دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من یه پسرم 18 سالمه من 15سالم بود مامانم فوت کرد...
با بابام تنها شدم بابامم یه مرد خود خاهه ک هیچوقت برام پدری نکرد کارم میکنم مجبورم خرج خونرو بدم چون پدرم کار نمیکنه حالا از اینا بگذریم
من پاارسال تو بدتربن شرایط روحیم با یه دختر آشنا شدم و عشق اول بود و این چیزا من خیلی ب این دختر وابسته شدم
الان ک یه سال گذشته دختره ازم سرد شده و ب من اصن اهمیت نمیده از اولشم نمیداد خیلی کم ابراز علاقه میکرد ولی آخراش بدتر شد الان ک چند ماهیه رفته شیراز اونجا دانشگا قبول شده از منم کوچیکتره یه سال ولی چون جهشی خونده الان دانشگا میره اونجا هم ک دیگ چشش وا شده اصن من الان براش مهم نیسم منم ک از زندگی خودم شیرینی ندیده بودم میخاستم با این دختر ک از ته دل و تا سر حد مرگ دوسش دارم خودمو احیا کنم ولی اون عشقی ب من نداره و در کل دنبال یه سرگرمی برای خودش بوده ک منم مثل احمقا عاشقش شدم
حرفایی میزنه بهم الان ک واقعا من ک یه پسرم ساعت ها بخاطرش. گریه میکنم خیلی دلم شکسته اونقد یه روز منو حرص داد تپش قلب گرفتم از اون روز الان یه راه حل نشون من بدین من نمتونم از فکر این دختر درام باهاش بودن هم حالمو بد میکنع چون زوری باهدم حرف میزنه و تو عشق و حال خودشه چون از زندگی خودمم لذتی نمیبرم ب فکر خودکشی افتادم افسردگی کامل اگ میشه راهنماییم کنین ببخشید ک طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد ....
،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند .
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد…
دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!
حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت .
دیگر هم نماز شب نخواند!
پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره .
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم .
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
روای: همسر شهید شهید مرتضی حسینپور شلمانی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🍃🍃 شراره خانم از زندگیش میگه....
بلندشدمو پاورچین رفتم اتاق. خواهرم رخت خوابمو پهن کرده بود بی سرو صدا خزیدم توی جام و سرمو فروکردم زیر لحاف و بعد هزار جور فکر و خیال بلاخره خوابم برد! صبح زودتر از همیشه از خواب بیدارشدم هوا گرگ و میش بود ! هنوز آفتاب نزده بود دل شوره عجیبی داشتم ..بلندشدم رفتم سمت یه چمدون که مادرم برام آماده کرده بود ! کمی هم خودم گوشه کنارو نگاه کردم و هرچیزی که فکر میکردم لازم دارم برداشتم..لباس هامو پوشیدم ..صورتمو با آب آفتابه لگنی که تو اتاق بود شستم و زانو هامو بغل کردم و منتظر اومدن شاپورشدم ! کم کم خواهرام و برادرم بیدارشدن...حق سوال از من نداشتن میدونستم پدرم توجیهشون کرده بود! یک ساعت بعد مادرم خبر فرستاد برم صبحانه بخورم ولی نرفتم. پشت پنجره فقط منتطر بودم !که خواهرم اومد ..
_:آبجی بابا گفت میره دفتر خونه هروقت آقا شاپور اومد باهم برید اونجا
با حرکت سرم باشه ای گفتم ..آه جگر سوزی کشیدم. .پدرم دوست نداشت با من چشم تو چشم بشه. .بامن همقدم بشه ! این یعنی اینکه نمیخواد منو ببینه ! چاره ای نداشتم جز سوختن و ساختن ...حدودا نیم ساعت بعد از رفتن پدرم در خونه به صدا دراومد. همه منتظرشدن خودم برم درو باز کنم ..سلانه سلانه چمدونمو برداشتم و رفتم در و باز کردم. شاپور یه کت و شلوار سفید پوشیده بود و کراورات قرمز زده بود! با دیدنم لبخند زد چشمهاشم انگار داشت میخندید
_:صبحت بخیر بانو ...
چمدونمو گرفت ..
_:خب بریمممم ؟؟
جوابی ندادم. فقط رفتم سواررشدم. ..
شاپورم اومد نشست. .
_:چیه ؟ هنوزم ازم ناراحتی. .
_:من یه عمر قراره ازت ناراحت باشم !
شاپور با صدای بلندی خندید ...
خندش حالمو داشت بهم میزد ..دست خودم نبود روانم بهم ریخته بود حساس شده بودم. .نگاهم یهو به بطری خالی مشرر..وبش افتادکه کنار دنده ماشین بود ...یهو دست بردم سمتشو ....
🔴 عاقبت شوخی با نامحرم
🔹 یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .
بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .
از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟
گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.
.
حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :
یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .
📚 کنزالعمال ، ج ۱۶ ص ۳۸۳
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
آماده می شد برای رفتن به جبهه. براي اینکه پابندش کنیم دختر عمه اش را برایش نشان کردیم. گفتم: مادر بیا عقد کن!
- تو چه کار به من داري، او که سرجاي خودش هست و فرار نمی کند!
- تو می خواهی نامزد به این زیبایی را رها کنی و به جبهه بري!
- مادر من حوریه هاي بهشتی را می خواهم، نه زیبایی هاي دو روزه این دنیا را.
- اما من دلم می خواهد برایت جشن عروسی بگیرم.
- یک کلام تا جنگ تمام نشه، من قصد عروسی ندارم.
باید مجبورش می کردم. رفتم رخت و لباس عروسی برایش گرفتم تا مجبور شود. گفت: این دفعه هم صبر کن، وقتی برگشتم…
- دلم شور میزنه، تا حالا چند بار رفته اي، اما این بار اگر رفتی برگشتی نیست!
- نگه دار من آن است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد.
- عزیزم، من یتیم بودم، تو پسر بزرگ منی، برایم مثل برادري، نرو!
- برادرم مهدي شکل و رفتارش مثل من است، مهدي برادرت!
برادرش هادي 12 روزه بود. هادي را روي دست جلویش گرفتم و گفتم: عباس، ترا به خدا از این نوزاد شرم کن و نرو، چهار بار رفتی جبهه، نگذار بشه پنج بار.
خندید و گفت: مادر تو پنج پسر داري، بگذار یک نفر از آنها برود و جانش را در راه اسلام و امام فدا کند!
هی گفتم و مرتب جوابم گفت. آخر سر هم گفت: مادر خدا کریم است، بگذار بروم، ان شالله بر می گردم و عروسی می کنم!
🌷عاشق آقا اباعبدالله بود. می گفت: امام حسین(ع) بدن مطهرش سه روز روي زمین بود، من از خدا می خواهم که جنازه ام سه ماه پیدا نشود!
سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شدند. بعد ها یک سرباز عراقی را اسیر کردند که نامه اي از عباس پیشش بود. در نامه نوشته بود: مادر می خواهند ما را زنده به گور کنند!
همان سرباز آنها را زنده به گور کرده و این نامه را برداشته بود.
☝🏻️راوی مادر شهیدعباس سهیلی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
لاغراندام هستم ،صورتم مشکلی نداره و در کل خوبم .ولی یه مشکل دارم اونم قدکوتاهیم هست که خیییییلییی بخاطرش مسخره میشم خواهشا برام راه حل بنویسید:
ما خانوادتا زیاد قدبلند نیستیم ، کلا طایفه مون معمولا قد کوتاه یا قد متوسط و بااندام متوسط یا ریز هستن .پدرم قدش متوسط رو به بالا و مادرم قد کوتاه هست ، حتی عمه و پدربزرگ و عموم هم قدکوتاه هستن .بچه های عمه و عموم قد هاشون معمولی هست حتی قد خواهر و برادر خودمم خیلی بد نیست مثلا خواهرم حدودا ۱۵۸هست،(خواهرم ۱۸سالشه) ولی من قدم کوتاهه و خداشاهده که چقد دوادکتر کردیم . پدر و مادرم از بچگی منوخواهرمو میبردن شیراز واسه قد و وزنمون و .... . تا سال های سال منوخواهرم سالی دوبار برای قد و وزنمون میرفتیم شیراز.خواهرم برای اینکه رشد کنه امپولی زد که پــ.ـریـ.ـودی رو عقب مینداخت تا بتونه بیشتر رشد کنه، تا اینکه دکتر به پدر و مادرم گفت که قد و وزن خواهرم دیگه خوب شده و نیاز نیست برای قد و وزن خواهرم بریم دکتر ، ولی من هنوز نیاز داشتم .
من مدام توی مدرسه یا کلاس زبان مسخره شدم بابت قدم ، بهم میگفتن کوتوله!اینقد که من مورد تمسخر قرار گرفتم که اصلا نمیتونم حتی توصیفش کنم .من چهره بامزه ای داشتم و جالب اینه که یه عده از بچه ها عاشق چهرهمن بودن و یه عده دیگه بخاطر قَدَّم مسخرم میکردن . واقعا خیلی برام سخت بود و هست این تمسخر هایی که کشیدم . من واقعا نمیدونم مگه من چه بدی بهشون کرده بودم که تمسخرم میکردن اصلا مگه قد دست خود ادمه؟🙂💔من دختر کهربون خوش اخلاق بااستعداد بودم ولی کسی چرا اینارو ندید؟چرا فقط ظاهرمو دیدن؟یجورایی روحم تخریب میشد بابت این تمسخر ها .خواهرم هم کم مسخره نشد ولی الان خداراشکر خوب هست قدش.
من تا سال پیش برای اینکه بیشتر رشد کنم ۲تا امپول میزدم ،۱- امپولی میزدم که پریودی رو عقب مینداخت۲-یه امپول میزدم که باید شبانه مامانم برام تزریق کنه و هورمون رشد،هست یعنی باعث میشه رشدم بیشتر بشه ، این امپول رو در هفته شش شب میزنم
الان یه مدته که دیگه اون امپولی که پر...یودی رو به عقب میندازه نمیزنم ولی هنوز پر..یود نشدم ، اما هنوز هورمون رشد شبانه ام رو میزنم . این هورمون رشد ها رو اوایل با بیمه میگرفتیم در نتیجه هزینه کم داشت یا اگه اشتباه نکنم اصلا هزینه نداشت ،اما بیمه فقط تا دو سال بهمون این رو میده ، بعد از دو سال باید ازاد تهیه کنیم که متاسفانه الان من بیشتر از دو سال هست کع دارم این امپولو میزنم و مجبوریم ازاد تهیه کنیم ، شاید باورتون نشه ولی هر دونه این امپول ۳۶۰هزارتومن هست یعنی دو تاش میشه یعنی۷۲۰تومن نزدیک یه میلیون!!!!!هر کدوم از این امپول ها رو من پنج یا شیش هفت شب میتونم استفاده کنم🙂یعنی اینقد گرون
فقط توروخدا راهنماییم کنید من شهریور ماه ۱۲سالم شده و قدم نزدیک ۱۵۰هست خوبه بنظرتون؟
من کلاس هشتم و واقعا دوست ندارم مسخره بشم
چیکار کنم خواهش میکنم بگی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام وقتتون بخیر
من یه دختر ایرانیم مدت یک سالی میشه که با یه آقای افغانی از طریق فضای مجازی آشنا شدم
این آقا از 13 سالگی تهران کار کرده و خانواده خودش هم افغانستان زندگی میکنن من بهش گفتم خواستگاری بیاد پول نداره که بیاد این چند سال هر چقدر کار کرده واسه خانواده خودش فرستاده و گفت که دیگه این ببعد پول هاشو جمع میکنه من خیلی حساسم یعنی کنار دوستاش میرفت یا خونه خاله اینا خیلی بدم میومد حالا دیروز بخاطر همین بحث ها دعوامونشد گفت که تو خیلی واقعاً گیر میدی هر جا که میرم قهر میکنی یا ناراحت میشی و واقعا هم همین طوره چند باری هم حضوری هم دیگه رو دیدیم پسر بدی نیست و اینکه تابستان خالم آمد خواستگاری من واسه پسرش اونم پسر خوبیه
گفتن که از لحاظ عروسی خونه اینا همه امکانات برات فراهم میکنیم و اینکه همین الانم پسر خالم میگه دوست دارم و اینکه من به پسر خالم گفتم که بدم میاد مرد قبلاً با دخترا ارتباط داشته باشه خودش توضیح داد که قبلاً با دخترا صحبت کرده و از موقع خواستگاری من آمده دست اون کاراش برداشته و این بگم پسر خالم یه پسر که خیلی زن دوسته و اینکه خیلی زرنگ کاری نمیزاره که بی کار باشه ولی من بخاطر این آقا گفتم نه
و اینکه بخاطر این آقا اصلا نمیتونم تصمیم درستی رو بگیرم یعنی شخص دیگه هم خواستگاری بیاد
میگم اگه جواب مثبت بدم نکنه فردا پشیمون بشم
دلم براش تنگ بشه یا هر چیز دیگه آیی
واقعا سر درد گمم نمیدونم چه تصمیمی بگیرم
از یه طرف هم میگم معلوم نیست که بتونه کی بیاد خواستگاری من بارها آمدم شماره همه چیز حذف کنم دیگه فراموشش کنم خودم با همه کار مشغول میکردم ولی بدون اون نمیتونستم دوسش دارم ولی واقعا بلاتکلیفم و الان یک روزه که با همدیگه حرف نمیزنیم قهریم
بعد اینکه بنظر شما واقعاً ازدواج با پسر خالم کار درستیه ؟
ولی هر کار میکنم نمیتونم از این آقا جدا بشم فکرش هم یه لحظه از سرم نمیره
نمیدونم دیگه چیکار کنم 😔
ممنون میشم منو راهنمایی کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿