میدونم راه طولانیه
میدونم خسته میشی
اما بیا به تهش فک نکنیم؟ باشه؟
بیا فعلا بریم ،فعلا ادامه بدیم،
شاید رسیدیم🌱
#شما_فرستادید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#بلدی_بگو
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃🍃
سلام خستهنباشیدایشالا کهسالموسلامتباشید
یهسوالازخانمهایگروهداشتمحرزامامجوادروباید ازکجابگیرم
ممنونمیشمراهنمایمکنیدممنونازلطفشما....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🧿💙
هدیه ی جاودانه برای همسرم ..
ایده بگیرین خانما🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من تصمیم گرفته بودم که به مناسبت تولد همسرم بهش یه هدیه ی جاودانه و ابدی بدم...
خیلی فک کردم
تا به آن نتیجه رسیدم که چون سرش شلوغه و خیلی فرصت قرآن خوندن نداره، به نیتش شزوع به حفظ قرآن کنم و تولدش بهش حفظ قرآنم رو هدیه بدم
مدرک حفظ یک جز رو به اضافه ی یه کارت پستال و یه هدیه برای خودم 😁😁😁 به عنوان جایزه ی حفظ
برای تولدش دادم
خیلی خیلی خیلی خوشش اومد
به اضافه ی اینکه هربار که دارم توی خونه قرآن میخونم، میگم بیا کادوتو تحویل بگیر.
امیدوارم ایده ی خوبی برای دوستان باشه
یه بار هم برای فک کنم سالگرد ازدواجمون توی طرح محسنین ثبت نام کردم و ماهانه به نیت هردومون صدقه واریزدمیکنم
اینا هدیه ی های جاودانه ی من به همسرم بوده ..
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
پس برم تلفن کنم ببینم امشب خونه هستن یا نه .رفتم تو اتاقم. آماده شدم ومنتظرپیمان شدم.احساس کردم پیمان می خواد امشب ازم خواستگاری کنه از لحنش این رو فهمیدم و می دونستم اگه اون این کارو بکنه هیچ کس مخالفت نمی کنه .صدای بوق ماشین پیمان اومد. زود رفتم پایین دیدم پویان وپریسا تو هال نشستن و تلویزیون نگاه می کنن .پویان با تعجب گفت کجا می خوای بری ؟ گفتم میرم خونه ی مینا تا ازبابا ومامانش تشکر کنم .گفت صبر کن منم میام الان حاضر میشم ،عمه گفت : نمی خواد همه برید.پیمان می بره و میاره تو می خوای بری چیکار؟پویان گفت خوب من هم میام تو ماشین می شینم ،عمه گفت :توپیش من باش .بابات هم اومده .چیزی پیش نیاد الان اوقاتش تلخه ،تو برو جلو از دلش در بیار .همون موقع شوهرعمه اومد،اخماش تو هم بود.همه سلام کردیم،آروم جوابمون داد و به کسی نگاه نکردو رفت تو اتاقش .پویان گفت رویا من خونه باشم بهتره تو برو .گفتم : باشه وسریع رفتم بیرون پیمان تو ماشین بود.سوار شدم و اولین بار جلو نشستم.سلام کردم.پیمان جواب سلامم دادوگفت بریم خونه مینا.گفتم اره ولی یه جای دیگه میخوام برم بگم روم نمیشه.گفت بگوکنجکاوشدم.گفتم: دلم برای فربد ،پسرمهدی تنگ شده تا هوا تاریک نشده یک سر بزنم شاید بتونم ببینمش .مریم عصر ها میره خونه ی مامانش و شب مهدی میره دنبالش،میخوام ازدورببینمش.پیمان گفت راستش بگو دلت برای مهدی هم تنگ شده؟ گفتم نه بخدا دلم برای فربد تنگ شده ولی اگر سختته نرو ناراحت نمیشم .گفت : نه عزیزم میرم فقط بگو کدوم طرفه ، از حرف زدن مهربون و گرمش قلبم لرزید.کنارهم نشسته بودیم ولیذحرف نمیزدیم،منتظربودم که پیمان احساسش رو بهم بگه.آدرس دادم هوا هنوز تاریک نشده بود که ما به خونه مهدی رسیدیم کمی دورتر نگه داشت ،یادبلاهایی که تواون خونه کشیدم ،افتادم.یهوحالم بدشدوازاومدن پشیمون شدم.پیمان متوجه شدحالم بده،گفت ،رنگ پریده چته؟گفتم پشیمون شدم کاش نیومده بودیم.اگه میشه بریم ،تاپیمان خواست حرکت کنه که یهودیدم مریم وفربدازدورمیان.وقتی از جلو مریم رد شدیم به پیمان گفتم اینا بودن ،فوری زدم زیرگریه .پیمان گفت چرااین طوری شدی؟دلم نمیخواست حرف بزنماحساس نزدیکی که با پیمان داشتم باعث شد از اول همه چی رو برای پیمان تعریف کردم .حتی جریان برادرمریم هم گفتم تا بدونه چرا از دیدن اون خونه این قدر عصبی شدم ، یک مرتبه دیدم پیمان عصبی شده وبا دو دستشفرمون رو فشار می داد.گفت خوب که این خرفها رو زودتر بهم نگفتی وگرنه تو بیمارستان مهدی رو میکشتم.باورم نمیشه که این بلاها رو به سرت آوردن،
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸 بابام اصرار داشت سینا به دردم نمیخوره 🍃🌸
#نون_و_پنیر_و_قصه
🌸🍃
.
بابام اصرار داشت که سینا به دردم نمیخوره و منم هرکاری میکردم نمیتونستم راضیش کنم :(
رفته بودم خونه ی عزیز جون و از شدت ناراحتی تو حال خودم بودم که عزیز جون با یه استکان جوشونده ی گل گاو زبون و مسقطی گل محمدی دارش اومدکنارم و گفت دوستت داره ننه؟
یه آه عمیق کشیدم و گفتم خوشبحال شما عزیز جون...اونموقع نه عاشق میشدین نه فارغ..یهو یکی اول نوجوونی میومد خواستگاریتون و چشم وا میکردین میدیدین شده شوهرتون و سه تا بچه قد و نیم قد تو بغلتونه
یه خنده تلخ کرد وگفت جوشوندت رو بخور تا برات تعریف کنم
از بچگی به فلفل قرمز حساسیت داشتم...تا میخوردم همه صورتم کهیرمیزد
آقاجونت شاگردِ بقالی محل بود و منم دختر ته تقاری خونه جمشید آقا بزاز که خرید خونه با من بود...وقتی عاشقم شد هنوز اجباریشو نرفته بود ننه..تازه پشت لبش سبز شده بود.
اونموقع ها اجباری مثل الان نبود که صبح بری شب بیای...دو سال میبردنت یه گوشه ی جهنم و خبری ازت نبود تا تموم بشه
ازم خواست منتظرش بمونم
همچین بگی نگی منم عاشقش شده بودم
اما هر روز که میگذشت جوون تر میشدم و خوشگل تر و خواستگارام هم بیشتر
بابامم میگفت دختر مجرد اگه زیاد تو خونه بمونه شگون نداره و فرشته ها نمیان تو اون خونه و میخواست هر جور شده زودتر شوورم بده.
اونموقع ها هم مثل الان نبود که دختر بتونه بگه اینو نمیخوام اونو میخوام
-خب پس چیکار کردین؟
هیچی.روزی یه قاشق فلفل خوردم :)
شدم موجود عجیبی که خواستگار نداشت هیچی حتی مامانمم تو روم نگاه نمیکرد
وقتی حاج اسمال خدا بیامرز از اجباری برگشت با همون کهیرا رفتم دیدنش
اصلا انگار کهیرامو ندید و دیدم نه تنها کافورای اجباری عشق رو از سرش نپرونده بلکه آقا عاشق تر شده.فهمیدم ارزششو داشت این دهن سوختنهای هر روزه.
قضیه رو بهش گفتم و اونم خندید و اومد خواستگاریم.
آقا جونم که ترسیده بود رو دستش بمونم سریع صیغه محرمیت رو خوند و منم از فرداش دیگه فلفل نخوردم
آره دخترم.اگه واقعا دوستت داره کمکش کن بهت برسه
نمیگم بجنگی نه
جنگیدن کار مردونست
اما شمشیرش رو براش تیز کن
نزار فک کنه تنهاست و عقب نشینی کنه
مرد جماعت حامی میخواد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_فرزانه
سلام
دوست صمیمی صمیمی صمیمی خانوادگیمون بود ولی من نمیشناختمش
تو گلزار دیدمش...مراسم ختم مادربزرگم...
اشک میریختم دستمال نداشتم...
یه دستمال گرفت جلوم😂
بعدم تا دم در همراهیم کرد
بعدش کلی باهام صحبت کرد از این دنیا و خوبی هاشو و همه چیز
بعد از دو هفته بهم پیشنهاد داد....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#گفتمان_اعضا
🌸🍃🌸🍃🍃🍃
کانالتون محشره😍😍😍😍
دخترها من چند ماه پیش یه خواستگار پولدار داشتم و یه خواستگار نسبتا فقیر ولی باایمان...
من باایمان رو انتخاب کردم برخلاف نظر خانواده م😊 هیچوقت پشیمون نشدم چون مطمئنم باهم و ایمان به خدا به همه چیز میرسیم😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿