دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شک🍃👇
سلام ی سوال داشتم توروخدا راهنماییم کنید .
من 17سالمه و شوهرم 28سالش . با دوران نامزدی دو سالی میشه که ازدواج کردیم .
وقتی نامزد بودیم ی اتفاقی افتاد و من ی.....🌱🌸
خانومی و دیدم ک ی جور اومد جلمون و انگار ک میخواست خودشو ب من نشون بده که شوهرم بترسه . خب من ب این قضیه شک کردم و بدون اینکه از شوهرم بپرسم متوجه شدم ک این خانم مطلقه هستن و ی پسر بچه 5ساله دارن و شوهرم وقتی مجرد بوده با ایشون دوست بوده ولی با وجود گذشت یکسال از نامزدیمون و دقیقا دو هفته مونده بود ب عروسی من اینو متوجه شدم . از اونجا اصلاااا ن گوشیشو بهم میداد ن جلو من رمز گوشیشو میزد ن ی متری من گوشی و نمیآورد . مجبور شدم شب حنابندان ک خواب بود و منم خونه پدر شوهرم اینا بودم ک فردا برم آرایشگاه گوشیشو برداشتم و هرکاری کردم نتونستم رمزشو باز کنم و صب شوهرم این قضیه رو فهمید و تا روز عروسی چیزی نگفت ولی وقتی روز عروسی از آرایشگاه اومدم تو ماشین باهام کلی دعوا و با صدای بلند داد زدن ک چرا دست زدی ب گوشیم منم هیچی نگفتم و اون شب و با بغض و حال خراب گذروندم . موند بعد از عروسی منو میبرد خونه بابام اینا و میگفت میرم دنبال کاری . ی شب ک رفته بود زنگ زدم بهش و باهاش صحبت میکردم ک صدای بچه ای از کنارش اومد ولی انکار کرد . قضیه ی اون خانم ام گفتم یا حرف و عوض میکرد یا انکار میکرد یا میگفت میرم میام حرف میزنیم و ... ب هر حال جواب درست ب من نداد . یبار ک جدی بهش گفتم گفت ببین مردا سه دستن یسری ها با چندین نفرن ک اونا لاشی کف خیابونن . یسری با هیچکی نیستن ک اونا اسکلن . یسری ام با دو سه نفر و تعادل دارن . گفتم یعنی داییات دامادمون داداش خودت بابا هامون داداشم ک حتی مجرده ب فکر زن خودشونن اسکلن گفت آره و بعد گفت منظورم این نیست اونا استثنان . و من هیچی نگفتم . مامانش خیلیییی اذیتم کرده . یعنی اگه بخوام بگم خیلی طولانی میشه . خودش اهل کار و زندگیه . تو خورد و خوراک کم نمیزاره . ولی هنوز ک هنوزه من یبار گوشیشو ندیدم . نگرانم همش فکر میکنم با اون زنس . نمیدونم چیکار کنم. چجوری مطمئن شم و خیالم راحت شه . صحبت کنم ؟!؟ تعقیبش کنم ؟!؟ وقتی گوشی دستشه از دستش بکشم ؟!؟ خیلی جدی باهاش حرف بزنم و دعوا کنم . نمیدونم . من خودم ی آدم آرومی ام ک جز مامانم و خدام کسی از دردام خبر نداره و میریزم تو خودم . توروخدا از تجربه ای راهی چیزی سراغ دارید بهم بگین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
من۲۱ساله ازیه گوشه دنیا۷ساله ازدواج کردم وحاصل این ازدواج دوتاگل پسر۱و۲ساله هستن من یه خانممذهبی هستم که تاحالا نه دوران مجردی ونه الآن باهیچ جنس مخالفی بجز کسانی که محرمم هستن ارتباط نداشتم میخاستم تجربه تلخ خیانت رو براتون به اشتراک بزارم......🌱🌸
شاید باورحرفی که میخام بزنم کمی سخت باشه اما من شاهدخیانت مادروهمسرم شدم 😭همیشه میدیدم که باهم خیلی راحتن یا رابطشون بیشترازحد داماد یامادرزنه من تو مجردیام شاهد دوستی پدرم با زنهای دیگه هم بودم واصلا دوران خوبی نداشتم چون همش خونمون دعوا بود ومامانم بشدت زن بداخلاق وتیز زبانی هست همیشه میدیدم باهم راحتن یاهرچی مامانم میگه شوهرم به شوخی درمیاره😒 بعضی وقتا باخودم فکرمیکردم نکنه باهم دوستن اما بعدش میگفتم نه بابا مگه میشه مادرم بامن اینکارو کنه یه روز بعداز۷سال بهشون شک کردم مامانم خونه مابودوقتی دوتا پسرهامو بردم دکتریه حسی بهم گفت گوشیمو بزنم بیصدا🤔وصداشونو ضبط کنم اماازاونجایی که فکرشو نمیکردم اون روز دنیاروسرم خراب شد وقتی بهشون گفتم انکار کردن اما وقتی صدارو شنیدن گفتن پشیمونن وگریه کردن وگفتن مارو ببخش منم ازاونجایی که نه جایی داشتم برای رفتن ونه میتونستم بچه هامو ول کنم دست از پا دراز تر برگشتم خونه وبخشیدمشون😭اما دوباره چند وقت پیش دونستم که دوباره بهم پیام میدن ایندفعه مامانم اومد دستمو گرفت گفت حلالم کن اما من دیگه اون آدم سابق نمیشم خودش ک میگفت کمبود محبت دارم مثلا دامادمه محرمه خواستم گناه نکنم باهاش درد دل کنم اما من اصلا بااین حرف قانع نشدم الآن شاید ماهی یکبار برم خونشون یه ناهار بخورم بیام اونم بخاطر اینکه حق مادری گردنم داره ولی خیلی باهام بد کرداما من بازم بخشیدمش بااینکه بار اول بهشون گفتم اگه اینکارو تکرار کنین صداتونو به خانواده هامون پخش میکنم اما بخدا دلم راضی نشد آبروشونو ببرم😭من نمیدونم ارتباط جنسی داشتن یانه ولی فیزیکی بود
امامن همیشه سر نماز دعاشون میکنم که خدابه راه راست هدایتشون کنه🤲📿 وامیدوارم که خدااون دنیاجای خوبی برام درنظر بگیره
من اصلا نمیخام بد بینتون کنم اما خواستمبگم حواستون به آدمای نزدیکتون باشه نگین فلانی اینجوری نیست مثل من ساده نباشین وزرنگ باشین
ببخشید طولانی شد مرسی ازکانال خوبتون برام دعاکنید🤲برای سلامتی وظهورآقاامام زمان۳تاصلوات بفرستین❤
درپناه حق
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سیاست🍃👇
#وابستگی_به_همسر🌱🌸
☘یکی از ویژگی هایی که باعث میشه بین همسرها سردی ایجاد بشه وابستگی بیش از حد و دایمیه!
❌اینکه برای هر کاری فارغ از نظر خودتون فقط دنبال نظر و تایید همسرتون باشین
❌اینکه هر وقت حالتون بده راه رهایی اش رو فقط همسرتون بدونید و ازش انتظار داشته باشین درمان همه دردهای روحی و جسمی شما باشه
❌اینکه دایما نق نق کنید همه اینها از شما یه همسر وابسته و غیر جذاب میسازه
☘با این رفتارها خدای نکرده منتظر روزی باشین کا همسرتون برای دور شدن ازتون لحظه شماری کنه !!!
💞حواسمون باشه یاد بگیریم رو پای خودمون واستیم، اعتماد به نفس داشته باشیم
💟در عین محبت استقلال هر فرد توی زندگی باید حفظ بشه
❌هر چی آقامون بگه و هر چی خانومم بگه مال دوران شیرین نامزدیست!!!!
☘این طور زندگی کردن به مرور خسته و دلزدتون میکنه ؛ با واقعیت و قاطعیت زندگی ..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک آشنایی🍃👇
سلام
من و همسرم دختر عمو پسر عمو هستیم
وقتی شونزده هفده سالم شده بود خیلی دیگه دلم میخاست ازدواج کنم
اما کس خاصی مدنظرم نبود
اهل دوست پسر و این چیزام که نبودم
تا اینکه سال پیش دانشگاهی مجبور شدم برم یه مدرسه که دور بود
هر روز صبح میرفتم ایستگاه اتوبوس با اتوبوس میرفتم مدرسه
صبح خیلی زود
حتی زمستونا هوا تاریک بود
یه پسری م بود که اونم می اومد همون ایستگاه هر روز سوار اتوبوس میشد و ظهر همونجا پیاده میشد
جای برادری(😜😁)خیلی خشگل بود
عاشقش شده بودم
خیلی م من اونوقتا خجالتی بودم
اما همش زیر زیری نگاش میکردم
اونم نگاه میکرد
خاک توسرمون یه سال اون راه و باهم رفتیم و اومدیم اما فقط نگاه میکردیم
😂😂
نه اون اومد جلو حرفی بزنه نه من
دیگه بهار که شد تصمیمو گرفتم گفتم این نگاه گناهه
دیگه نگاهش نمیکنم
و ....
دیگه نگاهش نکردم
خیلی سخت بود
سال تموم شد و دیگه ندیدمش و عشق اون منو با خودش کشت
و واقعا کشت
منی که تا سال سوم دبیرستان معدلم بالای نوزده بود تو پیش دانشگاهی شدم زیر ۱۶
کنکورم افتضاح شد
سال بعدش دوباره برای کنکور خوندم
گفتم خدایا من دلم میخاد ازدواج کنم
(شوهری بودما😂)
معیارهامم یکی یکی به خدا گفتم
ماه رمضون بود
یه شب من و مامانم و بابام برای شب نشینی رفتیم خونه عموم
همین که داشتیم از پله ها میرفتیم بالا دیدم عه پسرعمو وسطی م که خونه ست
آخه دانشجوی تهران بود و سه چهار سالی بود دیگه زیاد ندیده بودمش
بیخیال سلامی دادم و رد شد
حتی احوالپرسی م نکردم
رفتیم تو پذیرایی نشستیم
با دخترعموم مشغول صحبت بودم چندباری دیدم پسرعموم اومد روبرو نشست و پاشد رفت و دوباره اومد و ...
من یه بوهایی بردم
شک کردم اما نمیتونستم باور کنم به خاطر منه
آخه خیلی آقاست به لحاظ اخلاقی و ایمانی فوق العاده ست
همه به سرش قسم میخورن و من اصلا خودمو در حدش نمیدیدم
به خاطر همین پیش خودم گفتم اشتباه میکنی به خاطر تو نیست
توهم نزن
آخه تقریبا میشه گفت همه دخترای فامیل دلشون میخاست زنش بشن
ناگفته نماند که خیلیا بعد عقدمون با من خیلی بدرفتاری کردن چون حسودیشون میشد حتی بعضیا به رو آوردن در این حد
خلاصه ما اون شب اومدیم خونه
فرداش صبح که از خواب پاشدم مامانم با ذوق گفت فلانی قراره بیاد خواستگاریت
من اولش قبول نکردم
آخه هنوز شغل نداشت و من تواون معیارهام که به خدا گفته بودم پول هم جزوش بود😂
مامانم گفت حالا بذار بیان
و شب اومدن خاستگاری
به همین سرعت😂
البته ماجراهای خنده داری داره که بخام بگم خیلی طولانی میشه
من هنوزم مخالف بودم آخه شغل نداشت و دانشجو بود
خلاصه ما رو فرستادن برای صحبت
اول اون رفت تو اتاق بعد من
اون نشسته بود که وارد شدم
پا شد
در حین نشستن یه نگاه به من کرد با لبخند بهم گفت خوبی
و همه چیز تموم شد
همون لبخند و همون لحن مهربون
منو کشت
دو سه ساعتی حرف زدیم😂😳
البته بیشتر ایشون منبر رفته بودن😂
و فردا صبحش رفتیم آزمایش
الان دوازده سال از اون موقع میگذره
خیلی زندگی پر فراز و نشیبی داشتیم
اگه بخام بگم شاید باورتون نشه که در طول فقط دوازده سال چطور برای یک زوج اینهمه فراز و فرود به وجود اومده
سختیای خیلی زیادی داشتیم
یه رمان کامله زندگیمون
اینجا مجالش نیست
اما فقط خدا میدونه که چطور با چنگ و دندون هر دومون برای زندگیمون جنگیدیم و نگهش داشتیم
عوضش همدیگه رو خیلی دوست داریم و قدر همو میدونیم خیلی بیشتر از دوازده سال پیش
همیشه میگم این سختیا تاوان عشقمه
که به خودم ثابت شد همسرمو واقعا دوست دارم نه که فقط بگم
بعدها بهم گفت تو همون سلام اول عاشقت شدم
راستی گفتم که خودمو در حدش نمیدیدم
واقعا احساس قلبیم بود( آخه خیلی به لحاظ اخلاقی آدم کامل و خودساخته ایه)
من شعر میگفتم
همون شبی که عقد کردیم یهو بداهه این شعر کوتاه رو برای همسرم گفتم:
تو امشب چون ماه میدرخشی
و من برای آسمان تو بودن
چقدر کوچکم...
بعد جالبه که خودمو در حدش نمیدیدما ولی نظرمم منفی بود😂😂😂😂
به قول معروف با دست پس میزنه با پا پیش میکشه
امیدوارم ضرب المثل رو درست گفته باشم
ببخشید طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک حال خوب🍃👇
🍃🌸
من فکر میکنم،
#دنیا به همه ی ما
یک #خانه_قدیمی بدهکار است !
یک #خانه با تیرهایِ #چوبی در سقف و
ایوانِ کوچکش که
سرخوش از عطرِ ردیفِ #شمعدانی هایِ آویزان است و
دلخوش به تنِ نازک و معطرِ بوته یِ یاسِ امین الدوله یِ سرِ دیوار!
خانه ایی با دو سه #پنجره یِ چوبیِ #قدیمی ارسی که
که رو به حوضِ هشت ضلعیِ بزرگ و آبیِ #حیاط باز شود ،
کنارِ تختی که با اندک فاصله از #حوض قرار گرفته؛
زیر داربستِ چوبیِ #انگور سیاه!
تا هر شبِ اُردی بهشت ،
زیرِ آسمانِ پر ستاره
با دو #استکان #چای آنجا بنشینیم و از شب پره هایِ عاشقی حرف بزنیم که
بی پروا دورِ سوسویِ #چراغ میچرخند...
بله!
دنیا به همه یِ ما
یک خانه یِ قدیمی بدهکار است ،
که برایِ خودِ خودمان باشد و
معطر به
عطرِ لطیفِ شمعدانی ِ #اردیبهشت ماه..
🍃.@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
عید بود با نامزدم رفتیم براش لباس عید بخرم آخه به عهده ی خانواده عروس هست که لباس عید آقا پسر رو بخره
خلاصه با نامزدم رفتیم بازار تا لباس بخرم براش اونم قبول نمیکرد و میگفت خودم میخرم و فلان منم که قبول نکردم گفتم باید بخریم وسایلتو و گفت من از چلسی میخرم(اسم مغازه چلسی بود) منم فکر کردم اسم شلواری که میخواد بخره چلسی هست !
رفتیم توی مغازه به آقاهه گفتم آقا شلوار های چلسی تون رو میارید ببینیم؟
قیافهی من😊
قیافهی نامزدم😬
قیافهی فروشنده😂
نامزدم زد به پهلوم و گفت چلسی اسم مغازه است بعدش من قرمز شدم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌸🍃🍃🍃
یک زندگی یک حال خوب
دلم میخواست یه مدت همینجا بودم ، به دور از هیاهویی ، کنار تو ❤
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃