دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_زهرا
تو محله مادربزرگم اینا زندگی میکردن ولی من اصلا ندیده بودمش تو محله تا اینکه پدربزرگم فوت کرد و ما سه ماه خونه مادربزرگم موندیم و تو اون سه ماه چندباری دیدمش تا گذشت...
محرم شد و کسی از خانواده مادرم اینا مسجد نمیومدن جز مادربزرگ و دخترعمه مامانم(زهرا)که من باهاشون میرفتم مسجد هرشب...
هرشب موقع اوردن شام برای خانوما میدیدمش و سرسری ی نگاهی بش مینداختم ولی کاملا بی منظور😐چندبار ک سرمو یهویی میوردم بالا نگاش کنم میدیدم زیرچشمی حواسش بهم بوده و وقتی من نگاش میکنم روشو اونور میکنه ولی همیشه اخم داشت....
منم تو دلم هی میگفتم با خودش درگیره چیه فکر کردی نگات میکنم؟هه نخیر😐ولی نگا میکردم در واقع...
گذشت تا یه شب بعد از عاشورا مسجد خلوت شده بود و ما همچنان میرفتیم مسجد😑چون اون شب خلوت بود مردا میخواستن زود شامو بدن برن
آقای منم دید آخرین شبه تیر خلاصو بزنه😂(البته اینو ا خودم در اوردم خودش میگه آخرین شب بود خسه شده بودیم میخواسم زودتر پذیرایی کردن تموم شه برم استراحت کنم😂)یهویی یه سبد قاشق گرف دستش اومد تو ردیف ما پخش میکرد...
زهرا ی قاشق برام برداشت من حواسم نبود خودمم برا خودم قاشق برداشتم ینی دوتا قاشق جلوم بود زهرا بهم گف عه چرا دوتا قاشق داری
و اون چون هنوز ازمون دور نشده بود شنید زیر لب گف ده شو دیه اسا قاشق هم خانه بوره شه خنه 😂(ده شب بود حالا قاشق هم میخواد ببره خونش) یعنی تیکه انداخت به این که من هرشب میرفتم😒😑منم اصلاااا حواسم نبود ک تو جمع هستیم اداشو در اوردم گفتم گِگِگِ یهو دیدم چند نفر ک دورم هستن نگام کردم من در افق محو شدم😐😐
ساعت 1 همون شب منو دخترداییم ک 5سالش بود داشتیم از وسط محل رد میشدیم بریم خونه عمه مامانم منم داشتم ادای دختر داییمو در میوردم میخندیدم یهو دیدم رو دیوار قبرستون یه صورت هس که نور میزنه😰😰😰😰بلند گفتم هعییییی ک حرکت کرد منم که داشتم قشنگ پس میفتاددممممم
نگو آقای گوله نمکِ تیکه اندازِ نگا نکنِ بالای دیوار نشین (القابش تو حلقم😂)اون بالا نشسته بود گوشی به دست تو اون تاریکی😒😒خب نورگوشی میخورد ب صورتش ک صورتش معلوم بود پیراهنش هم مشکی بود تو تاریکی مشخص نبود
از کنارش غرغر کنااان ردشدم
همون شب بعد سه ماه اومدیم خونه خودمون ک دیدم آقا تو اینستا پی ام داد و گفت چ خبرته سکته کردم گفتم تو منو ترسوندی و... حرف زدیمو همچنان کل کل😒😐
ولی دوروز نشده خوب شدیمو بهم یهویی گفت خانومم میشی؟؟😁
و سکانس عاشقیمون شروع شدددد
هورااااا😂😂
دوستای خوبم دعا کنین زودتر به هم برسیم و برامون یه صلوات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_زندگی
میخوام یه تجربه رو به دوستان عزیزم بگم: دوستانی که میگن همسرمون بهمون محل نمیزاره و #محبت نمیکنه.🙆♀
من چندوقتی بود روحیم ضعیف شد و به ی دلایلی به خودم نمیرسیدم تااینکه متوجه شدم رفتار شوهرم باهام #تغییر کرده.
✅ حالا به خودم اومدم 😏و ب خودم میرسم. قبل اینک از سرکار بیاد #لباس مرتب تن میکنم. #ارایش میکنم و جوری که دوست داره #موهام ارایش میکنم که الحمداالله نتیجه گرفتم و توجهش مثل قبل شد.
شما هم امتحان کنید عزیزان.🙋♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#ایده_معنوی_اعضا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃
دوستای عزیز دوشنبه 3بهمن
اول رجب هست😍.ولادت امام محمد باقر(ع).
تو این ماه خیلی ولادت داریم.
ماه خوبیه برا چله برداشتن و حاجت روایی.
یعنی از اول رجب چله بردارید خوبه.
هرچله ای خواستین میتونید بردارید.
🌸چله یس
🌸چله سوره حشر
🌸چله سوره احزاب یا طه یا مریم (برای ازدواج خیلی خوبن)
🌸چله دعای نادعلی
و هر چله دیگه ای که بنا به حاجتتون مناسبه...
یه پیشنهاد😊
🌹 میتونید ختم فوق العاااااده مجرررب 14هزار ذکر
" یا جواد الائمه ادرکنی " بردارید
👈 از اول ماه رجب(روز دوشنبه3بهمن) تا چهارشنبه(12بهمن) که ولادت امام جواد (ع)👉
هست تموم کنید توی این ده روز.ان شاء الله روز ولادتشون بهترین عیدی رو براتون میدن.
میدونید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد (ع) خیلی کارگشاست.
🌺دقت کنید
مهم نیست روزی چند تا بگید فقط اون تعدادش مهمه که 14هزار تا بشه.سعی کنید کم و زیادش نکنید ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده بخونید.حتما حکمتی دارن.
ولی میتونید تقسیم کنید توی این ده روز ،روزی هزار و چهارصد تا بگید (یعنی روزی 14تسبیح)
تا روز ولادت امام جواد (ع) تموم بشه ختمتون.
هرکس توفیق خوندنشون رو داشت
برا منم دعا کنه لطفا.التماس دعا
این پیام رو نشر دهید شاید خیلی ها نمیدونن اول رجب کی هست.و این ختم رو شاید خیلی ها نمیدونن.
خییییلی حاجت میده و خودتونم بارها دیدید تو گروهها خیلی ها ازش حاجت گرفتن در حد معجزه!!!!
مریم صفری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃
#ادمین_نوشت
همچین جایی با یار😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست
❣❣❣❣❣❣❣
#ارتباط_با_خانواده_ي_همسر_جان
🔵يك #ملكه ي هميشگي باشيد
يك تابلوي #مثبت و ايده ال از خودتان تهيه كنيد ،در نظر بگيريد دوست داريد خانواده ي #همسر چه تصور هميشگي از شما داشته باشند .
مثلا
موهاي همواره سشوار شده و شيك
لباس هاي همواره شيك و تميز
چهره ي همواره بشاش
متين و ارام
و....
بسيار #آسان است. هر كدام ازين #ويژگي ها در شما وجود دارد سعي بر تقويت آن داشته باشيد و هر كدام وجود ندارد سعي كنيد اداي آن را در بياوريد .شك نكنيد بزودي همه ي اين ويژگي ها در شما #تثبيت ميشود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
باورم نمیشه که این بلاها رو به سرت آوردن،مهدی واقعابی غیرته.با هم رفتیم پیمان دوتا کیک وبستنی گرفت ،وبعدرفتیم خونه مینا.بابای مینا اومدجلودر وتعارف کردباپیمان رفتیم داخل.پیمان خیلی با بابای میناگرم گرفت.توماشین برای برگشت هم پیمان دوباره حرفی نزد.خونه که رسیدیم همه تو اتاق خودشون بودن .مرضیه خانم توآشپزخونه بود. ازمرضیه سراغ شوهرعمه روگرفتم ،که مرضیه گفت رفته بیرون.داشتم ازپله میرفتم بالاکه پیمان هم اومدگفت امشب که بابابرگرده به خیر بگذره،برم ببینم مامانم چکارمیکنه.رفتم تواتاقم داشتم نمازمیخوندم که مرضیه همه رو صداکردبرای شام.رفتم پایین همه پشت میزنشسته بودن به جز شوهرعمه.عمه باز عصبی بود وزود رفت تو اتاقش.بقیه هم یکی یکی رفتن تواتاق.نیم ساعت تواتاق موندم .دلم شورعمه زد.بلندشدم رفتم ،رو پله هابودم که پریسا صدام کردوگفت کجا میری؟گفتم اتاق عمه.گفت پس بالشت بردار منم میام تاباهم بریم.باحرف زدندما،پویان وپیمان هم فهمیدن وگفتن ماهم میایم.همه باهم رفتیم اتاق عمه.پویان خیلی شوخی ومسخره میکردوعمه میخندید.بعدیکساعت عمه گفت دیگه بریدبخوابید،پریساگفت من وسمیرا امشب اینجا میخابیم.پویان سریع رفت بیرون وبادوتابالشت وپتواومدوگفت من باپیمان هم اینجا میخوابیم ،امشب همه دور هم بخوابیم.عمه چیزی نگفت به ساعت نگاه میکردوغم تو چهرش بود.چراغ رو خاموش کردیم ولی پویان هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و شوهرعمه اومد داخل و چراغ رو روشن کرد .یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین.سریع بریدکه میخام پیش زنم بخوابم.پویان بلندشدورفت بیرون وماهم پشت سرش رفتیم بالا.دوروزبعدتوذآشپزخونه بودم که پویان اومدکنارم ایستادوگفت میتونی عصرباهام بیای بیرون کارت دارم.گفتم چکارم داری گفت توبیابهت میگم.گفتم باشه میام.ساعت پنج آماده شدم ورفتم پایین.پویان توماشین منتظرم بود.رفتم وسوارشدیم ورفتیم.چندتاخیابون ردشدیم.پویان ساکت بودوحرفی نمیزد.گفتم چراساکتی،مگه کارم نداشتی.چند دقیقه بعد کنار یک کافه نگه داشت .رفتیم داخل،گفتم : حالا چکارم داری که آوردیم اینجا ؟یکم خودش رو تکون دادوگفت ،همیشه آرزو داشتم خلبان بشم ولی بابام نمیزاشت،حتی رشته دانشگاه هم بابام برام انتخاب کرد.ولی چندماه پیش رفتم برای دانشگاه خلبانی اسم نوشتم وقبول شدم وماه دیگه هم کلاسام شروع میشه.ولی اگه بابام ومامانم ویاپیمان بفهمه غوغا بپا میکنن.میخوام وقتی بهشون میگم تو ازم طرفداری کنی.گفتم چرابه پیمان نگفتی،گفت اون از بابا بدتره اگه بفهمه عصبی میشه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
داستان یک زندگی 🍃👇
بعدِ سالها انتظار با عشق ازدواج کردیم..
خوشبخت بودیم
اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم
چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه و..🌱🌸
همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه..
بعدن..
الان باید خونه بخریم.
باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم..
بالاخره
موفق شدیم خونه رو خریدم.
از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم..
گوشت و مرغ توخونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم...
با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه٬
غذاش مقوی باشه و..
خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز دغدغه چیزی رو داشتیم ...
خونه بزرگ تر_ماشین بهتر_مبل زیباتر_خرج دانشگاه_عروسی جهیزیه و...
روزها گذشت وما پیر شدیم..
ما موندیم و یه خونه بزرگ/
یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه/
بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن...........
ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم...پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم...
یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم...
یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم...
یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم...
یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم
( حال همو نپرسیدیم...
یادمون اومد چقدر دوستت دارم بود که باید هر روزبه هم میگفتیم اما نگفتیم....
یادمون اومد عکسای دونفرمون رو هم نگرفتیم .........
از این زندگی ما فقط یادگرفتیم داشتن خونه و ماشینش رو..
هیچکدوم نمیخوایم خوشبخت باشیم٬
درسته ریخت و پاش و ولخرجی خوب نیست اما اینجوری هم نه دیگه...
1_ازالان کافه های زندگیتون رو برین فردا دیره .
2_با همسرتون شام برین رستوران.
3_لباسای قشنگتون رو براهم بپوشین.
4_تولدها رو فقط با یه کیک یا شاخه گل بگیرین٬
باورکنید کافیه
و
قشنگ تر از کادوهای گرون قیمته...
5_سالگرد ازدواجتون رو شام برین بیرون
یاداخل منزل بخوبی برگزارش کنید-
نذارین اون روز فراموش بشه...
6_هر روز بگین که همو دوس دارین..
7_گاهی فقط با یه شاخه گل یا یه روسری همسرتون رو سورپرایز کنید...
8_عکسای دونفره زیادی رو بگیرین شاید همیشه اون یکی نبود..
باهمین چند تا مورد‚ زندگی قشنگ میشه وقت زیادی نمیخواد هزینه زیادی هم نمیخواد...ماهی یه بار به کافه برین مطمئن باشید با پولش پادشاه نمیشین...
گاهی شام رو باهمسرتون به رستوران برین مطمئن باشین با سالی سه چهار بار رستوران رفتن نمیتونین خونه بخرین....
تولد فقط سالی یک بارِ.....سالگرد ازدواجتونم همین طور..
برگزارش کنین ساده ولی برگزار بشه....
ما فقط یک بار به دنیا میایم و یک بار زندگی میکنیم...شادی و لبخندرو به شریک زندگیمون هدیه کنیم و هر روز به خدانزدیکتر بشیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#سوال_اعضا...
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
سلام
من 16 سالمه
برام خواستگار میاد
و وقتی که نمیشه خیلی احساس افسردگی میکنم و دلم میگیره و با خودم کلنجار میرم که من چه عیبی دارم
که در اصل نه از لحاض قیافه چیزی کم دارم نه از لحاض اخلاقی
ولی خیلی اعتماد به نفسم پایینه
بنظرتون چیکار کنم خیلی بده😥😓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿