یک زندگی یک خاطره
❣❣❣❣❣
من پارسال برام یه خواستگار اومد که به هیچ وجه راضی نبودم بیان خونمون😒.....🌱🌸
مادر و خواهره شاید پنجاه باری زنگ میزدن به خونه به گوشی من😐به گوشی مامانم
همیشه میگفتم نه نمیخوام بیان
اخر سر مامانم راضیم کرد و گفت بزار بیان
من نمیدونم چم شده بود قبل اینکه بیان مامانمو تهدید کردم که اگه گفتن دخترت چای بیاره یا برن با پسره حرف بزنن قبول نمیکنیا فهمیدی؟؟!
من که دختر شاد و شنگول بودم اونقدر جدی اینا رو به مامانم گفتم بیچاره کپ کرد😂
خلاصه اینا اومدن و چای نیاوردم
ولی بازم مثل اون زنگاشون اصرارررر که برن حرف بزنن🙄🤦🏻♀
مامانمم موند تو رودروایسی اشاره کرد برم
خواهر پسره هم اومده بود باهام حرف میزد که من قبول کنم
بعد اینا به ترکی با هم حرف میزدن
آبجیه (به ترکی)گفت داداش از خودت بگو
یهو پسره برگشت گفت آبجی من چی بگم خودت از من بگو😳😐
یعنی به جای اینکه پسره شرایطشو بگه میخواسته ابجیش بگه😂🤣🤣
خواهره هم اونجا شروع کرده بود به دعوا کردنش
من نشسته بودم دعوای اینا رو میدیدم و جلو خندمو میگرفتم🤣🤣
ترکی هم با هم صحبت میکردن فکر میکردن من نمیفهمم چی میگن😏🤣
وقتی رفتن اینقدر خندیدم نمیتونستم به مامان و بابام بگم چی شده😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#سخن_و_توصیه_بزرگان برای بخت گشایی
از امام علی (ع)
از حضرت علی (ع) روایت شده است:
حضرت نمازی را برای کسانی که قصد ازدواج دارند و میخواهند همسر خوبی اختیار کنند بیان فرمودند :
🔹دو رکعت نماز که در هر رکعت بعد از سوره حمد سوره مبارکه یاسین خوانده شود و بعد از نماز 100 مرتبه بگوید ((الحمدلله)) و سپس بگوید:
.
✨اللَّهُمَّ ارْزُقْنِی زَوْجَةً صَالِحَةً وَدُوداً وَلُوداً شَکُوراً قَنُوعاً غَیُوراً إِنْ أَحْسَنْتُ شَکَرَتْ وَ إِنْ أَسَأْتُ غَفَرَتْ وَ إِنْ ذَکَرْتُ اللَّهَ تَعَالَى أَعَانَتْ وَ إِنْ نَسِیتُ ذَکَّرَتْ وَ إِنْ خَرَجْتُ مِنْ عِنْدِهَا حَفِظَتْ وَ إِنْ دَخَلْتُ عَلَیْهَا سُرَّتْ وَ إِنْ أَمَرْتُهَا أَطَاعَتْنِی وَ إِنْ أَقْسَمْتُ عَلَیْهَا أَبَرَّتْ قَسَمِی وَ إِنْ غَضِبْتُ عَلَیْهَا أَرْضَتْنِی یَا ذَا الْجَلَالِ وَ الْإِکْرَامِ هَبْ لِی ذَلِکَ فَإِنَّمَا اَسئله و لا اَجدُ اِلّا مامنَنتَ وَاَعطَیت✨
نیت:نماز بخت گشایی توسل به حضرت علی (ع)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#ارسالی_اعضا #درد_دل_سمیرا🍃👇
وقتی بیدارشدم هواداشت تاریک میشد.منتظربودم تا پیمان بیاد.غروب که اومدخونه خیلی خوشحال شدم.کنارش احساس امنیت میکردم.غروب که اومداول اومداتاق من واحوالم روپرسید.مشغول درس خوندن بودم که شوهرعمم اومدبلندشدم.اومدتواتاقم وکنارم روتخت نشست وگفت چرابلندشدی،استراحت کن،حالابگوبابا جون بهتری،خیلی ترسیدیم.گفتم :مرسی خوبم چیزی نشده برای هر کسی پیش میاد،ولی بازم من باعث درد سر شما شدم .گفت نه تو مثل دختر منی از اینکه سرت شکست اعصابم خورد شد،خدا رحم کرد. من جلو بودم دیدم چطوری سرت خورد لبه ی استخر. حالا باید یک کاری بکنیم ، این طوری نمیشه .تو استراحت کن تا ببینیم چیکارباید بکنیم و رفت .از حرفاش متوجه نشدم از این که می خواد یک فکری بکنه و این طوری نمیشه ادامه داد منظورش چیه.موقع شب هیچ کس نیومدصدام بزنه وبگه بیاشام بخورد. چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختم و سرن کردم زیرپتوکهفکرکنن خوابیدم .چنددقیقه بعد مرضیه اومد چراغ رو روشن نکرد سینی شام رو گذاشت روی میز و سینی نهار رو برداشت و رفت.نیم ساعت بعدصدای عمه اومدکه پریساروبرداتاقش واومدتواتاق وتوتاریکی یه نگاهی به منم کرد ورفت.خوابم نمی برد،سرم خیلی دردمیکردوعمه هم یادش رفته بودکه داروهام رو بهم بده.ساعت یازده بودهیچ صدایی نمی اومدفکرکردم همه خوابیدن،بلندشدم ورفتم پایین تا یه مسکن بخورم.چراغ اتاق عمه روشن بود،رفتم توآشپزخونه،ازتوی داروخانه یه قرص برداشتم وباآب خوردم.خواستم که برگردم بالا که صدای شوهرعمم بلند شد که می گفت : نمیشه هر چی فکر می کنم باید از این خونه بره فردا ممکنه از بالای پله پرتش کنه پایین یا یک اتفاق بدتر بیفته کی می خواد جواب بده .اگر برادرش بیاد و مدعی ما بشه چی داریم بگیم.عمه گفت من قبول دارم راست میگی ولی کجا ؟پیمان گفت :خطر از بیخ گوشمون گذشت خیلی خطرناک بود باباراست میگه ،اگر از بالای پله هولش بده ؟پریساهیچ اعتباری نداره هر کاری میکنه.شوهرعمه گفت رخسار خودت می دونی ، یک فکری بکن من دیگه زیر بار نمی رم باید همین امشب تکلیف روشن بشه.سریع رفتم بالاودر اتاقم رو قفل کردم ،گریم گرفت،چمدونم روآوردم کتابام و وسایلم روآماده کردم ،ولی این موقع شب نمیشدبرم بیرون بایدتاصبح صبرمیکردم.یکساعت بعدصدای دراتاقم اومدولی جواب ندادم،دیگه برام اهمیتی نداشت که کیه،دیگه هرچه بودروشنیدم وازداخل خوردشدم.نماز که خوندم از خدا خواستم راهی جلوی پام بزاره که دیگه مجبور نباشم این قدر عذاب بکشم. هنوز هوا تاریک بودآروم ازاتاقم اومدم بیرون ورفتم توحیاط
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
سلام
پریروز حرم امام رضا تو یکی از صحن ها داشتیم میرفتیم هوا هم فوق العاده سرد دمای منفی بیست درجه
یه خانمه با شوهر و بچه ش داشتن میرفتن
مامانه به زور میخواست کلاه سر بچه ش بذاره پسرشم مقاومت میکرد.
یهو عصبانی شد گفت اگه کلاه تو سرت نکنی همین جا تو حرم شهیدت میکنما😆😆
پسره هم برگشت گفت اونوقت تو میشی قاتل...
ما و همه اونایی که رد میشدن پکیده بودیم از خنده 🤣🤣🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان 🍃👇
🌸🍃
اسمش مجید بود.تو محل همه بهش می گفتن مجید سه تاری.همیشه خدا سه تارش همراهش بود و هر بار که رد میشد،بوی ادکلن کاپیتان بلکش پر میشد توی کوچه.هرشب می نشست تو حیاط خونشون که دیوار به دیوار خونه ما بود و شروع میکرد به سه تار زدن.
منم وایمیستادم کنار پنجره و با خودم می گفتم کاش وقتی بزرگ شدم،مثل مجید سه تاری بشم. خوشتیپ،مهربون.دوس داشتم مثل مجید وقتی تو کوچه راه میرم همه بهم سلام کنن و احترام بذارن.خودم با گوش هام چند باری شنیده بودم که زن های همسایه،به مادرم گفته بودن که کاش مجید دامادشون بشه.اما مجید تو حال و هوای خوش بود.انگار چشم هاش کسی رو نمیدید.
بعد از یه مدت،تو محل پیچید که مجید عاشق دختری شده که تازه اومده بودن تو کوچمون. اسمش ریحان بود.من یک دفعه بیشتر ندیده بودمش.
مادر مجید چند باری با پدر ریحان حرف زده بود.اما پدرش هربار گفته بود که دختر به مطرب جماعت نمیده.چند ماه بعد،تلخ ترین آهنگ عروسی که تا امروز شنیدم از خونه ریحان بلند شد.درست شبی که مجید نشسته بود تو حیاطشون و با سوز برای دختر می خوند:
(عالم سنه حیران ریحان،جانیم سنه قربان ریحان).از اون به بعد دیگه مجید رو زیاد نمی دیدیم،نه من،نه هیچکس دیگه ای.فقط شب ها با صدای سوزناکش،غم عجیبی پر می کرد تو دل آدم های محل.تو این سال ها،چند بار اونم آخر شب ها دیدمش.موهاش بلند شده بود و به جای بوی ادکلن،بوی سیگار از تنش بلند میشد.انگار خودش هم خودش رو نمیشناخت.درست مثل وقت هایی که آدم خودش رو گم میکنه.
هر بارم که سلام میکردم،یه جوری نگاهم میکرد که فکر می کردم صدام رو نشنیده و جوابی هم نمیداد.
امروز وقتی میومدم خونه،دیدم کلی آدم موبایل به دست وایستادن سر کوچه و تماشا میکنن.صدای گریه میومد.همیشه صدای گریه ترس عجیبی به جونم میندازه.فهمیدم که اتفاق بدی افتاده.پاهام میلرزید.رفتم جلو،دیدم مجید افتاده رو زمین و یه قاب سرخ،دورش نقش بسته
نشستم کنار دیوار و زیر لب گفتم:
عالم سنه حیران ریحان...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿