دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
شب اومد در اتاقم تا ازم تشکر کنه گفت : خیلی ممنونم که هستی،قدرت رو میدونم.یک روز مینا زنگ زد و گفت فردا نتیجه کنکورمیزنن ،صبح کناردانشگاه منتظرتم.یهو دلهره وترس اومدسراغم،تاصبح خوابم نبرد.صبح زود آماده شدم تا با مینا برم .وقتی اومدم پایین پیمان هنوزسرکار نرفته بود. از دیدنم تعجب کردوگفت : چی شده مریضی ؟ گفتم نه ،گفت چرارنگت پریده؟ گفتم آخه امروز نتیجه ی کنکور اعلام میشه می ترسیدم می دونم قبول نمیشم .گفت خوب نشی فدای سرت سال دیگه که هست داشت گریم می گرفت ،گفتم تو رو خدا اینطوری نگو .گفت خودم می برمت .گفتم نه ،چه کاریه تازه اگر قبول نشم خیلی خجالت می کشم .به باباش گفت شما با راننده برین من سمیرا رو ببرم .توماشین ساکت بودم ،پیمان دلداریم میداد.بدنم یخ کرده بود.ماشین رو دورتر نگه داشتیم و با پیمان پیاده رفتیم .مینا جلوی در منتظر بود.میناهم مثل من استرس داشت.به پیمان گفتم من اینجانیمونم ،توبامینابرو ببین قبول شدم یا نه.پاهام سست شده بود.نیم ساعت طول کشید تا اومدن.از دور پیمان ومینارو دیدم. میناناراحت بود.دیگه مطمئن شدم قبول نشدم.پیمان بهم نزدیک که شدایرج با خوشحالی گفت : سلام خانم دکتر و پرید و بغلم کرد.گفتم راست میگی. گفت :آره عزیزم قبول شدی تموم شد این هم اسمت ببینازخوشحالی گریم گرفت.مینابغل گرفتم وبهم تبریک گفت.ازبغل مینابیرون اومدم گفتم میناخودت چی.گفت من قبول نشدم،عیب نداره،سال دیگه قبول میشم.خودم میدونستم قبول نمیشم.باهم رفتیم سوارماشین شدیم.مینا زیاد ناراحت نبود ،میگفت خودم میدونستم قبول نمیشم. ولی من خیلی خوشحال بودم و نمی تونستم پنهون کنم .پیمان هم خیلی خوشحال بود،اول رفتیم مینا رو رسوندیم .بعد شیرینی گرفتیم ورفتیم خونه.از در که رفتیم داخل،پیمان شروع کرد به بوق زدن. مثل اینکه داشت عروس می برد .با صدای بوق همه اومدن بیرون .کنارعمه پویان ایستاده بود.ازدیدنش خوشحال شدم،همه دلتنگش شده بودیم.عمه اشک تو چشمش نشسته بود و پریسا هم جلوی پله نشسته بود.همدیگر رو بوسیدیم و بعد عمه قربون صدقم می رفت .پویان می گفت دیشب تو اخبار فهمیدم نتیجه کنکورمیزنن و صبح مرخصی گرفتم و خودمو رسوندم ، من می دونستم که قبول میشی.پریسا گفت : کادوی من هم ،بهت زبان یاد میدم.پیمان گفت من برم کارخونه،تابه بابام هم خبربدم،شب که اومدم جشن بگیریم.زبان رو صد در صد زده بودم،مطمئن بودم ازکمک پریسابود.پریساهم وقتی فهمیدزبان صد در صد زدم خیلی خوشحال شد.تاعصرنشستیم وپویان برامون حرف میزد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 برادرشوهرم میخواد بیاد با ما زندگی کنه
من چند ماهی میشه عروسی کردم و خودم تهران زندگی میکنم و خانواده همسرم شهرستان
حالا برادر شوهرم به خاطر کار مجبوره چند ماه تهران باشه و از روی توقع زیادش از همسرم برای خودش خونه تهیه نمیکنه و قراره بیاد پیش ما....🌱🌸
همسرم بیشتر وقتا سر کاره و منم واقعا برام سخته با یه مرد دیگه تو خونه تنها باشم هر چند ایشون نماز خون و متاهل هستن ب هر حال من خیلی محدود میشم تو خونه خودم از نظر پوشش و خیلی چیزا. و واقعا درگیر درس خوندم و نمیتونم مدام مثل یه گارسون آشپزی کنم.
همسرم واقعا از اینکه بین من و خانواده ش گیر کرده ناراحته... آیا کارم اشتباهه که قبول نکنم؟ چون اگه قبول کنم واقعا برام سخته و هر روز عذاب میکشم 😔
بحث یکی دو روزم نیست اخه
من چجوری به این اقا بفهمونم راضی نیستم که همسرمم اذیت نشه و خانوادش طردش نکنن؟ ممنون میشم راهنمایی کنید❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
همسرم شب اومد خونه گفت فردا میخوام بریم سفر بابلسر
بچه ها خیلی خوشحال شدن ولی من نه آخه هیچی آماده نکرده بودم باید برا یه گردان بچه لباس و اینجور چیزا آماده میکردم
برای همین تا دیروقت بیداربودم تا آماده کنم
شوهرم هم صبح زود رفت اداره که برگه سوئیت رو بگیره
من دست تنها و با عجله همه چیو آماده میکردم ساعت ۹صبح آقایی اومد دیگه توی حیاط بود
با عجله ساکها و وسایلو جمع کردیم
من که خیلی استرسی ام وقتی بیرون میریم همه چیو نگاه میکنم
آقایی گفت کنتور آب و گازرو میبندیم تا خیالت راحت باشه
من گفتم خوب برق روهم قطع کنیم آقایی گفت برق باشه یه لامپ توحیاط روشن باشه من گفتم نه قطع کن من خیالم راحت باشه ،😌😌
خلاصه رفتیم سفرکه خیلی هم خوش گذشت برگشتنا با اتوبوس میومدیم چون ظهر ناهار حاضری خورده بودیم نزدیک مشهد داشتم با خودم فک میکردم بریم خونه گوشت چرخ کرده بزارم برا بچه هاکباب درست کنم🤔باز با خودم گفتم نه ماهی درست کنم🤔که یهو چشمتون روز بدنبینه😱😱
حدس میزنیدچی؟؟؟
آره یادم اومد برقو قطع کردیم و یخچال.....😱😱
به شوهرم گفتم خیلی ناراحت شد ، گفت گفتم که قطع نکنیم حالا جوش نزن فدا سرت خوبه اول سفر یادت نیومد و گرنه زهرمارت میشد سفرت
ولی من برا اوناناراحت نبودم گفتم خونه بوی گند گرفته وقتی اومدیم تمام درو پیکررو باز کردیم
تمام گوشتارو انداختیم توسطل آشغال تا دوساعت هم یخچال رو تمیز میکردیم😩😩😭😭
اینم از زن بی عقل😰😰
فردا رفتم برا همسایمون تعریف کردم گفت تو که خو بی ، من خواستم برم سفر رفتم سیم یخچال رو از برق کشیدم
گفتم ما که نیستیم چرا الکی روشن باشه😐😐وقتی اینوشنیدم به خودم و زندگی امیدوار شدم🤗🤗
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
سلام خسته نباشید ممنون از کانال خیلی خوبتون 🙏❤️😊
خوب بریم سر سوتی من که تو کل فامیل مثل بمب منفجرشد😢
آقا ما یه برادشوهر داریم اسمش سعید آقاست دیشب زنگ زدن گفتن عکس ام آر آی سجاد که شوهرمه رو بفرست برام😊 منم در حین نوشتن سوال ریاضی برای دخترم بودم کلا نفهمیدم چی گفتند ،دربه در دنبال عکس سه در چهار شوهری میگشتم 😁با کلی وقت تلف کردن عکس رو براشون ارسال کردم ،خلاصه بعد کلی خندیدم بهم که کلا زن و مرد داشتن از خنده زمین رو گاز میگرفتن ،پیام دادن بهم که این عکس رو نمیگم عکس دیگش بعد چون خیلی حروف به هم چسبیده بود بازم نفهمیدم😐دنبال عکسی میگشتم که ریش داشته باشه ،🙈😂😂خلاصه وقتی زنگ زدن بهم اونوقت فهمیدم بعععععععععله چه سوتی داده بودم ممممممممن😂😂😂وقتی جاری جون اومد خونه گفت اینقدر پشت سرت حرف زده این شوهری که داداش من با این چی کار میکنه،،این چه جوری دانش آموز درس میده 😢خدا سرشاهده پیامش خراب بود آخه برادر من این چه پیام دادنه😐😐😐منو بگو نت هم نداشتم رفتم نت خریدم 😒،باز جالبتر ازاون این بوده که گفتم تو ایتا چهره خراب نشون میده فرستادم تو تلگرام😐😂😂😂خلاصه جاتون خالی خنده بازاری بود برا خودش 😁😂
مخلص همتون سمیرا ازخراسان جنوبی❤️❤️❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#ارسالی_اعضا
🍃🌸🍃🌸
چند رو پیش رفته بودم تعمیرگاه برای زیر و بند ماشین
🔹 بعد دیدم صاحب کارگاه یه شاگرد داره که اون شاگرد یه مقدار معلولیت داشت. هم از نظر ذهنی و هم از نظر بدنی.
از صاحب کارگاه پرسیدم کار و بار شاگردت چطوره؟ ازش راضی هستی؟
💢 گفت خییییلی اذیتم میکنه! گاهی اعصابش خورد میشه و با من و مشتری ها درگیر میشه و کارا رو درست انجام نمیده و...
گفتم خب چرا نگهش داشتی و انقدر هواش رو داری؟!
❇️ گفت آخه من هرچی دارم به خاطر وجود همین شاگردمه. خیلی به کار و زندگیم برکت داده. خیلی اذیتم میکنه ولی من دوست دارم همیشه بیاد پیش من کار کنه! گاهی که خیلی بیمار میشه و از جاش نمیتونه حرکت کنه به محض اینکه من میرم عیادتش میکنم یه دفعه ای حالش خوب میشه و فرداش میاد سر کار!
این برکت زندگیمه....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یکزندگی یک شهید🍃👇
صدا به صدا نميرسيد. همه مهياي رفتن و پيوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولاني، تعداد نيروها زياد و هوا بسيار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردي آينه را ميزان كرده و به سر و وضعش ميرسيد
بچهها پشت سر هم صلوات ميفرستادند، براي سلامتي امام، بعضي مسئولين و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشين راه نيفتاد،بالاخره سر و صداي بعضي درآمد: «چرا معطلي برادر؟ لابد صلوات ميخواهي. اينكه خجالت نداره. چيزي كه زياد است صلوات.»سپس رو به جمع ادامه داد: «براي سلامتي بنده! گير نكردن دنده، كمتر شدن خنده يك صلوات راننده پسند! بفرستيد.»
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿