#ایده_معنوی_اعضا
🌸🍃🍃🍃🍃🍃
دوستای عزیز دوشنبه 3بهمن
اول رجب هست😍.ولادت امام محمد باقر(ع).
تو این ماه خیلی ولادت داریم.
ماه خوبیه برا چله برداشتن و حاجت روایی.
یعنی از اول رجب چله بردارید خوبه.
هرچله ای خواستین میتونید بردارید.
🌸چله یس
🌸چله سوره حشر
🌸چله سوره احزاب یا طه یا مریم (برای ازدواج خیلی خوبن)
🌸چله دعای نادعلی
و هر چله دیگه ای که بنا به حاجتتون مناسبه...
یه پیشنهاد😊
🌹 میتونید ختم فوق العاااااده مجرررب 14هزار ذکر
" یا جواد الائمه ادرکنی " بردارید
👈 از اول ماه رجب(روز دوشنبه3بهمن) تا چهارشنبه(12بهمن) که ولادت امام جواد (ع)👉
هست تموم کنید توی این ده روز.ان شاء الله روز ولادتشون بهترین عیدی رو براتون میدن.
میدونید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد (ع) خیلی کارگشاست.
🌺دقت کنید
مهم نیست روزی چند تا بگید فقط اون تعدادش مهمه که 14هزار تا بشه.سعی کنید کم و زیادش نکنید ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده بخونید.حتما حکمتی دارن.
ولی میتونید تقسیم کنید توی این ده روز ،روزی هزار و چهارصد تا بگید (یعنی روزی 14تسبیح)
تا روز ولادت امام جواد (ع) تموم بشه ختمتون.
هرکس توفیق خوندنشون رو داشت
برا منم دعا کنه لطفا.التماس دعا
این پیام رو نشر دهید شاید خیلی ها نمیدونن اول رجب کی هست.و این ختم رو شاید خیلی ها نمیدونن.
خییییلی حاجت میده و خودتونم بارها دیدید تو گروهها خیلی ها ازش حاجت گرفتن در حد معجزه!!!!
مریم صفری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🍃
#ادمین_نوشت
همچین جایی با یار😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست
❣❣❣❣❣❣❣
#ارتباط_با_خانواده_ي_همسر_جان
🔵يك #ملكه ي هميشگي باشيد
يك تابلوي #مثبت و ايده ال از خودتان تهيه كنيد ،در نظر بگيريد دوست داريد خانواده ي #همسر چه تصور هميشگي از شما داشته باشند .
مثلا
موهاي همواره سشوار شده و شيك
لباس هاي همواره شيك و تميز
چهره ي همواره بشاش
متين و ارام
و....
بسيار #آسان است. هر كدام ازين #ويژگي ها در شما وجود دارد سعي بر تقويت آن داشته باشيد و هر كدام وجود ندارد سعي كنيد اداي آن را در بياوريد .شك نكنيد بزودي همه ي اين ويژگي ها در شما #تثبيت ميشود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
باورم نمیشه که این بلاها رو به سرت آوردن،مهدی واقعابی غیرته.با هم رفتیم پیمان دوتا کیک وبستنی گرفت ،وبعدرفتیم خونه مینا.بابای مینا اومدجلودر وتعارف کردباپیمان رفتیم داخل.پیمان خیلی با بابای میناگرم گرفت.توماشین برای برگشت هم پیمان دوباره حرفی نزد.خونه که رسیدیم همه تو اتاق خودشون بودن .مرضیه خانم توآشپزخونه بود. ازمرضیه سراغ شوهرعمه روگرفتم ،که مرضیه گفت رفته بیرون.داشتم ازپله میرفتم بالاکه پیمان هم اومدگفت امشب که بابابرگرده به خیر بگذره،برم ببینم مامانم چکارمیکنه.رفتم تواتاقم داشتم نمازمیخوندم که مرضیه همه رو صداکردبرای شام.رفتم پایین همه پشت میزنشسته بودن به جز شوهرعمه.عمه باز عصبی بود وزود رفت تو اتاقش.بقیه هم یکی یکی رفتن تواتاق.نیم ساعت تواتاق موندم .دلم شورعمه زد.بلندشدم رفتم ،رو پله هابودم که پریسا صدام کردوگفت کجا میری؟گفتم اتاق عمه.گفت پس بالشت بردار منم میام تاباهم بریم.باحرف زدندما،پویان وپیمان هم فهمیدن وگفتن ماهم میایم.همه باهم رفتیم اتاق عمه.پویان خیلی شوخی ومسخره میکردوعمه میخندید.بعدیکساعت عمه گفت دیگه بریدبخوابید،پریساگفت من وسمیرا امشب اینجا میخابیم.پویان سریع رفت بیرون وبادوتابالشت وپتواومدوگفت من باپیمان هم اینجا میخوابیم ،امشب همه دور هم بخوابیم.عمه چیزی نگفت به ساعت نگاه میکردوغم تو چهرش بود.چراغ رو خاموش کردیم ولی پویان هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و شوهرعمه اومد داخل و چراغ رو روشن کرد .یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین.سریع بریدکه میخام پیش زنم بخوابم.پویان بلندشدورفت بیرون وماهم پشت سرش رفتیم بالا.دوروزبعدتوذآشپزخونه بودم که پویان اومدکنارم ایستادوگفت میتونی عصرباهام بیای بیرون کارت دارم.گفتم چکارم داری گفت توبیابهت میگم.گفتم باشه میام.ساعت پنج آماده شدم ورفتم پایین.پویان توماشین منتظرم بود.رفتم وسوارشدیم ورفتیم.چندتاخیابون ردشدیم.پویان ساکت بودوحرفی نمیزد.گفتم چراساکتی،مگه کارم نداشتی.چند دقیقه بعد کنار یک کافه نگه داشت .رفتیم داخل،گفتم : حالا چکارم داری که آوردیم اینجا ؟یکم خودش رو تکون دادوگفت ،همیشه آرزو داشتم خلبان بشم ولی بابام نمیزاشت،حتی رشته دانشگاه هم بابام برام انتخاب کرد.ولی چندماه پیش رفتم برای دانشگاه خلبانی اسم نوشتم وقبول شدم وماه دیگه هم کلاسام شروع میشه.ولی اگه بابام ومامانم ویاپیمان بفهمه غوغا بپا میکنن.میخوام وقتی بهشون میگم تو ازم طرفداری کنی.گفتم چرابه پیمان نگفتی،گفت اون از بابا بدتره اگه بفهمه عصبی میشه.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
داستان یک زندگی 🍃👇
بعدِ سالها انتظار با عشق ازدواج کردیم..
خوشبخت بودیم
اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم
چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه و..🌱🌸
همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه..
بعدن..
الان باید خونه بخریم.
باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم..
بالاخره
موفق شدیم خونه رو خریدم.
از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم..
گوشت و مرغ توخونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم...
با اومدن بچه به فکر این بودیم که بچمون لباساش خوب باشه٬
غذاش مقوی باشه و..
خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز دغدغه چیزی رو داشتیم ...
خونه بزرگ تر_ماشین بهتر_مبل زیباتر_خرج دانشگاه_عروسی جهیزیه و...
روزها گذشت وما پیر شدیم..
ما موندیم و یه خونه بزرگ/
یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه/
بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن...........
ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم...پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم...
یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم...
یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم...
یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم...
یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم
( حال همو نپرسیدیم...
یادمون اومد چقدر دوستت دارم بود که باید هر روزبه هم میگفتیم اما نگفتیم....
یادمون اومد عکسای دونفرمون رو هم نگرفتیم .........
از این زندگی ما فقط یادگرفتیم داشتن خونه و ماشینش رو..
هیچکدوم نمیخوایم خوشبخت باشیم٬
درسته ریخت و پاش و ولخرجی خوب نیست اما اینجوری هم نه دیگه...
1_ازالان کافه های زندگیتون رو برین فردا دیره .
2_با همسرتون شام برین رستوران.
3_لباسای قشنگتون رو براهم بپوشین.
4_تولدها رو فقط با یه کیک یا شاخه گل بگیرین٬
باورکنید کافیه
و
قشنگ تر از کادوهای گرون قیمته...
5_سالگرد ازدواجتون رو شام برین بیرون
یاداخل منزل بخوبی برگزارش کنید-
نذارین اون روز فراموش بشه...
6_هر روز بگین که همو دوس دارین..
7_گاهی فقط با یه شاخه گل یا یه روسری همسرتون رو سورپرایز کنید...
8_عکسای دونفره زیادی رو بگیرین شاید همیشه اون یکی نبود..
باهمین چند تا مورد‚ زندگی قشنگ میشه وقت زیادی نمیخواد هزینه زیادی هم نمیخواد...ماهی یه بار به کافه برین مطمئن باشید با پولش پادشاه نمیشین...
گاهی شام رو باهمسرتون به رستوران برین مطمئن باشین با سالی سه چهار بار رستوران رفتن نمیتونین خونه بخرین....
تولد فقط سالی یک بارِ.....سالگرد ازدواجتونم همین طور..
برگزارش کنین ساده ولی برگزار بشه....
ما فقط یک بار به دنیا میایم و یک بار زندگی میکنیم...شادی و لبخندرو به شریک زندگیمون هدیه کنیم و هر روز به خدانزدیکتر بشیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#سوال_اعضا...
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
سلام
من 16 سالمه
برام خواستگار میاد
و وقتی که نمیشه خیلی احساس افسردگی میکنم و دلم میگیره و با خودم کلنجار میرم که من چه عیبی دارم
که در اصل نه از لحاض قیافه چیزی کم دارم نه از لحاض اخلاقی
ولی خیلی اعتماد به نفسم پایینه
بنظرتون چیکار کنم خیلی بده😥😓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_لعیا
سلام عزیزم من تازه عضو کانال عالیت شدم دیدم خیلیا داستانشون رو گفتن منم خواستم بگم
داستان عشق من و پسر عموم از مال بچگی بود یعنی من از وقتی که به دنیا اومدم ور دل اون بودم هفت سال ازم بزرگتر بود...
ولی همیشه هر جا میرفت منم دنبالش بودم هر کاری میکرد منم انجام میدادم میخواست دوچرخهش رو درست کنه میومدم خیر سرم کمک کنم ولی کلی خرابکاری میکردم یا تو غذاش بعضی وقتا فلفل میریختم و خلاصه کلی اذیتش کردم اونم گهگاهی تلافی میکرد ولی همیشه پشتم بود...
اون موقع که چیزی از عشق سرمون نمیشد ولی بزرگتر که شدیم دیگه کمکم بینمون فاصله افتاد و خبری از اون شیطنتهای بچگانه نبود...
اما دوستیمون سر جاش بود مثلاً بعضی وقتا اون میومد دم مدرسهم دنبالم یا نمیذاشت کسی از بچههای فامیل اذیتم کنه ....
بعدش اون برای درسش رفت خارج و من تنها موندم تو این مدت خیلی به حسم نسبت بهش فکر کردم راستش هیچوقت اون رو به چشم عشق نگاه نمیکردم بیشتر برام یه دوست و حامی یا شاید هم برادر میموند که همیشه پشتم بود و از بچگی همبازیم ولی وقتی برگشت و بعدش با من مثل بچههایی که تازه دارن بزرگ میشن و میفهمن تو دنیا چخبره رفتار کرد فهمیدم عاشقشم....
دیگه از حسم مطمئن بودم دیگه بچه نبودم نوزده سالم بود میفهمیدم عشق چیه ولی متأسفانه برخلاف تصور خیلی از اقوام و فامیل که فکر میکردن با اون بچگی که ما داشتیم و هی ور دل هم بودیم قراره در آینده هم مال هم بشیم، اینطور نشد...
اون به اصرار مادرش قرار بود با دخترخالش ازدواج کنه اون مدت من خیلی غمگین بودم هی تو خودم بودم همه فهمیده بودن یه چیزیم هست و خب شاید حدسهایی هم زده بودن چون اون مدت آرمان اصلاً سمتم پیداش نمیشد شاید میخواست با دیدنش حالم بدتر نشه... نمیدونم...
روز عقدش با دخترخالش دیگه طاقتم تموم شده بود مطمئن بودم که نمیتونم کسی که تموم عمرم رو در کنارش گذروندم و الان دیوونهوار عاشقشم رو با کس دیگهای ببینم روز عقدشون من خودکشی کردم....
البته زود رسوندنم به بیمارستان و اتفاقی نیوفتاد فقط عقد اونا کنسل شد و بعد یهو تصمیم گرفتن ازدواج نکنن و رابطهشون تموم شد...
بعد یه مدت عمو اینا اومدن خواستگاری من اون مدت خیلی خوشحال بودم و الکی برای خودم رویابافی میکردم صیغه محرمیت خوندن و قرار شد یه مدت نامزد بمونیم بعد عقد کنیم خب محرم بودیم... اصرار کرد... رابطه ج..ن..سی برقرار کردیم خب راستش پشیمونم نکرد چون اون مدت واقعاً رفتارش باهام عالی بود و همیشه حرفهای عاشقونه میزد..
یه دفعه دوستم و شوهرش اومدن خونهمون دوستم باردار بود منم که عاشق بچهم دلم بچه میخواست😂😂انقدر اصرار کردم که رفتیم و عقد کردیم حالا بماند اون روز تو چه ترافیکی گیر کرده بودیم و چقدر دیر رسیدیم و چه مکافاتی شد😂😂🤦♀..
تا حدوداً یه هفتهای همه چیز خوب بود تو اون مدت بیشتر هم به شخصیتش پی بردم اهل مطالعه و کتاب بود بیشتر اون درک میکرد تو دعواها بیشتر اون برای حل موضوع پیشقدم میشد تا اینکه یه دفعه که رفتیم مهمونی دخترخالش هم اونجا بود و هی دور و برش میپلکید منم حرصم گرفته بود از توجه آرمان بهش هم خیلی ناراحت شده بودم ..
رفتم تو اتاق تا آخر مهمونی هم بیرون نیومدم اون شب بدجور دعوامون شد گفتم برو پیش همون دخترخالت زد تو گوشم بعدش هم معذرتخواهی نکرد...
چند روز بعدش فهمیدم حاملهم اونم دوقلو خیلی خوشحال بودم ولی آرمان گذاشت رفت خارج برای کارای شرکتش منم حالم خیلی بد بود هی بهم سرم وصل میکردن تو اون دوران سخت کنارم نبود تنهام گذاشت یه پیام هم نمیداد وقتی برگشت دیدم وسایلش تو خونه نیست و کلی ماجرا پیش اومد که حالا بگم سرتون حسابی درمیاد...
بچههام سقط شدن.. بعدم فهمیدم دلش پیش یکی دیگهست و طلاق گرفتیم... اون آخراش تهدیدم میکرد میگفت تو نمیتونی از من طلاق بگیری تو همونی هستی که اون دفعه که تصادف کردم میخواست قلبش رو بهم اهدا کنه تو هیچی نیستی و کل فامیل رو حرف من حرف نمیزنن و اینا.... ولی تهش طلاق گرفتیم دیگه...
منم دیگه سعی میکنم خودم رو با کار و دوستام سرگرم کنم ولی دست خودم نیست...
همیشه بهش فکر میکردم هر چیزی میبینم یاد اون پستفطرت میوفتم
خلاصه اینجوری..
اینم داستان من بود و آخرش فهمیدم که آدم رو هیچوقت نباید از رو ظاهر یا حتیٰ باطنی که بهت نشون میدن قضاوت کرد بعضی آدمها ظاهرشون با باطنشون فرق داره مثلاً خیلی مغرور جلوه میکنن ولی در حقیقت خیلیم مهربونن و فقط کافیه بیشتر بشناسیشون یا برعکس... و بعضی آدمها هم هستن که ظاهر و باطنی رو بهت نشون میدن که خودشون میخوان ببینی و همش نقشه و بعد یهو جوری با شخصیت واقعیشون سورپرایزت میکنن که نفهمی از کجا خوردی..!
فقط میدونم دیگه نمیتونم به هیچ بنی بشری اعتماد کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿