دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه....
سلام خدمت همه دوستان مجازی 🙋♀️
خواهرای گلم منم مثل شما عاشق این کانال عالی هستم دست مدیرش برسه به ضریح آقا امام حسین ان شاء الله 🤲❤️
من اکثراً خواننده هستم تا احساس نکنم کمکی ازم بر میاد چیزی نمیگم چون میترسم اشتباه باشه و کسی رو به اشتباه بندازم
ولی یه نکته ذهن منو درگیر کرده اونم آقای کانال که یه حجمه بزرگ درست کردن ( زن دوم)
من یقین دارم این آقا قصد اذیت کردن جمع خانوما رو دارن، چون اکثریت خانم هستیم کلا شاید 5 تا آقا تا الان پیام داده باشن این مدت
این آقا از سر بی کاری اومده دست گذاشته روی نقطه ضعف ماها و خوشش میاد بره رو اعصاب خانوما
وگرنه همه مردا به این واقف هستن که چقد خانوما نفرت دارن از هوو حتی اگه یه فرشته باشه 👌
پس لطفاً کلا این آقا رو نادیده بگیرید
اگه سوال بوده بیشتر از حدش جواب گرفته
حالا احتمال بدید داره جمع خانوما رو بازی میده و خودتون رو بازیچه نکنید
خوشش اومده چند وقت یبار بیاد رو حرفش تاکید کنه بره 😒
ان شاء الله خداوند این برادرمون رو هدایت کنه 🤲
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام هم گروهی های عزیز و محترم امیدوارم حال دل همتون خوب باشه 🌹من ی خانم متعلقه هستم در رابطه با صحبتای آقای محترمی که برای اختیار کردن همسر دوم تاکید دارن و پیام دوباره دادن که حتما این کار درسته برادر عزیز لطفا سرگذشت زندگی منو بخون شاید تجربه ای شد براتون . وقدر آرامش خانوادتون و زندگی تون رو بیشتر بدونین . اصلا دلم نمی خواست تو این بحث شرکت کنم چون دل خونی ازاین ماجرا دارم خواستم بگم زندگی من شاید عبرتی شد برای کسی و نجات زندگی کسی . من ۱۳سالم بود خواستگارای زیادی داشتم همشونو مادرم رد می کرد تا این که خانواده شوهرم اومدن پدرم قبول نمی کرد اینا ول کن نبودن می گفتن پسرمون عاشق دخترتون شده می گه یا اون یا هیچ کس اینا بعد ۶ ماه دیدن آبی از پدرم گرم نشد براشون رفتن سراغ پدر بزرگم که هیچ کدوم از بچه هاش رو حرفش حرف نمی زدن خلاصه بعد چند با رفتن بلاخره پدر بزرگم قبول کرده بودو گفته بود برید بچه ها رو عقدشون کنید منم بچه بودم چیزی ازشوهرداری و این چیزا نمی دونستم پدر بزرگم منو و پدر مادرمون تو عمل انجام شده قرار داد نتونستیم کاری از پیش ببریم پسره هم ۱۲ سال بزرگتر از من بود دلیل مخالفت پدرم هم همین بو د .. خلاصه ما عقد کردیم ۴ سال نامزد ماندیم تو این ۴ سال نامزدم حسابی خودشو تو دل خانواده بزرگ من جا کرد عموها عمه ها با خانواده ها شون خانواده مادریم همه عاشق نامزدم شدن هم از تیپ و قیافه هم از اخلاق رفتار واقعا تک بود از همه لحاظ من خودم هم قبلا نمی شناختمش ولی بعدش بهش علاقه مند شدم اون منو دیوونه وار دوس داشت عاشقم بود به خاطرم هر کاری می کرد .... بعد ۴ سال ازدواج کردیم رفتیم خونه خودمون که تک اتاق بود با مادر شوهرم و خواهر شوهرم و برادر شوهرم که چند تا بچه داشت .. همه باهم بودیم فقط شبا هرکسی می رفت اتاق خودش برا خواب .. شوهرم بیرون با برادرش مکانیکی کار می کرد و منم با بقیه زنای خونه فرش می بافتیم ۳ ماه ب همین روال گذشت و شوهرم با برادرش ب مشکل بر خورد و مادرشون طرف برا در بزرگه رو گرفت حق شوهر من ناحق شد.. و شوهرم من و ورداشت گفت بیا بریم ما دیگه تو این خونه جایی نداریم .. اومدیم اتاق خودمون هیچی نداشتیم دریغ از ی هزار تومنی تو جیب شوهرم فقط ۱۰ هزارتومن پول تو کیف من بود و ۳ تا النگو و ی انگشتر خیلی درمونده شدیم من گفتم بیا ببر اینارو بفروش بیار سر مایه کار درس کنیم واسه خودمون
و رفت فروخت کل پولش شده بود ۳۰ هزار تومان اونو برد برای من لوازم مورد نیاز فرش بافی خرید یکمم برا خونه خرید کرد و خودشم رفت کارگری . اینارو گفتم تا بدونید از کجا شروع کردیم و این شد ما هر دوتا تا تونستیم کار کردیم و کار کردیم خدا شاهده روزا از صبح خیلی زود شروع می کردم ب کار تا شب شبم بیشتر اوقات برقا می رفت من یواشکی می رفتم تو حیاط باطری ماشین برادر شوهرمو می آوردم می زاشتم روی تخته بندی با دوتکه سیم ی لامت ۱۰۰ ولتی روشن می کردم فرش می بافتم تا ۳ ربع شب می گذشت بعد چند ساعت می خوابیدم فردا صبح دوباره همون کار ۳۵ روزه ی فرش ۶ متری رو می بافتم اونم چ فرشی خدای بالای سرم شاهده فرشای تو تمام فرشای من تک بود خیلی با دقت ترفندهای خاص خودم می بافتم همه حسرت فرشای منو می خوردن ریا نباشه ... خلاصه کلی جون کندیم تا زندگی جمع کردیم خونه ساختیم بدون هیچ کارگری فقط خودمون دوتایی بجز گچ کاریش همه کاراشو خودمون انجام دادیم ماشین خریدیم ی سمند صفر که زمان خودش ماشین مدل بالایی بود.بعد اوتو بوس خریدیم خیلی زحمت کشیدیم برا زندگیمون شوهرم با اوتوبوس مسافر می برد منم تو خونه بچه هارو خونمو و همچنان فرشمو اداره می کردم ب نحف احسنت همچنانم عاشق همدیگه بودیم روز ب روز بیشتر همدیگرو دوس داشتیم و تو این مدت صاحب دوتا پسر گل شده بودیم ی زندگی عالی داشتیم خدایی خیلیا حسرت زندگی مارو می خوردن که واقعا هم چشم خوردیم
بعدش خواهرشوهرم ازدواج کرد و مادر شوهرم تنها موند ..که پسر بزرگش هم جدا شده از مادرش اینا بعد دخترش کلی گریه زاری کرد که من تنها موندم و اینا من لال شده گفتم مادر بیا بریم باهم زندگی کنیم پسرت میره مسافری بری ما تنهاییم با بچه ها چ اشکالی داره شما با ما زندگی کنی زودی قبول کرد و بدبختی من شروع شد این مادر شوهر من ی خواهر داشت که چند تا دختر بی بندو بار داشت به همین دلیل اینا هیچ
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
ارتباطی با اونا نداشتن .. از این طرف ی از خدا بی خبر زمین مادرشوهرم و خواهرش که ارث پدریشون بو د و باهم شریک بودن بالا کشید.. هر وقت شوهرم ازسر کار خسته و کوفته میومد خونه مادرشوهرم گریه زاری شروع می کرد غذا نمی خورد که تو چرا نمیری دنبال زمین من خلاصه ب تنگ اومدیم شوهرم گفت باشه حاظر شو بریم خونه خواهرت به اونم بگیم چاره ای نیست بهم وکالت بدین من برم دنبال زمین خلاصه پای شوهرم خونه خراب شده خالش باز شد شوهرم خوشتیپ بود همیشه شیک می پوشید کلی برای لباساش زحمت می کشیدم .. بعد ی مدت من فهمیدم دخترای این خاله افتاده دنبال شوهرم من بهش گفتم سعی کن نری خونه اونا خودت که می دونی خونه اونا در شعن تو نیست گفت حق با توعه سعی می کنم نرم ولی نمیشه مادرم می گه حتما باید بریم خونه خدایی خودمم حالم ازشون بهم می خوره از بس جلفن و خودشونو فرو می کنن تو چشمم دیدم خودشم ناراحته دیگه پیگیر نشدم تا این که ی روز دختر بزرگ همون خاله که دوتا هم بچه داشت ی دختر ۱۷ ساله و ی پسر ۱۳ ساله وقتی دیده شوهر من خونه مادرش رفت و آمد می کنه ی دعوای الکی با شوهرش می کنه و خونشو ترک می کنه میاد میشینه خونه مادرش خودشو می زنه ب مظلومیت هروقت اینا میرن ی جایی به خاطر همون زمین خراب شده اینم فوری بزک دوزک می کنه می گه من دلم گرفته تو خونه منم ببرید شوهر منم هم ساده کمرو چیزی نمی گه و پای این زن شیطان صفت تو زندگی شوهرم باز میشه از ترفندهای شیطانی خودش استفاده می کنه که من بدبختم بیچاره ام شوهرم معتاده منو بچه هام تو خونه گرسنه می مونیم و اینا ب شوهرم می گه من کسی رو ندارم شکایت کردم از شوهرم بیا منو ببر دادگاه شوهرم مجبوری ب گفته خودش قبول می کنه بعد این شیطان با دوستش هماهنگ می کنه که من اینو می کشونم فلان جا تو پلیسو شوهرم وخبر کن تا من بتونم خودمو جا کنم تو زندگی این نتونستم مخشو بزنم اینارو مادر همون زن بعدا بهم گفت خلاصه همین کارو می کنن ب شوهرم می گه من دارم خفه میشم منو ببر ی جای خلوت وای دارم می میرم و گریه و زاری اینا اینم می برتش از ماشین پیاده نشده پلیس میاد اینارو دسگیر می کنه چون اون دوست کثیفش از اون طرف هم ب شوهرش زنگ زده بوده شوهره میاد شاکی میشه و اینا اینارو می دن بازداشت من بیچاره هم از همه جا بی خبر دارم از مادرشوهرم و دختراش پذیرایی می کنم
شوهرم از شرمندگی هیچ کاری نمی تونه بکنه فرصت می افته دست اون زن شیطان که قبلا همه چی رو برنامه ریزی کرده بوده فوری همون دوست کثیفش سند میاره اینارو آزاد می کنه ب شرطی که حتما باید باهم ازدواج کنن چون زن شیطان می گه من دوساله هیچ ارتباطی با شوهرم ندارم ولی با این آقا دوستم شوهرم هم خدا عالمه چرا اونجا حرفی نمی زنه خلاصه قرار بر این میشه که زن شیطان از شوهر خودش طلاق بگیره با شوهر من ازدواج کنه و همین کارو هم می کنن و شوهرم سعی می کنه از همه مخفی نگه داره و مدت صیغش که تموم شد دیگه تمدید نکنه و از دستش خلاص بشه .. که زنه می بینه قصد شوهرم چیه دوباره شروع به برنامه ریزی می کنه که خودشو ب ما نشون بده بلکه من بزارم برم اون بیاد بشینه تو خونه من ی روز ب من زنگ زد گفت اسم شوهرمو گفت که خونست باهاش کار دارم منم ناراحت شدم چون سابقه خرابی داشتن از اول گفتم تو با شوهر من چی کار داری گفت ببخشید اون الان شوهر منم هست اگه نمی دونی بدون عاشق من شده دوساله و قط کرد منم ی یکم شک کرده بودم ب شوهرم ولی نمی تونستم باور کنم که همچین چیزایی ممکنه اتفاق بیافته .. یاخدا وقتی تلفن قط شد احساس کردم تمام استخوانای بدنم در یک لحظه پورد شد نتونستم رو پا وایسم همونجا خوردم زمین مادرشوهرم گفت چی شده اشکام اجازه نداد حتی جایی رو ببینم نفسم بند اومد ب خداوندی خدا ی لحظه احساس کردم که مردم ولی نمرده بودم نفس لعنتیم دوباره برگشت پسر سومم رو حامله بودم ۷۰ ماهه ب زور شوهرم هم بچه سوم قبول کرده بودم یا خدا خودت می دونی چ روزهایی گذروندم شوهرم اومد خونه حال منو دید ترسید گریه کرد بعد که گفتم چی شده هنگ کرد ی ربع هیچی نگفت لال شد بعد از خونه زد بیرون از شرمندگی رفت موند خونه خواهرش بعد من زنگ زدم پدرم اومد دنبالم از خونه رفتم فردای اون روز بچه هام با پای پیاده کلی راهه خونه من با خونه پدرم اونا ی منطقه میشینن من ی منطقه دیگه اون همه راهو اومده بودن دنبالم 😭😭بچه هامو بغل کردم زار زدم زجه زدم گریه کردم طوری که دل سنگ برامون سوخت 😭😭بعدش شوهرم و برادرش آورد اونجا که بیا توضیح بده چی کار کردی اونم اونجا کل ماجرارو گفت کلی گریه کرد که برام نقشه کشیدن تو عمل انجام شده گذاشتن منو می خواستم مدت صیغه تموم شه بی سروصدا ردش کنم و اینا کلی التماس کرد که من بدون تو می میرم اگه نیای همینجا خودمو می کشم قول داد زنه رو ردش کنه ب زور برادرش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
مجبور شدم بیام خونه خودم چون حامله بودم از پدرم شرم می کردم ولی ب خودم قول دادم که بچه رو ب دنیا
بیارم بدم ب پدرش خودم بیام خونه پدرم به خانوادم هم اینطور گفتم چون اجازه نمی دادن برم خونه خودم خلاصه اومدم خونه ولی دیگه با شوهرم حتی یک کلام حرف نزدم فقط همخونه بودم باهاش به بچه هام می رسیدم و همش دور از چشمشون اشک می ریختم دوماه گذشت و پسر سومم ب دنیا اومد عمل خیلی سختی داشتم چون قلبم هیچ گونه همراهی نمی کرد از بس گریه های خفه کرده بودم قلبم ضعیف شده بود آخرشم ۴ روز ب کما رفتم و بعد چهار روز خدا عمر دوباره ب من داد متمعنم به خاطر بچه هام بود و بعد از بهوش اومدنم نتونستم از بچم جدا بشم بازم رفتم خونم یکم که بهتر شدم متوجه شدم مادر شوهرم خونشو که خونه بغلی خونه ماست داده ب شوهرم تا اون زن شیطان رو بیاره اونجا چون تو خیابونا ول می گشته ابرو براشون نزاشته بوده بعد من دیدم این زن ب تمع خونه زندگی من اومده قصدشم از اول همینه که من برم بچه هامو هم ی بلایی سرشون بیاره خودش صاحب زندگی من بشه تصمیم گرفتم طلاق نگیرم و بچسبم ب زندگیم شوهرم هم همش ب دست و پای من می پیچه که دلجویی کنه ولی اجازه نمی دم خلاصه بعد چند ماه شوهرم پیش اون زن بود همینطور مادرو خواهراش خیلی دلمو شکستن اون همه بهشون خدمت کرده بودم فقط خدا می دونه همشو نادیده گرفتن رفتن چسبیدن به اون شیطان که دیدم صدای شکستن درو پنجره و ظرف و شیشه و اینا بعدش فهمیدم زنه حامله شده از شوهرم مخفی کرده بوده که شوهرم تازه الان که ۶ ماهشه فهمیده و قیامت بپا کرده بعد پدرم فهمید اومد دنبالم که دیگه تموم شد اون هیچ وقت نمی تونه زنه رو طلاق بده با وجود بچه این یکی بچه هاشو هم بده به خودش بیا بریم گفتم بابا ی چند روز بهم فرصت بده فک کنم ب شوهرم گفتم این شیطان رو از جلوی چشم من ببرش اگه نبری من می رم باز شروع کرد گریه زاری ناله و التماس گفتم همین امروز تا فردا یا اون شیطان از اینجا میره یا من میرم خودت بچه هاتو بزرگ کن تمام آسایش و آرامش کلا از زندگیمون رفته بود انگار داخل جهنم بودیم ب خدا خییلی روزای سخت و طاقت فرسایی بود برا من و شوهرم دو روز صبر کردم دیدم نرفتن اومدم چند تیکه لباس ورداشتم و رفتم خونه پدرم بچه هارو نبردم بچه هارو سیر کردم خوابوندم رفتم تو راه براش پیام دادم که من رفتم فردا می رم داد خواست طلاق بدم
فردا اول صبح رفتم شکایت کردم همون روز زنگ زدن بهش اومد بازم همون ماجرا التماس گریه زاری که من بی تقصیرم و اینا همون روز تا شب نتونسته بودن بچه رو نگه دارن شب برادرش بچه رو آورد برام خدا می دونه چی ها کشیدیم خودمو بچه هام دادگاه تشکیل شد رفت قاضی رو خرید حقم ناحق شد هیچ حقی بهم ندادن قاضی گفت برو بشین بچه هاتو بزرگ کن مرد حق داره ۵ تا زن بگیره پدرم گفت بچه هارو بده ببره بیا بریم همون کارو کردیم شبش با کلی آدم اومد دنبالم که هر چی تو بگی بیا خونه اون زنو گم گور می کنم پدرم ناراحت شد گفت اگه بری دیگه نمیام بهت سر بزنم دیگه اهمیتی بهت نمی دم ولی من چاره ای نداشتم غیرتم قبول نمی کردم زندگیمو بچه هامو تقدیم اون زن کثیف که حتی به بچه های خودشم رحم نکرد بکنم همون موقع یکی از همسایه ها بهم زنگ زد گفت تورو خدا پاشو بیا خونت این زن کثافت چادر تورو سرش کرده دنپایی هاتو پوشیده ب صورت نمایشی داره کوچه رو می شوره ما همسایه ها همگی آتیش گرفتیم نزار این ب هدفش برسه خلاصه اومدم خونه دیدم تمام خونه زندگیمو زیرو رو کرده همه جامو گشته ی لنگه گوشواره مو ورداشته اون یکی افتاده پشت کمد نتونسته درش بیاره چند تا از لباسامو ورداشته کلی از اینور اونور خونه دعا پیدا کردم .. از همه اونا گذشتم به شوهرم کفتم فقط این اشغال رو از جلوی چشمم ببر گفت بزار بیارمش خونه اینجا اذیت بشه خودش بزاره بره دیوانه شدم گفتم ب خدا خودمو می کشم اون بی حیای پرو باید بره گفت اگه ببرمش مجبورم خودمم برم باهاش چون بلاخره ناموس منه خودت می دونی که خیابون گرده ابرو برام نمی زاره گفتم اگه مارو ب ی زن بی آبرو می فروشی باشه بفروش و برو لباساشو آوردم انداختم جلوش گفتم وردار برو گفت اگه برم برای همیشه میرم ها می خواست منو بترسونه مثلا که بگم نه توروخدا نرو با قاطعیت گفتم برو بزار منو بچه هام آرامش داشته باشیم زنه هر موقع منو دم در می دید بهم بدو بیراه می گفت شماره تلفن منو از رو گوشی شوهرم ورداشته بود داده بود ب چند نفر مرد که مثلا متو از راه بدر کنن فک می کرد منم مثل خودشم آنقدر بی حیا بود خلاصه جمع کردن رفتن شوهرم همه چی رو با خودش برد حتی کارت یارانه رو من موندم و دوتا بچه کوچیک و ی بچه شیرخواره خانواده پدریم هم باهام قهر ۳ روز تمام نشستم زار زدم و گریه کردم زجه زدم شبا بالشتو روی دهنم فشار می دادم زجه می زدم😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
خدا اون روزای منو قسمت هیچ بنده ای نکنه بعد از ۳ روز کمر همت بستم از جام برخواستم پرقدرت و پرتوان رفتم همون ی لنگه گوشواره مو فروختم تمام داراییم همون بود یک چرخ خیاطی صنعتی خریدم دنبال کار گشتم ب همه جا
سر زدم خلاصه بعد دو روز پیدا کردم شروع ب کار کردم تند و تندلباسایی رو که برای یک هفته بود دو روز و نیم تموم کردم اولین حقوقمو گرفتم برای خونم و بچه هام خرید کردم همینطور کار کردم بعد یک ماه رفتم لوازم فرش آوردم نسیه برای ۶۰ ماه دوتا فرش ۶ متری طرف گفت ظرف ۶ ماه فرشارو بهم تحویل بده قبول کردم با تمام قدرتم فرشمو هم شروع کردم روزا فرش می بافتم شبا برای تولیدی کار می کردم به کمک خداوند خیلی زود سختیهام تموم شد بچه هام بزرگ شدن ولی خییییلی خییییلی سختی کشیدم فقط خدا یارم بود پسر بزرگم الان ۲۲ سالشه چند ماه پیش براش عروسی گرفتم عاشق دختر برادرم بود دختره هم همینطور رفتن سر خونه زندگیشون الهی همه جوانان خوشبخت بشن بچه های منم همینطور پسر دومم دوماه دیگه میره سربازی به یاری خدا و پسرسومم الان ۱۳ سالشه خدا رو هزاران بار شکر می کنم که بهم توانایی داد تا بتونم بچه هامو اونطور که دوس داشتم بزرگ و تربیتشون کنم خودمم چند ساله طلاق گرفتم ولی تا آخر عمرم هیچ مردی رو نمی تونم در کنار خودم تحمل کنم چون از مردا بیزار شدم الان مادر شوهرم که باعث و بانی نابودی زندگی من و پسرش شد الان چند ساله فوت کرده و من اونو بخشیدمش تا خودم ب آرامش برسم الان دختراشم همه پشیمون شدن از کارشون و اومدن از من حلالیت گرفتن و هرروز از من تقدیر و تشکر می کنن که تو با عرضه تر از برادر ما بودی و ما نمی دونستیم تو با زن بودنت بچه های به این لایقی بار اوردی ولی پدرشون چی کار کرد و اما پدر بچه های من که تا وقتی با من بود همه احترام خاصی بهش قاعل بودن همه دوسش داشتن ولی با اون کاری که با خودشو ما کرد از چشم همه افتاد دیگه هیچ کس ادم حسابش نمی کنه همه چیزش هم از دست داد اتوبوس سمند زمین همه چی الان اس و پاس تو ی روستا با اون زی۵۵ ساله که چند سالم از خودش بزرگتر بود زندگی می کنن البته زندگی که چ عرض کنم عین سگ و گربه تمام داستان من این بود که یک زن خیابانی تمام اعتبار و شخصیت و ارزش شوهرمو نابود کرد الان شوهر م از شرمندگی با هیچ کسی ارتباطی نداره حتی خواهر برادر خودش و خانواده خود اون زن شوهر رو بچه هاش اونام نابود شدن شوهرش ی مدت افتاد دنبال من که مثلا بهم نزدیک بشه از شوهرم انتقام بگیره
یعنی شما ببینین هوس و تمع یک زن چه کار ها که نکرد بعضی از زن ها ب خداوندی خدا خود شیطانن عین همین زن کاری با شوهرم کرده بود خدا شاهده شوهرم عین جن از بسم الله ازش می ترسید .. حالا برادر محترم برگردیم ب شما شاید نیت شما واقعا کمک کردن باشه نه چیز دیگری ولی اینو بدون وای از روزی که گدا معتبر شود .وای از روزی که زن دوم خرش از پل بگذرد خواهرانه ازتون خواهش می کنم تمام اهالی گروه بچسبین به همسرانتون ب خدا همسران شما بهترینن برای شما اونایی که اون بیرون می درخشن و دلبری می کنن ب خدا خرده شیشه هاشون که می درخشه حیف آرامشتون حیف اسایشتون حیف بچه هاتون حیف دل هاتون این خیلی خلاصه از زندگی من بود ولی خدا یارم بود با سن کمم تونستم از امتحان الهی سربلند بیرون
وقتی اون بلا سرم اومد فقط ۲۶ سالم بود گلی خانم لطفا داستان منو کم کم بزار گروه چون طولانیه ممنو نم از لطفتون ببخشید اگه خسته تون کردم حلال کنین اینم بگم من یک زن متعلقه حتی اگر از تنهایی بمیرم هم وارد زندگی هیچ کس نمیشم هیچ دلی رو نمی سوزونم خاما قدرت خدارو همیشه در نظر بگیرین آنقدر تو گروه اه و ناله نکنین ما خانومای با ایمان خیلی قوی هستیم حتی بیشتر از مردا چون بارها اینو بهم گفتن اطرافیانم من اگر تونستم موفق بشم فقط خدا کمکم کرد چون همیشه نماز اول وقت می خونم ذکر می گم قرآن می خونم آرزوی دلخوشی همه شما عزیزان🌹🌹❤️❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خواهر عزیزم که بچه کلاس سومی داری مشکل خوندن داره
سلام الهی که روزگار بر وفق مرادتون باشه
خواهر عزیزم که بچه کلاس سومی داری مشکل خوندن داره
عزیزم اولین کار صبر و حوصله زیاددددد بکار ببر
دوم اصلا پیش هیچکسسسس نگو بخصوص جلو خودت بچه ات درعوض همش ازش جلو دیگران تعریف کن اعتماد بنفسش ببر بالا
سوم تحت هیچ شرایطی دعوا و کتک نزنی ک بچه از درس زده میشه
چهارم بعد از معلم کلاس خودت بهترین معلم هستی برا بچه ات خب باید چکار کنی
تایمی ک گل زندگیت مدرسه هست کل کل کارهای خونه انجام میدی وقتی اومد کامل در اختیار درس و مشق بچه ات باشی
نیم ساعت درس بخونید رب ساعت استراحت
بشو شاگرد ش بهت دیکته بگه بعد هی بهش بگو چی گفتی بعد شما اشتباه بنویس .
بعد کلی با هم بخندید ک مادر تنبلی داره
کتاب داستان برات بخونه .
ویس درس فارسی از چند تا اموزگار براش دانلود کن بزار گوش بده
بعد زنگ تفریح بشه برید ی خوراکی بخورید
ان شاءالله با همین روند پیش بری یک ماه دیگه میای میگی بچه ات ممتاز کلاس شده
تمام کارها و برنامه های که گفتم با پدرش هم هماهنگ کن چون نیاز ب همکاری ایشون هم هست
حتی خدای نکرده خدای نکرده بدترین شرایط زندگی دارید (ن تنها شما همه مادرا میگم)اولویت درس و مشق بچه تون هست
مهمان مهمان بازی و وقت و بی وقت اومدن رفتن
حین درس تلفن جواب دادن همه تعطیل باید باشه
اینا تجربیات خودم با پسرم علی اقا بود
الان ماشا الله نفر اول مدرسه هست
جوری بود ک گریه میکرد مشق نمی نوشت ....
همه کارهای بالا ک گفتم براش انجام دادم الان عاشق درسه
البته خسته میشدم کلافه میشدم .اما تحمل کردم
منم ک تابلو هستم ننه علی 😅😅😅
دیگه خجالت میکشم از بس پیام میدم حلالم کنید دلم نمیاد تجربباتمو بهتون نگم 😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از تبلیغات من
👌بجای ۱۰ تا کانال مداحی
یه کانال داشته باش همه توش باشن...از حاج منصور تا کربلایی حسین ستوده👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/161022828C445c4aad6e
سلام به گلی عزیز خسته نباشی
خسته شدم ۴۷ سالمه ازبچگی نه محبت پدر نه مادر دیدیم اصلا یادم نمیاد یه پدرومادر مارا بغل کرده باشه بوس کنند ناز کنند تا یادمه دعوا کتک کاری همدیگر باز پدرم یه دوبار ماراکتک زده ولی مادرم همیشه مارا کتک میزد اصلا محبتی نمیکرد همش دنبال کار خونه مهمان داری بود تا اینکه منو خواهرها برای اینکه ازاین خونه بریم به اونا جواب بله دادیم هیچ کدومون به میل خودمون ازدواج نکردیم حالا زندگی خودمون هیچ که اصلا راضی نیستیم اگه یه پس انداز کوچکی داشتیم باید همشو برای خونه پدرم وسایل میخریدیم یخچال تلویزیون فرش لباس برای پدر مادر تا پدرم زنده بود باز بهتر بود مغازه کوچک بغالی داشت خورد خوراک می اورد بعداز فوت بابام بدبختی هامون صدبرابر شد چون بیمه نداشتن مادرم شهرستان ما همه بچه ها تهران ۴ تا دختر یه پسر مادرم بعداز مرگ پدرم اخلاقش بدتر بد شد دیگه اعصاب برای هیچ کدومون نزاشته همش زنگ میزنه ناله که مر یضم یه کوچک سرما میخوره به همون زنگ میزنه راهمون دوره ۷ ساعت راهه نمیتونیم همش بیاییم هرچی میگیم پول میفرستیم خودت برو دکتر باز کارخودشو میکنه پدرم بیمه نداره خرجی مادرم هم افتاده گردن بچه ها هرماه مبلغی براش واریز میکنیم میاریمش تهران اصلا به فکر تفریح خوش گذرانی نیست تامیرسه ازنوک پاش میگیره درد میکنه متو ببرید دکتر برعکس میاییم شهرستان تا ماها را می بینه هی میگه منو ببرید دکتر هرچی هم میبریم بازیه دردی برای خودش پیدا میکنه تا میرسیم یاباید ببریمش دکتر یا کارهای خونشو بکنیم خونه تکونی کنیم تا می بینه ما بیکار نشستیم اخم میکنه بخدا خسته شدیم شاید همه بگید مادره اره مادرمون با درسته محبت نکرده مارا بزرگ کرده اخه پس کی مابرای خودمون بچه هامون زندگی کنیم
الانم داره الزایمر میگیره همش منفی حرفهای منفی میزنه اصلا نمیخنده
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#شادترین_معلم_دنیا !
#رون_کلارک شادترین معلم دنیا و سازنده عجیبترین مدرسه دنیاست. توی آکادمی رون کلارک خبری از دفتر و کتاب نیست و همه چیز رو با رقص و آهنگ و هیجان به بچهها آموزش میدن. رون سالها در مدارس مناطق فقیر تدریس میکرده و میگه دیدم بچهها همه فراری از درسن و مدرسه براشون لذتبخش نیست، برای همین روش تدریسم رو تغییر دادم و با آواز به بچهها آموزش دادم
او وقتی میبینه روحیه بچهها عوض شده تصمیم میگیره مدرسه خودشو بسازه و قانونهای خودشو بزاره، بنابراین آکادمی رون کلارک رو تاسیس میکنه، جایی که حتی ظاهرشم شبیه مدرسه نیست. این مدرسه شبیه لوکیشنهای انیمیشنی ساخته شده، به جای پله سرسره گذاشته، درهای ورودی مثل داستان آلیس در سرزمین عجایب و توی سالن اصلی میتونی خودتو شبیه هری پاتر ببینی
اما توی این مدرسه امتحانات سر جاشه و جالبه که هر ساله 95% از دانشآموزها به راحتی وارد کالج میشن و طی آزمونی متوجه شدن که بچههای این مدرسه ذهن خلاقتر و حافظه بهتری پیدا کردن. رون میگه: ما معلمها وظیفه داریم که بچههارو سر ذوق بیاریم و مدرسه رو طوری کنیم که واقعا معنیِ خونه دوم بچههارو بده.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿