و ناز داشتن رو سن بازی می کرد
دکتر نیکخواه ،شماره تماسش
09208818092
تو تهرانه
میگه داروش گیاهی و مورد تائید سازمان غذا و دارو هست
نه آمپول نه قرص ، نه مواد شیمیایی
مشکلات زنانه و مردانه رو با تخصص حل می کنه و البته برای اواین بار
به نظر من آدم باید برا هدفش با هر توانی باهر راه و روشی و با هرچی که داره مبارزه کنه ،
یهو یاد شما عزیزان افتادم
میگم شما هم تحقیق کنید تو اینستا شاید شد ان شاا... دامنتون سبز بشه 🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲
درمان فیبروم ، ضعف اقایون ، کیست و ......
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🌹اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
حکایت عبدالله دیوونه
🌹اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله
ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. .
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .
عبدالله راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب 💔
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻♂️
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍
میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود
حواست بود خرج هیئتت رو نداره
اینجوری هواشو داشتی
آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه💔 ...
*میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟!*🚶🏿♂️
میشه درد منم دوا کنی بیام حرم💔😔
یا امام حسین خیلی ها دلشون میخواد بیان کربلا اما......ندارند خودت مثل عبدالله دیوونه براشون درست کن...بحق مادرت .
💔😭😭😭😭😭😭😭
هر کس خوند ودلش شکست برا فرج امام زمان عج دعا کنه وثوابش رو هدیه کنه نثار شهدا و اموات همه مومنین
🍃 *اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🍁*
🌴🌴این داستان زیبا را حتما بخونید و هر کجا دلتون شکست برای بنده حقیرم دعا کنید🌴🌴🙏دعابرای شفای بیماران یادتون نره
✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿