eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین: ❣❣❣ درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و.... اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
باورم نمیشه که این بلاها رو به سرت آوردن،مهدی واقعابی غیرته.با هم رفتیم پیمان دوتا کیک وبستنی گرفت ،وبعدرفتیم خونه مینا.بابای مینا اومدجلودر وتعارف کردباپیمان رفتیم داخل.پیمان خیلی با بابای میناگرم گرفت.توماشین برای برگشت هم پیمان دوباره حرفی نزد.خونه که رسیدیم همه تو اتاق خودشون بودن .مرضیه خانم توآشپزخونه بود. ازمرضیه سراغ شوهرعمه روگرفتم ،که مرضیه گفت رفته بیرون.داشتم ازپله میرفتم بالاکه پیمان هم اومدگفت امشب که بابابرگرده به خیر بگذره،برم ببینم مامانم چکارمیکنه.رفتم تواتاقم داشتم نمازمیخوندم که مرضیه همه رو صداکردبرای شام.رفتم پایین همه پشت میزنشسته بودن به جز شوهرعمه.عمه باز عصبی بود وزود رفت تو اتاقش.بقیه هم یکی یکی رفتن تواتاق.نیم ساعت تواتاق موندم .دلم شورعمه زد.بلندشدم رفتم ،رو پله هابودم که پریسا صدام کردوگفت کجا میری؟گفتم اتاق عمه.گفت پس بالشت بردار منم میام تاباهم بریم.باحرف زدندما،پویان وپیمان هم فهمیدن وگفتن ماهم میایم.همه باهم رفتیم اتاق عمه.پویان خیلی شوخی ومسخره میکردوعمه میخندید.بعدیکساعت عمه گفت دیگه بریدبخوابید،پریساگفت من وسمیرا امشب اینجا میخابیم.پویان سریع رفت بیرون وبادوتابالشت وپتواومدوگفت من باپیمان هم اینجا میخوابیم ،امشب همه دور هم بخوابیم.عمه چیزی نگفت به ساعت نگاه میکردوغم تو چهرش بود.چراغ رو خاموش کردیم ولی پویان هنوز حرف می زد که یک دفعه در باز شد و شوهرعمه اومد داخل و چراغ رو روشن کرد .یک نگاهی به ما کرد و با تعجب گفت : کی به شماها گفته پیش زن من بخوابین.سریع بریدکه میخام پیش زنم بخوابم.پویان بلندشدورفت بیرون وماهم پشت سرش رفتیم بالا.دوروزبعدتوذآشپزخونه بودم که پویان اومدکنارم ایستادوگفت میتونی عصرباهام بیای بیرون کارت دارم.گفتم چکارم داری گفت توبیابهت میگم.گفتم باشه میام.ساعت پنج آماده شدم ورفتم پایین.پویان توماشین منتظرم بود.رفتم وسوارشدیم ورفتیم.چندتاخیابون ردشدیم.پویان ساکت بودوحرفی نمیزد.گفتم چراساکتی،مگه کارم نداشتی.چند دقیقه بعد کنار یک کافه نگه داشت .رفتیم داخل،گفتم : حالا چکارم داری که آوردیم اینجا ؟یکم خودش رو تکون دادوگفت ،همیشه آرزو داشتم خلبان بشم ولی بابام نمیزاشت،حتی رشته دانشگاه هم بابام برام انتخاب کرد.ولی چندماه پیش رفتم برای دانشگاه خلبانی اسم نوشتم وقبول شدم وماه دیگه هم کلاسام شروع میشه.ولی اگه بابام ومامانم ویاپیمان بفهمه غوغا بپا میکنن.میخوام وقتی بهشون میگم تو ازم طرفداری کنی.گفتم چرابه پیمان نگفتی،گفت اون از بابا بدتره اگه بفهمه عصبی میشه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
داستان یک زندگی 🍃👇
دنیای بانوان❤️
داستان یک زندگی 🍃👇
بعدِ سالها انتظار با عشق ازدواج کردیم.. خوشبخت بودیم اما هیچوقت نتونستیم از کنار هم بودن لذت ببریم چون باید پولامون رو پس انداز میکردیم واسه خرید خونه و..🌱🌸 همیشه هر چیزی رو که دوست داشتیم میگفتیم الان نه.. بعدن.. الان باید خونه بخریم. باهزارسختی و کُلی صرفه جویی کردن پولامون رو پس انداز کردیم.. بالاخره موفق شدیم خونه رو خریدم. از فردای اون روز به فکر این بودیم لوازم خونمون رو جدید کنیم.. گوشت و مرغ توخونه همیشه باشه میوه های چند رنگ داشته باشیم... با اومدن بچه به فکر این بودیم که  بچمون لباساش خوب باشه٬ غذاش مقوی باشه و.. خلاصه تا وقتی بچه هامون سرو سامون گرفتن هر روز‌ دغدغه چیزی رو داشتیم ... خونه بزرگ تر_ماشین بهتر_مبل زیباتر_خرج دانشگاه_عروسی جهیزیه و... روزها گذشت وما پیر شدیم.. ما موندیم و یه خونه بزرگ/ یه ماشین پارک شده توی پارکینگ که استفاده نمیشه/ بچه هایی که درگیر زندگی خودشونن........... ما پیر شدیم و از زندگی لذت نبردیم...پیر شدیمو یادمون افتاد هنوز اون کافه که قرار بود اولین سالگرد عروسیمون بریم نرفتیم... یادمون افتاد اون شام رویایی دونفره رو نخوردیم... یادمون اومد هیچ سالگرد ازدواجی رو نگرفتیم... یادمون اومد چقدر زود تولد هم دیگر رو فراموش کردیم... یادمون اومد پشت تلفن فقط لیست خرید رو گفتیم ( حال همو نپرسیدیم... یادمون اومد چقدر دوستت دارم بود که باید هر روزبه هم  میگفتیم اما نگفتیم.... یادمون اومد عکسای دونفرمون رو هم نگرفتیم ......... از این زندگی ما فقط یادگرفتیم داشتن خونه و ماشینش رو.. هیچکدوم نمیخوایم خوشبخت باشیم٬ درسته ریخت و پاش و ولخرجی خوب نیست اما اینجوری هم نه دیگه... 1_ازالان کافه های زندگیتون رو برین فردا دیره . 2_با همسرتون شام برین رستوران. 3_لباسای قشنگتون رو براهم بپوشین. 4_تولدها رو فقط با یه کیک یا شاخه گل بگیرین٬ باورکنید کافیه و قشنگ تر از کادوهای گرون قیمته... 5_سالگرد ازدواجتون رو شام برین بیرون یاداخل منزل بخوبی برگزارش کنید- نذارین اون روز فراموش بشه... 6_هر روز بگین که همو دوس دارین.. 7_گاهی فقط با یه شاخه گل یا یه روسری همسرتون رو سورپرایز کنید... 8_عکسای دونفره زیادی رو بگیرین شاید همیشه اون یکی نبود.. باهمین چند تا مورد‚ زندگی قشنگ میشه وقت زیادی نمیخواد هزینه زیادی هم نمیخواد...ماهی یه بار به کافه برین مطمئن باشید با پولش پادشاه نمیشین... گاهی شام رو باهمسرتون به رستوران برین مطمئن باشین با سالی سه چهار بار  رستوران رفتن نمیتونین خونه بخرین.... تولد فقط سالی یک بارِ.....سالگرد ازدواجتونم همین طور.. برگزارش کنین ساده ولی برگزار بشه.... ما فقط یک بار به دنیا میایم و یک بار زندگی میکنیم...شادی و لبخندرو به شریک زندگیمون  هدیه کنیم و هر روز به خدانزدیکتر بشیم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
... 🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃 سلام من 16 سالمه برام خواستگار میاد و وقتی که نمیشه خیلی احساس افسردگی میکنم و دلم میگیره و با خودم کلنجار میرم که من چه عیبی دارم که در اصل نه از لحاض قیافه چیزی کم دارم نه از لحاض اخلاقی ولی خیلی اعتماد به نفسم پایینه بنظرتون چیکار کنم خیلی بده😥😓 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_لعیا
سلام عزیزم من تازه عضو کانال عالیت شدم دیدم خیلیا داستان‌شون رو گفتن منم خواستم بگم داستان عشق من و پسر عموم از مال بچگی بود یعنی من از وقتی که به دنیا اومدم ور دل اون بودم هفت سال ازم بزرگتر بود... ولی همیشه هر جا می‌رفت منم دنبالش بودم هر کاری می‌کرد منم انجام می‌دادم می‌خواست دوچرخه‌ش رو درست کنه میومدم خیر سرم کمک کنم ولی کلی خرابکاری می‌کردم یا تو غذاش بعضی وقتا فلفل می‌ریختم و خلاصه کلی اذیتش کردم اونم گه‌گاهی تلافی می‌کرد ولی همیشه پشتم بود... اون موقع که چیزی از عشق سرمون نمی‌شد ولی بزرگتر که شدیم دیگه کم‌کم بین‌مون فاصله افتاد و خبری از اون شیطنت‌های بچگانه نبود... اما دوستی‌مون سر جاش بود مثلاً بعضی وقتا اون میومد دم مدرسه‌م دنبالم یا نمی‌ذاشت کسی از بچه‌های فامیل اذیتم کنه .... بعدش اون برای درسش رفت خارج و من تنها موندم تو این مدت خیلی به حسم نسبت بهش فکر کردم راستش هیچ‌وقت اون رو به چشم عشق نگاه نمی‌کردم بیشتر برام یه دوست و حامی یا شاید هم برادر می‌موند که همیشه پشتم بود و از بچگی همبازیم ولی وقتی برگشت و بعدش با من مثل بچه‌هایی که تازه دارن بزرگ می‌شن و می‌فهمن تو دنیا چخبره رفتار کرد فهمیدم عاشقشم.... دیگه از حسم مطمئن بودم دیگه بچه نبودم نوزده سالم بود می‌فهمیدم عشق چیه ولی متأسفانه برخلاف تصور خیلی از اقوام و فامیل که فکر می‌کردن با اون بچگی که ما داشتیم و هی ور دل هم بودیم قراره در آینده هم مال هم بشیم، این‌طور نشد... اون به اصرار مادرش قرار بود با دخترخالش ازدواج کنه اون مدت من خیلی غمگین بودم هی تو خودم بودم همه فهمیده بودن یه چیزیم هست و خب شاید حدس‌هایی هم زده بودن چون اون مدت آرمان اصلاً سمتم پیداش نمی‌شد شاید می‌خواست با دیدنش حالم بدتر نشه... نمی‌دونم... روز عقدش با دخترخالش دیگه طاقتم تموم شده بود مطمئن بودم که نمی‌تونم کسی که تموم عمرم رو در کنارش گذروندم و الان دیوونه‌وار عاشقشم رو با کس دیگه‌ای ببینم روز عقدشون من خودکشی کردم.... البته زود رسوندنم به بیمارستان و اتفاقی نیوفتاد فقط عقد اونا کنسل شد و بعد یهو تصمیم گرفتن ازدواج نکنن و رابطه‌شون تموم شد... بعد یه مدت عمو اینا اومدن خواستگاری من اون مدت خیلی خوشحال بودم و الکی برای خودم رویابافی می‌کردم صیغه محرمیت خوندن و قرار شد یه مدت نامزد بمونیم بعد عقد کنیم خب محرم بودیم... اصرار کرد... رابطه ج..ن..سی برقرار کردیم خب راستش پشیمونم نکرد چون اون مدت واقعاً رفتارش باهام عالی بود و همیشه حرف‌های عاشقونه می‌زد.. یه دفعه دوستم و شوهرش اومدن خونه‌مون دوستم باردار بود منم که عاشق بچه‌م دلم بچه می‌خواست😂😂انقدر اصرار کردم که رفتیم و عقد کردیم حالا بماند اون روز تو چه ترافیکی گیر کرده بودیم و چقدر دیر رسیدیم و چه مکافاتی شد😂😂🤦‍♀.. تا حدوداً یه هفته‌ای همه چیز خوب بود تو اون مدت بیشتر هم به شخصیتش پی بردم اهل مطالعه و کتاب بود بیشتر اون درک می‌کرد تو دعواها بیشتر اون برای حل موضوع پیش‌قدم می‌شد تا این‌که یه دفعه که رفتیم مهمونی دخترخالش هم اونجا بود و هی دور و برش می‌پلکید منم حرصم گرفته بود از توجه آرمان بهش هم خیلی ناراحت شده بودم .. رفتم تو اتاق تا آخر مهمونی هم بیرون نیومدم اون شب بدجور دعوامون شد گفتم برو پیش همون دخترخالت زد تو گوشم بعدش هم معذرت‌خواهی نکرد... چند روز بعدش فهمیدم حامله‌م اونم دوقلو خیلی خوشحال بودم ولی آرمان گذاشت رفت خارج برای کارای شرکتش منم حالم خیلی بد بود هی بهم سرم وصل می‌کردن تو اون دوران سخت کنارم نبود تنهام گذاشت یه پیام هم نمی‌داد وقتی برگشت دیدم وسایلش تو خونه نیست و کلی ماجرا پیش اومد که حالا بگم سرتون حسابی درمیاد... بچه‌هام سقط شدن.. بعدم فهمیدم دلش پیش یکی دیگه‌ست و طلاق گرفتیم... اون آخراش تهدیدم می‌کرد می‌گفت تو نمی‌تونی از من طلاق بگیری تو همونی هستی که اون دفعه که تصادف کردم می‌خواست قلبش رو بهم اهدا کنه تو هیچی نیستی و کل فامیل رو حرف من حرف نمی‌زنن و اینا.... ولی تهش طلاق گرفتیم دیگه... منم دیگه سعی می‌کنم خودم رو با کار و دوستام سرگرم کنم ولی دست خودم نیست... همیشه بهش فکر می‌کردم هر چیزی می‌بینم یاد اون پست‌فطرت میوفتم خلاصه اینجوری.. اینم داستان من بود و آخرش فهمیدم که آدم رو هیچ‌وقت نباید از رو ظاهر یا حتیٰ باطنی که بهت نشون می‌دن قضاوت کرد بعضی آدم‌ها ظاهرشون با باطن‌شون فرق داره مثلاً خیلی مغرور جلوه می‌کنن ولی در حقیقت خیلیم مهربونن و فقط کافیه بیشتر بشناسی‌شون یا برعکس... و بعضی‌ آدم‌ها هم هستن که ظاهر و باطنی رو بهت نشون می‌دن که خودشون می‌خوان ببینی و همش نقشه و بعد یهو جوری با شخصیت واقعی‌شون سورپرایزت می‌کنن که نفهمی از کجا خوردی..! فقط می‌دونم دیگه نمی‌تونم به هیچ بنی بشری اعتماد کنم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
آموزنده 🍃🌸 🤔شوهرش از شوهر من بهتر است پسرش از پسر من باهوش تر است خانه اش از خانه من بهتر است 🌷خداوند می فرماید: ☘وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى‌ ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى‌ «طه/131» 🌼و هرگز به متاعى كه ما به گروهى از آنها داده‌ايم، چشم مدوز كه (اين) شكوفه و جلوه‌ى زندگى دنياست (و ما مى‌خواهيم) تا آنها را در آن بيازمائيم و (به يقين) روزىِ پروردگارت بهتر و پايدارتر است. 👌حسد بی ادبی به خداست خودت را با چشم و هم چشمی خسته نکن 🌷چون هر اندازه که چشم هایت فراتر رود، دلت تنگ تر می شود 🌷به آنچه خداوند برایت قسمت کرده است راضی باش ☺️و بر نعمت هایش شاکر باش تا ثروتمندترین مردم شوی و مطمئن باش کسی در دنیا نیست که حق تعالی هـمه چیـز را به او عطـا کرده است و هــر آنچیزی که الان دارا هستی کس دیگری درطــــول زندگی آرزوی آن را داشته است. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سرنوشت 🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت 🍃👇
سلام دوستان عزیزم خوبین؟ چیزی که میخوام بگم فقط یه درددله. پارسال همین موقع با یه آقایی بهصورت سنتی آشنا شدم که وضع مالی بسیارخوبی داشت....🌱🌸 .دوازده سال ازم بزرگ تر بود من بیست ساله و اون سی و دو ساله.شماره منو گرفت که آشنا بشیم.بعد یه مدت سر همین اختلاف طبقاتی به تفاهم نرسیدیم و جدا شدیم. فردا اون روز بهم پیام داد گفت خیلی دوستم داره و بدون من نمیتونه. ازم خواست بهش فرصت بدم. قبول کردم و بعد مدتی من هم عاشقش شدم. ولی دیگه اون ادم سابق نبود بهونه میگرفت. میگفت عروسی تو تالار نمیگیرم. طلا نمیخرم. باید جلو مادر خودت هم روسری بپوشی. عروسی و مهمونی نری. پسرای کوچولو دوساله فامیل رو بغل نکنی چون نامحرمن.بدون اجازه من اب نخوری. و درکل یه آدم بددل و عصبی بود. میدونم اشتباه کردم ولی هرچی میگفت میگفتم چشم. ولی نموند. روز اخر بهم گفت تو خیلی خوشگلی خیلی مهربونی خیلی خانومی ولی به درد من نمیخوری.رفت 😔😔 قبل از من با دختر داییش نامزد کرده بود ولی بهمش زده بود میگفت خانواده داییم آدمای درستی نیستن.میگفت زن داییم تصمیم گرفته حالا که ازدواجم بادختر اولش بهم خورده دختردومشو بهم بندازه ولی من بمیرمم این کارو نمیکنم. ببخشید دوستان عزیز ولی میگفت من گ.. وه بخورم از این خانواده زن بگیرم. ولی بعد یک ماه خبر ازدواجش با همین دختر داییش به گوشم رسید.براش تو بهترین تالار عروسی گرفته بود نزدیک به پونصد میلیون طلا براش خریده بود بهترین خونه بهترین ماشین زده بود به نامش و من... سوختم.. نابود شدم زجر کشیدم افسرده شدم هنوزم که هنوزه دوسش دارم هرشب از دوریش گریه میکنم. یه شب اومد به خوابم گفت من مجبور شدم این خوابم چند بار تکرار شده. مامانم میگه ببخش تا راحت بشی ولی من نمیتونم خیلی سخته بخشیدنش. هر لحظه از زندگیم دارم بهش فکر میکنم تو هر شرایطی تو هر مکانی. دوستان الان یکسال از رفتنش گذشته و من یه دونه خواستگارم نداشتم. با اینکه از نظر ظاهر قیافم تقریبا خوبه و کلی کلاس رفتم و از نظر اشپزی و هنری زبون زد فامیل و اشنا هستم و مادرم با هزار قرض و وام بهترین جهازو واسم خریده کسی سراغم نیومده. گاهی میگم چون بابام وضعیت مالیش ضعیفه کسی پا پیش نمیزاره. نمیدونم چیکار کنم واقعا. هیچ همدمی ندارم. پدرمم اصلا محبت نداره. دلم واقعا یکی رو میخواد که بهم محبت کنه. عاشقم باشه ولی... دوستان نمیدونم امکان داره یا نه ولی کمکم کنید. به خیلی از اماما متوسل شدم خیلی دعا کردم.خیلی ایده معنوی انجام دادم. ولی نشد خسته شدم دیگه. از زندگی خسته شدم. کمکم کنید. ببخشید که خیلی طولانی شد دلم پر بود. زندگیتون پر عشق ❤ خداحافظتون..... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک سیاست🍃👇