eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
631 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🍃🌸🍃🍃🍃 برادرشوهرم میخواد بیاد با ما زندگی کنه
من چند ماهی میشه عروسی کردم و خودم تهران زندگی میکنم و خانواده همسرم شهرستان حالا برادر شوهرم به خاطر کار مجبوره چند ماه تهران باشه و از روی توقع زیادش از همسرم برای خودش خونه تهیه نمیکنه و قراره بیاد پیش ما....🌱🌸 همسرم بیشتر وقتا سر کاره و منم واقعا برام سخته با یه مرد دیگه تو خونه تنها باشم هر چند ایشون نماز خون و متاهل هستن ب هر حال من خیلی محدود میشم تو خونه خودم از نظر پوشش و خیلی چیزا. و واقعا درگیر درس خوندم و نمیتونم مدام مثل یه گارسون آشپزی کنم. همسرم واقعا از اینکه بین من و خانواده ش گیر کرده ناراحته... آیا کارم اشتباهه که قبول نکنم؟ چون اگه قبول کنم واقعا برام سخته و هر روز عذاب میکشم 😔 بحث یکی دو روزم نیست اخه من چجوری به این اقا بفهمونم راضی نیستم که همسرمم اذیت نشه و خانوادش طردش نکنن؟ ممنون میشم راهنمایی کنید❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
همسرم شب اومد خونه گفت فردا میخوام بریم سفر بابلسر بچه ها خیلی خوشحال شدن ولی من نه آخه هیچی آماده نکرده بودم باید برا یه گردان بچه لباس و اینجور چیزا آماده میکردم برای همین تا دیروقت بیداربودم تا آماده کنم شوهرم هم صبح زود رفت اداره که برگه سوئیت رو بگیره من دست تنها و با عجله همه چیو آماده میکردم ساعت ۹صبح آقایی اومد دیگه توی حیاط بود با عجله ساکها و وسایلو جمع کردیم من که خیلی استرسی ام وقتی بیرون میریم همه چیو نگاه میکنم آقایی گفت کنتور آب و گازرو میبندیم تا خیالت راحت باشه من گفتم خوب برق روهم قطع کنیم آقایی گفت برق باشه یه لامپ توحیاط روشن باشه من گفتم نه قطع کن من خیالم راحت باشه ،😌😌 خلاصه رفتیم سفرکه خیلی هم خوش گذشت برگشتنا با اتوبوس میومدیم چون ظهر ناهار حاضری خورده بودیم نزدیک مشهد داشتم با خودم فک میکردم بریم خونه گوشت چرخ کرده بزارم برا بچه هاکباب درست کنم🤔باز با خودم گفتم نه ماهی درست کنم🤔که یهو چشمتون روز بدنبینه😱😱 حدس میزنیدچی؟؟؟ آره یادم اومد برقو قطع کردیم و یخچال.....😱😱 به شوهرم گفتم خیلی ناراحت شد ، گفت گفتم که قطع نکنیم حالا جوش نزن فدا سرت خوبه اول سفر یادت نیومد و گرنه زهرمارت میشد سفرت ولی من برا اوناناراحت نبودم گفتم خونه بوی گند گرفته وقتی اومدیم تمام درو پیکررو باز کردیم تمام گوشتارو انداختیم توسطل آشغال تا دوساعت هم یخچال رو تمیز میکردیم😩😩😭😭 اینم از زن بی عقل😰😰 فردا رفتم برا همسایمون تعریف کردم گفت تو که خو بی ، من خواستم برم سفر رفتم سیم یخچال رو از برق کشیدم گفتم ما که نیستیم چرا الکی روشن باشه😐😐وقتی اینوشنیدم به خودم و زندگی امیدوار شدم🤗🤗 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک خاطره🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک خاطره🍃👇
سلام خسته نباشید ممنون از کانال خیلی خوبتون 🙏❤️😊 خوب بریم سر سوتی من که تو کل فامیل مثل بمب منفجرشد😢 آقا ما یه برادشوهر داریم اسمش سعید آقاست دیشب زنگ زدن گفتن عکس ام آر آی سجاد که شوهرمه رو بفرست برام😊 منم در حین نوشتن سوال ریاضی برای دخترم بودم کلا نفهمیدم چی گفتند ،دربه در دنبال عکس سه در چهار شوهری می‌گشتم 😁با کلی وقت تلف کردن عکس رو براشون ارسال کردم ،خلاصه بعد کلی خندیدم بهم که کلا زن و مرد داشتن از خنده زمین رو گاز می‌گرفتن ،پیام دادن بهم که این عکس رو نمیگم عکس دیگش بعد چون خیلی حروف به هم چسبیده بود بازم نفهمیدم😐دنبال عکسی می‌گشتم که ریش داشته باشه ،🙈😂😂خلاصه وقتی زنگ زدن بهم اونوقت فهمیدم بعععععععععله چه سوتی داده بودم ممممممممن😂😂😂وقتی جاری جون اومد خونه گفت اینقدر پشت سرت حرف زده این شوهری که داداش من با این چی کار میکنه،،این چه جوری دانش آموز درس میده 😢خدا سرشاهده پیامش خراب بود آخه برادر من این چه پیام دادنه😐😐😐منو بگو نت هم نداشتم رفتم نت خریدم 😒،باز جالبتر ازاون این بوده که گفتم تو ایتا چهره خراب نشون میده فرستادم تو تلگرام😐😂😂😂خلاصه جاتون خالی خنده بازاری بود برا خودش 😁😂 مخلص همتون سمیرا ازخراسان جنوبی❤️❤️❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸 چند رو پیش رفته بودم تعمیرگاه برای زیر و بند ماشین 🔹 بعد دیدم صاحب کارگاه یه شاگرد داره که اون شاگرد یه مقدار معلولیت داشت. هم از نظر ذهنی و هم از نظر بدنی. از صاحب کارگاه پرسیدم کار و بار شاگردت چطوره؟ ازش راضی هستی؟ 💢 گفت خییییلی اذیتم میکنه! گاهی اعصابش خورد میشه و با من و مشتری ها درگیر میشه و کارا رو درست انجام نمیده و... گفتم خب چرا نگهش داشتی و انقدر هواش رو داری؟! ❇️ گفت آخه من هرچی دارم به خاطر وجود همین شاگردمه. خیلی به کار و زندگیم برکت داده. خیلی اذیتم میکنه ولی من دوست دارم همیشه بیاد پیش من کار کنه! گاهی که خیلی بیمار میشه و از جاش نمیتونه حرکت کنه به محض اینکه من میرم عیادتش میکنم یه دفعه ای حالش خوب میشه و فرداش میاد سر کار! این برکت زندگیمه.... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک‌زندگی یک شهید🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک‌زندگی یک شهید🍃👇
صدا به صدا نمي‌رسيد. همه مهياي رفتن و پيوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولاني، تعداد نيروها زياد و هوا بسيار گرم بود. راننده خوش انصاف هم در كمال خونسردي آينه را ميزان كرده و به سر و وضعش مي‌رسيد بچه‌ها پشت سر هم صلوات مي‌فرستادند، براي سلامتي امام، بعضي مسئولين و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشين راه نيفتاد،بالاخره سر و صداي بعضي درآمد: «چرا معطلي برادر؟ لابد صلوات مي‌خواهي. اينكه خجالت نداره. چيزي كه زياد است صلوات.»سپس رو به جمع ادامه داد: «براي سلامتي بنده! گير نكردن دنده، كمتر شدن خنده يك صلوات راننده پسند! بفرستيد.» @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃 #عاشقانه_ناشناس
من توی شهرستان زندگی میکردم ، خونه ی ما به اصطلاح بالای شهر محسوب میشد توی یه کوچه بم بست 😍 مامانم نمیزاشت برم تو کوچه بازی کنم ، همش میترسید بخورم زمین یا بچه ها کتکم بزن و ... همش خودم تو خونه بازی میکردم ⁦☹️⁩ من سر زایمان خواهر کوچیکم چند روز رفتم خونه مامان بزرگم و زن دایی م هم چون رفته بود بعنوان مراقب ، پسر داییمو هم گذاشتن اونجا باشه باهم بازی کنیم . خونه مادربزرگم از این محله قدیمیا بود که بچه ها همه خاکی و با لباس پاره میریختن تو کوچه ها یکسره بازی میکردن 😂 برای اونا زمین خوردن و آخ گفتن افت داشت. خونه مامابزرگم که میرفتم ، پسر دایی م منو با خودش می برد بازی . برای اولین بار اونجا یه پسری بود ۷_۸ ساله که مثلا رئیس بود ، هر چی اون میگفت بقیه انجام میدادن 😅 همشم تو یارگیری اول منو میگرفت 🙄 یادمه یه تایمی که پسر دایی م نبود ، منو کشید کنار بهم گفت « من تو رو خیلی دوست دارم ولی الان کوچیکیم نمیشه کاری کنیم بعدا میام به بابات میگم 😂😂😂😂 » من از اون لحظه یه حس خاصی داشتم بهش که بشدت ته دلم قلقلک داشت انگاری ، همزمان عذاب وجدان هم داشتم که به مامان و آبجیام نگفتم ، یطوری انگار بدون اطلاع اونا دارم ازدواج میکنم میترسیدم 😂😂 ( ولی نمیفهمیدم که خوشم اومده از یارو 🥺 ) دیدم دلم داره پاره میشه رفتم به پسر خاله م گفتم ...... ( از اینجا به بعدش باحاله 🙈 ) پسر دایی م عصبی شد بشدت ( اون یکم از اون پسره همسایه کوچیک تر بود ، مدرسه نمیرفت هنوز ) یادمه که با یه حال بدی گفت « بیخود کرده کسی غیر من حق نداره تو رو دوس داشته باشه » 😂😂 و همون روز ازم خواست برم دم خونه اون پسر همسایه ، بهش بگم بیاد خونه ما ( خونه مامان بزرگم یعنی ) بازی کنیم . من رفتم پسره هم از خداخواسته با کله قبول کرد مرتیکه 😅 من بردمش تو زیر زمین پسر دایی م اومد تا میخورد کتکش زد و بعدشم از خونه انداختش بیرون . ظاهرا پسره سرش آسیب دیده بود و شبش چندبار با مامانش اومد دم خونه مادربزرگم که شکایت کنه ⁦☹️⁩ ماعم از ترس هر بار میگفتیم توپشونو پاره کردیم که مادربزرگم درو باز نکنه و عجیب که اونم باور میکرد. در آخر اون روز گذشت و فقط منو پسر دایی م میدونیم که چه اتفاقی افتاد 😅 هیچوقت روم نشد به کسی بگم _ پسر دایی مم بعد اون ماجرا نذاشت برم بیرون بازی کنم ولی تا مدت ها به اون پسره فکر میکردم 😍😅 و تا وقتی که اونجا بودم یواشکی میرفتم روی ایوون خونه مامانبزرگم تا شاید بتونم پسره رو تو کوچه ببینم 😂 من اونموقع ها هنوز مهد نمیرفتم ، حدودا ۴ سالم بود ولی عجیبه که با سن کممون چقد فعال بودیم در عشق و عاشقی... الانم پسرهمسایه آقامونه و خوشبختیم😊😊 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک داستان آموزنده🍃👇
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک داستان آموزنده🍃👇
🌹داستان آموزنده🌹 عایشه همسر رسول اكرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) در حضور حضرت نشسته بود كه مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای سلام علیكم گفت: «السام علیكم» یعنی «مرگ بر شما». طولی نكشید كه یكی دیگر وارد شد، او هم به جای سلام گفت «السام علیكم». معلوم بود كه تصادف نیست، نقشه ای است كه با زبان، رسول اكرم را آزار دهند. عایشه سخت خشمناك شد و فریاد برآورد كه: «مرگ بر خود شما و. . ». رسول اكرم فرمود: «ای عایشه! ناسزا مگو. ناسزا اگر مجسم گردد بدترین و زشت ترین صورتها را دارد. نرمی و ملایمت و بردباری روی هرچه گذاشته شود آن را زیبا می كند و زینت می دهد، و از روی هر چیزی برداشته شود از قشنگی و زیبایی آن می كاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟» عایشه: «مگر نمی بینی یا رسول اللّه كه اینها با كمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟» - چرا، من هم در جواب گفتم: «علیكم» (بر خود شما) همین قدر كافی بود».(۱) [1] . وسائل ، ج /2ص 212. منبع: داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿